صلح غازانه
موهایم را اولین باری که خیلی کوتاه کردم، راهنمایی بودم. البته بیشک اولین بارم نبود. یعنی من هم مثل همهی دختربچههای دههی شصتی، موهام را وقتی دبستان بودم قارچی زدهام اما آن فرق میکرد. در دبستان مسئلهی آدم بامزگیست اما پات را که به راهنمایی میگذاری، با آن سبیلها و دماغ پفکردهی بلوغ، مسئله تمامن خوشگلی میشود برای آدم.
دور نشوم از داستانم، آن موقعها دخترهایی مثل ما کلهشان را خیلی کوتاه میکردند، بهش میگفتیم تیفوسی. لنا یکروز که از مدرسه آمد، معتقد شدهبود که من و خودش نباید موهامان را عین دسته جارو دراز کنیم و بهجاش باید کوتاهشان کنیم - خواهر بزرگه و خوشگله بود. برای تاکید روی این موضوع باید بگویم که پدرم همیشه میگوید دختر خوشگلم لنا و آن یکی دخترم لاله!-. حرفی روی حرف لنا نبود. باید کوتاه میکردیم.
دمب موهام را که خانم آرایشگر چید، دلم ریخت. قرچ صدا آمد و دمب اسبی من توی دستش بود. من دختر مو درازی هستم. حالا خیلی خوب این موضوع را میدانم که عاشق معشوقهی حافظ بودگی هستم در امر مو درازی و اگر لنا دربیاید که بیا برویم موهامان را کوتاه کنیم نهی قاطعی میگویم - هرچند که از من بعید نیست بعد از یک جدایی بروم بنشینم زیر دست آرایشگری بگویم کوتاه کن ولی این کار در راستای عملیات انتحاری صرفن ممکن است- . خلاصه موهام را که کوتاه کرد و تمام شد رو کردم به مادر گرامی که فرست ایمپرشن بگیرم خیر سرم. تا نگاهم کرد گفت مامان جان گردنت چهقد درازه، عین غاز شدی و خندید. من هم خندیدم. لنا هم خندید. آرایشگر هم خندید. میخواهم اعتراف هولناکی بکنم. بعد از ده پانزدهسالی که از این دیالوگ میگذرد، هنوز ترس از شبیه غاز بودن دارم من.
مچ خودم را وقتی گرفتم که دیدم بارها و بارها هرجای تازهای که میخواهم بروم، موهام را باز میگذارم. نشان به آن نشان که جز یک دورهای در هجدهسالگی که جوزدهی بچه هنری فیلان بودم، موهام را کوتاهِ کوتاه نکردم. آن هم جو مواجهه با ترسها و فیلانها برم داشته بود. احتمالن میخواستم با گردن خودم مواجه شوم. ناگفته نماند که همان یکبار کوتاهی بود. بعد گذاشتم بلند شد و بیخیال مواجهه با گردنم شدم کاملن.
میدانید ماجرا این است که وقتی مادر آدم درکمال صداقت به آدم میگوید شکل غاز شدی، شما هزار سال هم که بشود، نمیتوانی از تصویر غاز، خودت را نجات بدهی. غاز آخرین چیزیست که یک دختر نوجوان میخواهد شبیهش باشد. حتی یک زن جوان. حتی اگر که هی به خودش دلداری بدهد که گردنش تحقیقن که نه اما تقریبن با زیباییشناسی معاصر جور است.
بههرحال من همیشه نسبت به گردنم احساس دوگانهای داشتم. تمام یقهاسکیهای توی کمدم سندی بر این مدعاست. یعنی میخواهم بگویم هنوز وقتی موهام را جمع میکنم آگاهم که شاید شبیه غاز بشوم اما احتمالن جایی دارم میروم که من را به عنوان چیزی غیر از غاز پذیرفتهاند. یعنی نتوانستم هنوز به این کرامت برسم که جای تازهای بروم و گردن غازی خودم را نشان بدهم و آرامش داشته باشم و با گردنم خوب باشم و با همهچیز خوب باشم و نگران این نباشم که نکند فرست ایمپرشنم غاز باشد.
همهی آدمها مسائل غازی خودشان را دارند. اول داشتم یک چیزی مینوشتم در باب اینکه با خودم صلح کردم. از پای اورلاندو بلند شدم، چرخی توی اتاقم زدم، چشمم افتاد به گردن غازیم چون موهام را بالای کلهم کپه کرده بودم. خواستم با مصداق بنویسم که این صلح چهجور صلحیست. صلحش اینطوریست که میدانم کمی شکل غاز است یا نیست یا هست اما باهاش صلح کردم. میدانم آنجاست. میداند من اینجام. حالمان با هم خوب است. یعنی فردا روز که با رفقا و اذناب جمع میشویم و همه بهطور محسوس و یا نامحسوسی به گردنم دقتتر میکنند، من هم باهاشان میخندم به گردنم. منظورم از صلح این است تقریبن.
۵ نظر:
نوشته هاتو هميشه يواش يواش مي خونم ديرتر تموم شه! مرسي
like ziaaaaaaaaaaad!!
وای خیلی با حال نوشته بودی!
خیلی با حال نوشتی!
خیلی با حال نوشتی! قشنگ می نویسی.
ارسال یک نظر