نیامرد
پدرم یک آدم خیلی صبوریست در درد کشیدن. در تحمل کردن مریضی. این را برای این یادم افتاده که جراحی کرده پریشب و سنگ کلیهش را درآوردند. نشان به آن نشان که قشنگ سنگریزه بود از فرط گندگی. دیدید یک آدمهایی آنقدر غر میزنند که هیچوقت واقعن نمیفهمید کجاشان دقیقن چهقدر درد میکند؟ پدر من نقطهی مقابلشان است. هیچوقت ناله نمیکند. غر نمیزند. یعنی آدم را خل میکند اینقدر که در درد کشیدن مظلوم است. بعد چنان دردی کشیده بود توی این ماجرا که من که نبودم، اما مادرم میگفت که دراز کشیده بود، میگفت آی. بابایم که بگوید آی، یعنی درد دارد. یعنی درد وحشتناک دارد. که بابای من که کلن از این مردهای عرقنکن است، یعنی وسط استوا هم عرق نمیکند، روی گونه و پیشانیش از درد خیس عرق بود.
بعد تا رفتیم بیمارستان و اینها هیچ نمیدانست خجستهدل که قرار است بستریش کنند. بهمن گفت زنگ بزن آژانس صبح بیاید من را ببرد، یعنی چنان کول بودم از سبکی که به من گفت که با شلوار گرمکن باهاش رفتم بیمارستان چرا که هفت صبح بود و من خیال میکردم نیمساعت کار داریم. نشان به آن نشان که جراحیش کردند چهار ساعت تمام. بعد تمام مدت قبل از پذیرش اینقدر ما خندیدیم که فکدرد گرفته بودیم. چون هروقت از مهمانی دورهی همدورهایهای دانشگاه برمیگردد، دو سه روز شارژ است و هی چیزهای بیمزهی آن موقعشان را تعریف میکند، اما آنقدر خودش میخندد و آنقدر بامزه میشود، که تو هم غش میکنی از خنده. این در حالیست که کلن از این آدمهاییست که خیلی آرام حرف میزنند. که پای تلفن صدبار باید بگی ها؟ تا بشنوی چی دارد آهستهآهسته میگوید. یعنی در رفتار نرمالش همیشه انگار توی کتابخانه است. بعد از میان اینها که برمیگردد قشنگ هجده سالش میشود و هر و کری.
برگردیم بیمارستان. حتی وقتی مادرم را به عنوان همراه پذیرش کردند (پذیریدند؟)، ما نوابغ نفهمیدیم این یعنی بستری. مامانم سوال جزییای برایش پیش آمد که چرا به عنوان همراه پذیرش شده و نمیشود تا ساعت سه بعدازظهر عوضش کرد، اما چون وسط یک تعریف خندهداری بود، ما به موضوع اهمیت نداده و دوباره به هرهر کرکر خود ادامه دادیم. یعنی کماکان بنده شادمان با شلوار گرمکن خود در بیمارستان تردد میکردم و بهفکر صبحانه خوردنم بودم و کمی داشتم به این فکر میکردم که چه بیمارستان شیک بلایی و چهقدر صبح شده و چهقدر آدمهای شیتان و قشنگی در آمد و شدند. بعد دکترش که آمد تازه دوقرانی ما افتاد که ماجرا پیچیدهتر از این حرفهاست. که اصلن جراحی سرپایی نیست. بس که خودش همیشه میرود کارهایش را میکند، تو اصلن نمیفهمی چی به کجا شده است. چهقدر جدیست. چهقدر درد دارد. چهقدر نگران باشیم.
حالا هم آمده خانه، دو ساعت پیش دیدم پررو پررو عینک ببینیش را زده یک سیم نمیدانم چیچی توی یک دستش و یک فازمتر توی آن یکی دستش، توی آشپزخانه نمیدانم چی را داشت به کجا وصل میکرد. اینطور بابای عشقآلودیست.
۸ نظر:
akhey,omidvaram halesh khoob bashe hamishe.
فقط از گودر آمدم بگويم كه خدا اين پدر نازنين را حالا حالاها حفظ كنه واست ;)
http://www.trekearth.com/photos.php?filter=Humorous
.....
in ham baraye pedare mehrabaan! :)
سلام
فقط از گودر اومدم اینجا بگم نوشته هاتونو دوست داشتم. یک لحن صمبمانه و صادقانه ای داره.
راستی پدرها گاهی چقدر شبیه همن
و چنین است که گویند شما را خوش به حال باشد :)ـ
من اینقدر سبک نوشتنتو دوست دارم که عدت کردم تو وبم ...برای اینکه به من سر بزنی اینم آدرسش:
cafegandy.wordpress.com
من هم موافقم كه پدرها چقدر بهم شبيهند شايد از اثر زمانه است
پدرها هيچ هم شبيه هم نيستند.
خدا مال شماها رو حفظ كنه.
ارسال یک نظر