مطلق خر است
مطب دکترم. برای پایم و برای کمرم که به جای دوری دارد میرود. همهمان حوصلهمان سر رفته. وقت من پنج و نیم بود. حالا شش است. دکتر دیر آمده. دو ساعت. صدای وز وز میآید. نمیدانم چرا بهنظرم میآید مردمان قراضهای با من توی مطب نشستند. احساس میکنم یکی از یکی درب و داغانترند. من هم یکیشان. نمیدانم قراضهها فقط مریض میشوند یا الان ساعت قراضههاست یا کمر درد مال قراضههاست یا چی. جوانترین آدم دور و برم چهل سالش است. من اینجا چهکار میکنم؟
شیرفلکه بینیم باز است. توی کیفم را نگاه میکنم. یکدانه دستمال دارم. از دماغم خواهش میکنم فقط در حد همین دستمال کاغذی شیر را باز نگه دارد.
همه حوصلهشان سر رفته. عقربهها راه نمیروند. یک خانمی آن سمت درست روبروی من، از شدت بیکاری دارد محتویات دفترچه بیمهش را میخواند. خیلی رقتانگیز است که آدم بنشیند بخواند توی دفترچه بیمه چه نوشته.
از چپ به راست آدمهایی که توی دیدم هستند: یک خانم که خیلی فرهنگی بهنظر میرسد. مثلن معلم زیست. حدس میزنم احتمالن شوهرش ده سال پیش مرده و این تازه رفته مکه. مانتوی روشن تنش است با روسری گلگلی که کاملن حجابناک است. کنارش یک مردیست که از دستِ نخِ آستینِ کتش کلافهست، سعی میکند بکندش و کنده نمیشود و رویش نمیشود لبهی آستینش را ببرد توی دهانش و با دندان کارش را بسازد. چشمهاش شکل بابابزرگم است. کنارش یک پیرزن است. از اینهایی که جوراب رنگ پا میپوشند. زیر چادر روسری نمیزنند و چادرشان ساتنطور است با نقش برگهای برجسته و کفشهای ورنی پاشنهدار. گفت: شش ساعت است اینجا نشستیم کاش لااقل روزه میگرفتیم ثواب میکردیم. خودش و معلم زیست میخندند. من نیمساعت است نشستم. نکته این است که من پیروزمندانه وقتِ قبلی دارم و از همه قهرمانترم. کنارش یک مرد یک و نیممتری شکمگنده است که باید باهاش پارچه متر کرد از بس دقیقن یک و نیم متر است. میرسیم در این گوشه به یک خانوادهی کُرد. استثنا ندارد. من همیشه توی مطب جراح مغز و اعصاب کُرد میبینم. کنارش یک کارگر معمولی خسته نشسته. کنار او یک خانم است که بهنظر میآید شنبهها با سهیلا جون و شهلا جون کوه میرود و کلاه آفتابی میگذارند و دستکش نخی سفید میپوشند و کرمپودر رهنوردی میزنند. بقیه در دیدم نیستند. من کنج مطبم. از نشستن درد گرفتهام. از منشی میپرسم چند نفر مانده به من؟ میگوید هشت...
میخواند اسمها را کمکم. چهارتاشان نیستند. من خوشحالم. هر کس تقریبن هفت الی دوازده دقیقه آن توست.
صدایم میکند بالاخره. پروندهم را میدهد زیر بغلم. ساعت هفت است. دکتر میبیندم. سر صبر. همهجایم را تستهای عجیب میکند. امآرآیم را تماشا میکند. من خوابیدم روی تخت و وراجی میکنم که در یک سال گذشته چه به سر خودم و کمرم آوردم. تمام میشود حرفهام. همچنان با یک چکش کوچولویی میزند به اقسینقاط بدنم. من ساکتم. میگوید بیا پایین. من میشنوم سه هفته استراحت مطلق. میگویم چی؟ میگوید تا دستشویی میروی و میآیی میخوابی. میگویم من نمیتوانم سه هفته بخوابم. من اصلن بلد نیستم بخوابم. مینویسد سه هفته توی برگه. خواهش میکنم. دستآخر میگویم من اصلن اردیبهشت اینجا نیستم. مینویسد بیست و نه فروردین امآرآی جدید بگیر بیاور. میپرسم استخر؟ میگوید مطلق. مطلق از لحاظ لغوی کمی شکل پتک است. هر چیز مطلقی پتک است و خر است. برای اولین بار میترسم از کمردردم. سقف بسیار صاف است. من بسیار افقی. اورلاندو روی پتویم است. پتویم روی پایم. من طاقبازم. این یک شوخیست و زود تمام میشود لطفن. امشب اولین شب است.
پنیکم تمام شده است الان که این را مینویسم. اولش حالم خراب شد. الان وَرِ روشن ذهنم دارد دلداریم میدهد. احساس میکنم در عوض الان خیلی وقت دارم برای کلی کتاب نخوانده و فیلم و سریال ندیده و درسهای یادنگرفته. فقط دلم به حال شرکتمان میسوزد. بیچاره همکار حاملهی در شرف سقط جنین و دنبال آن بلافاصله شیمیدرمانیم که فکر کرده من هستم او میتواند برود به سرطانش و سقطش برسد. آتلیه طراحیمان ظرف سه روز منفجر شده است. من خوبم. ما همه خوبیم.
۷ نظر:
خوبه كه خوبي...
خداوند تمام مریضان را شفا دهد
سه هفته!!! خداوند بهت صبر الیم بدهد و خوبست که خوبی
E..approval gozashti All lady e maareke, از صمیم قلب برایت آرزوی سلامتی ئه کامل کامل دارم و منهم دلم برای شرکتت می سوزد. وهرچند سه هفته استراحت مطلق برای تو فاجعه است ولی دکترای الاغ یک کمی هم سرشان می شود دیگه بالاغیرتن یک هفته اشو مطلق باش .
اميدوارم خيلي زود خوب بشي...ولطفا خوب كه شدي ورزش رو هم تو برنامه ات بگذار.
زنان و دختران ايراني فعاليت ورزشي كمي دارند،حالا به خاطر شرايط اجتماعي يا تنبلي خودمون،مهم نيست...ولي بايد يه كمي بيشتر به فكر سلامتي مون باشيم.
سلام ، امیدوارم که خوب بشین
میشه آدرس دکترتون رم به من هم بدین ؟؟
بله. امروز ما رو شاد کردی. یعنی اینکه این وبلاگ یک کشف بود. خواننده ات شدیم.
ارسال یک نظر