اورئال
یکی از دوستان پدر گرامی که آدم بسیار مهیج و خوب و مهربان و جنتلمن و غیرهایست چند سال پیش شروع کرد به رنگ کردن موهایش که یک دست سفید شده بود. اول موهاش را خاکستری کرد. بعد خاکستری تیرهتر و در نهایت کرپلاغی. پروسهای که موهاش تیره شد، برای همهی ما دوره بسیار درخشانی در فرحناکی بود که اینبار موهاش چه رنگیست یا آیا ما شانس این را داریم که ریشههاش سفید شده باشد؟ البته این شانس دوم را هرگز پیدا نکردیم. طبعن کسی بهش نگفت عموجان خیلی عوض شدی و رنگ موهات به چشمهات میاد یا چنین جملاتی. ما فقط تماشاگران خاموش این پروسهی جوانی ازلی ابدی بودیم.
از آن طرف یکی دیگر از دوستان پدرم که در زندگی خودش از این مردهاییست که نمیفهمد زنش موهاش را کوتاه کرده یا ماتیک مالیده یا هرچی، یک شب خانه دوست موقشنگ پدرم مهمان بود. بعد مدتی بود که دوست مو قشنگ را ندیده بود. از در که آمد تو، دست داد با موقشنگ، دست موقشنگ را همینطور توی دستش نگه داشته بود که فلانی عوض شدی! نمیفهمم چهکار کردی ولی عوض شدی. چرا عوض شدی واقعن؟ آقای مو قشنگ هم معذب با خنده ایستاده بود که خب حالا بس کن! اما عموی شماره دو ولکن نبود! یعنی سه دقیقه گیر سهپیچ دست در دست که چرا اینهمه عوض شدی خب؟ ماها همهمان پهن بودیم. ایما اشارههای اطرافیان هم سودی نداشت. خب نهایتن عموی شماره دو بس کرد و نفهمید ماجرا از چه قرار است که عموی شماره یک عوض شده. بعدن من با شوق و ذوق رفتم بهش گفتم که ماجرا از این قرار بوده و شما گیر دادی و از شدت خنده کنترلم از کف رفته بود و نمیتوانستم درست برایش توضیح بدهم که چه سهای کرده. عموی شماره دو خیلی شرمنده شد طفلی اما واقعن آن روز، روز محشر بهیادماندنی در تاریخ مهمانیهای دوره شد. یعنی واقعن یکی از زیباترین صحنههایی بود که بعد از این سالها همانطور درخشان در خاطرم مانده و تا رنگ کراوات دوتاشان را میتوانم همینحالا بنویسم برایتان.
یک لحظههاییست که آدم کاری میکند که مقادیر هنگفتی شرمساری برای خودش درست میکند اما وقتی که از ماجرا میگذرد میتواند به یک پتانسیل هنگفتی تبدیل شود که بارها و بارها شما را بخنداند. این؟ این از همانها بود بدجور. یعنی هنوز وقتی یاد این ماجرا میافتیم خندههای غیرقابل کنترلی همهمان را میگیرد و من از عموی شماره یک و حتی عموی شماره دوی خود بسیار ممنانم.
پایان خاطره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر