۸ اردیبهشت ۱۳۸۹


بدو بدوها- دو
می‌ایستم جلوی کتابخانه، می‌گویم اینو ببرما. ببرما. یادم نره الاغ. برش می‌دارم. سنگینه. می‌ذارم سر جاش. می‌رم جلوی کمد لباسم. اوه اوه تو این چقد چیز میز دارم. اینا رو. ببرما. بنویسم اینو. بنویسم اونو.
می‌خوابم توی تختم. توی ذهنم همه‌چیز همان‌قدر که من می‌خواهم سبک می‌شود و جا می‌شود. هی توی ذهنم همه کارها را می‌کنم. عملن کاری نکردم هنوز. دو تا چمدان بزرگ توی یک ابری بالای سرم همه‌جا می‌آیند.
خیلی کار دارم.
حالم این‌طوری‌ست: خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی. خوشحالی. پنیکی...
امان نمی‌دهد. مدام این دوتا جا عوض می‌کنند بسته به معاشرین همان لحظه‌م...
خوب است. عجیب است.

۱ نظر:

دروغگوی خوش حافظه گفت...

این لحظه های جمع کردن برای راه افتادن خیلی بده.
یادم میاد من برای اینکه چیزی رو کم نذارم، از 45 روز قبلش چمدونم رو باز کردم. هرچی استفاده می کردم، یه دونه اش رو هم می ریختم تو چمدون.

اووهوووم!
یادش به خیر