در خدمت و خیانت وضعیت موقتی
گاهی زندگی آدم شرایطی را مهیا میکند که منتظر باشی. که زنجیرهی وقایعی که قرار است توی زندگیت رخ بدهد، به چیزهایی بستگی دارد که وضعیت خود آن چیزها پندینگ است. که وابستهای به اینکه اتفاقاتی توی زندگیت رخ بدهد. که تو هرکاری باید برای اتفاق افتادنشان میکردی، انجام دادی و حالا منتظری. باید صبر کنی تا وقایع به جایی برسد که بتوانی قدم دیگری برداری. این وضعیت برای آدم شرایطی را ایجاد میکند که موقتیست. که انگار نشستی روی مبل ولی نمیدانی تا نیمساعت آینده هم خواهی نشست یا نه. که کاملن آمادهی جهیدن و بلندشدن از روی مبل نرم و نولوک هستی اما این جهیدن وابسته به زنجیریست که هنوز چهرهی آبیش پیدا نیست. که هنوز صدایش نمیآید.
آدمی را تصور کنید که نمیداند کی قرار است بلند شود از روی مبلش. اولش وقتی منتظری و قرار است بلند شوی، لبهی مبل مینشینی. نمیدانی با دستهات چهکار کنی. کمی میگذاریشان روی زانوت. سرت را میخاری، ناخنهات را تماشا میکنی. بعد زمان میگذرد، خسته میشوی از بس لبهی مبل نشستی. یکی اگر رد شود، میپرسد چرا تکیه نمیدهی؟ جواب میدهی که عجله داری. که قرار است همینحالا بلند شوی. بعد خب آدمی دیگر. یک ساعت که نشستی، کمرت درد میگیرد دیسکیجان. جابهجا میشوی توی مبلت. تکیه میدهی. کماکان معذب. سیخ. منتظر. گوشبهزنگ. ناراحت مینشینی. آدم دوست ندارد جا خوش کند، بعد بهش بگویند بلند شو. اینرسی. حفظ وضعیت موجود. بعد همینطوریست که انتظار که طولانی میشود اول پایت را میاندازی روی آن یکی پایت. بعد خسته میشوی، یک مدتی هی پاهایت را عوض میکنی. دستهات را میبری پشت سرت کش و قوس میآیی. بعد یکی میآید مینشیند پهلوت. سر صحبت را باز میکند. جوابش را میدهی، تماشاش میکنی که چه راحت لم داده روی همان مبلی که تو رویش ناراحت نشستی. اینطوری میشود که کمکم رضایت میدهی که لم بدهی. فکر میکنی چرا روی مبل به این نرمی راحت نباشم و ور منطقی مدام میگوید چون قرار است بلند شوی. که اصلن میدانید، هرچه آدم توی این مبل وضعیت موقتی فروتر میرود جاش نرمتر میشود.
بعد حتی از لم دادن هم حوصلهت سر میرود، شروع میکنی شامورتیبازی روی مبلت. که فکر میکنی گیرم یکی من را تماشا کرد خیال کرد خل و چلم. عیبی ندارد. وقتی دارد برمیگردد، من دیگر اینجا ننشستم. که زبانت را درمیآوری، چشمهات را چپ میکنی و دستهات را میگذاری بغل گوشت تکانتکان میدهی و صداهای شیگالا پیگالا درمیآوری برای کسی که زل میزند بهت. که اگر خوب آدمی را برای شیگالا پیگالا کردن انتخاب کردهباشی، او هم خلوچلی از کار درمیآید گاهی بدتر از خودت و حسابی میخندید. که امان میدهی آدمهای مختلفی کنارت بنشینند. که گوش بهشان میدهی و با خودت فکر میکنی اگر روی مبل موقتی ننشسته بودم، هرگز شانسی بهشان نمیدادم که کنارم باشند. که فکر میکنی چه خوب که اینجام. چه خوب که شانس دادم به خودم برای شناختن آدمهایی که خطکشیهای زندگی غیرموقتیم بهشان امان نمیداد کنارم باشند هیچوقت. کنار این هستند آدمهایی که بخواهی دعوتشان کنی کنارت باشند اما نمیتوانی. چون بلد نیستی یادشان بدهی که موقتی هستی. که هرقدر هم در خواستنشان جدی باشی، وضعیت موقتی جایی نیست که بشود دعوتشان کرد. که ته دلت یکجایی میرسد که ترست برمیدارد که وقتش که برسد، صدایت که بزنند باید بجهی از روی مبل نرم موقتیت، چشم برداری از مصاحبت و بروی. هرجای کلامش که باشد.
فکر کن سالن ترانزیت. فکر کن غریبههای جذاب تصادفی. فکر کن آدمهایی که میخواهی از دستشان فرار کنی و هی میخواهند سر صحبت را باهات باز کنند و خوشحال میشوی وقتی صدایت میزنند که ترکشان کنی. فکر کن غریبهای که فکر کنی کاش الان که اسمها را صدا میزنند او هم با من بلند شود.
بعد ضمن تمام خوشیهایی که این وضعیت برای آدم بهبار میآورد، یک غمی لای زندگیت محو و پیدا میشود. غمی که بالذات خیلی دردناک نیست. دردناک نیست اما هست. که یاد میگیری نادیدهش بگیری و صبر کنی. که توی نادیده گرفتنش خوب میشوی. میرود در دستهی مهارتهات. مهارتهایی در طبقهی "مهار غمهای لایت ضمن لمیدگی در زندگی موقتی".
۲ نظر:
خیلی که نشستی پات درد می گیرد، یا به قولت کمرت، جابجا می شوی، خوب می شود، بعد خیلی که نشستی خشک می شوی، خشک.... دیگر تکان نمی خوری، دیگر هیچ جات درد نمی گیرد.
به طرز وحشتناکی دقیق گفتی.اصلا بهتر از این نمیشد.
میدونی من الان یک ساله که هنوز نتونستم لم بدم روی این مبل کوفتی.از بس که هر روز دارم با خودم میگم من اینجا نمیمونم.
ارسال یک نظر