۲ اردیبهشت ۱۳۸۹


Chronological order
یا 
برطرف
مهمان‌ها دارند می‌روند. صدای خداحافظ گفتن مادر و پدرت را می‌شنوی که دم در منتظرند آدم‌ها سوار آسانسور بشوند (سلام رسولی ال پابه‌پا کردن منتظر آسانسوری که لخ‌لخ بالا می‌آید)، می‌آیی توی اتاقت و توی راه دکمه‌هات را یکی‌یکی باز می‌کنی و به اتاق خوابت که می‌رسی نیمه‌برهنه‌ای و کفش‌هات را پرت می‌کنی گوشه‌ی اتاق و کماکان صدای خداحافظی کردن آدم‌ها می‌آید. از این‌جاست که شب آرام می‌شود. همهمه‌ی مهمانی دوره جایش را به صحبت‌های مامان و بابا باهم می‌دهد. خودشان هم خسته‌اند. به‌سرعت وضعیت پیژامه حکمفرما می‌شود. بعد همین‌جاست که یکی را داشته باشی، می‌آیی توی تختت تلفنت را برمی‌داری که آخیش... آره... رفتن... خسته‌م... تو خوبی؟
اگر کسی بماند، آدم خیلی نزدیک است که می‌شود باهاش لباس فلانی، کفش بهمانی، لازانیای مامانم، سالادی که من درست‌ کردم را باهاش راجع‌بهش حرف‌های بیخود زد... اگر نماند پهن می‌شوی توی تختت. با کاردک هم بزنند زیرت از روی تختت کنده نمی‌شوی.
ده ساعت قبلش؟
من همیشه مسئول مزه هستم. اصلن آیین اردورچینی داریم. یک ظرفی داریم قدیمی - نه از این قرتی بازی‌های امروزی - برای اردورچینی، همیشه من باید خیلی به‌طرز خلاقانه‌ای این ظرف را پر کنم. پنج‌تا مثلث است. مادرم انتظار دارد که هیچ دوبار مهمانی‌ای، مثلث‌هایش شبیه هم پر نشوند. پروژه. از یک هفته قبل باید همه‌چیز را توضیح بدهیم که چی می‌خواهیم باشد... چی می‌چینیم آن تو. تفریح من است برای مهمانی‌های دوره. یک چیزهایی را قاتی می‌کنم. سس‌های من‌درآوردی رویشان می‌ریزم، می‌شود ظرف خوشرنگ جینگیلی مستان. بلندش که می‌کنم از روی کانتر تا روی میز ناهار خوری ببرمش تلوتلو می‌خورم از سنگینی‌ش. گفتم که قدیمی‌ست.
مادرم همیشه در حال تذکر دادن است. ژامبون‌ها را دستمالی نکن. روغن زیتونش کم است. پیازچه بیشتر بریز. فلفل سیاه یادت رفت. یعنی امکان ندارد به آشپزی من خرده نگیرد. هنوز تو غذا پختنت را تمام نکردی که درمی‌آید آبلیموش کمه مامان. لیمو تازه تو یخچاله. انقدر که آخر دعوامان می‌شود. من می‌گویم مگه تو همیشه درست کردی؟ بعد او می‌گوید که من از او یاد گرفتم و من مزه‌ها را قدر او نمی‌شناسم. بعد حواسم نباشد می‌رود ادویه می‌زند به چیزهایی که من می‌پزم و سقف و سوت می‌کند خودش را. یعنی دوتامان توی آشپزخانه هم را می‌کشیم تا من مزه‌ها را درست کنم و او غذاها را. خوش می‌گذرد.
من یک تخصص دیگر هم دارم. مدرک عالیِ چشیدنِ سوپِ جو. شیر و خامه‌ش را که می‌زند، خیلی آیینی یک قاشقی را ازش پر می‌کند، هرجا که باشم، جلوی آینه اتاقم در حال ماتیک زدن، توی حمام، در حال جارو برقی کشیدن، تلفن زدن و دعوا کردن با دوستم، اصلن فرقی نمی‌کند، باید سوپ را بچشم. حالا اصلن چشیدن من خیلی هم فرقی ندارد ها. گاهی ایراد الکی می‌گیرم که یعنی من خیلی دقت کردم به‌ مزه‌ش. یا مثلن می‌چشم، مکث می‌کنم که یعنی دارم فکر می‌کنم که خوب است یا نه. دست‌پخت مامان من عالی‌ست. من چه ایرادی می‌توانم بگیرم ازش واقعن؟ گاهی الکی تذکر جعفری می‌دهم، او هم می‌گوید آخرش می‌ریزم. من می‌گویم آها و بقیه ماتیکم را می‌مالم یا جیغ‌چیغم را می‌کنم پای تلفن یا هور جارو را دوباره روشن می‌کنم. این‌طوری مثلن می‌خواهد به من بگوید می‌داند من هم بلدم. من هم مزه‌ها را می‌فهمم. با ننری تمام چیزهای همیشگی را به‌هم تذکر می‌دهیم و بالاخره هفت شب می‌شود و مهمان‌های مرغمان که زود می‌آیند، دیر می‌روند، یکی‌یکی می‌رسند.
اصلن چرا این پست را نوشتم؟
امروز عصری همه‌ی کارها را که کردیم طبق روال همیشگی و دعواهای همیشگی‌مان سر پخت‌وپز که تمام شد، اطعمه و اشربه که حاضر و آماده شد، دوتامان توی حوله‌ی حمام خسته و ولو نشسته بودیم توی سالن و حال نداشتیم سرمان را خشک کنیم که یک ساعت بعد مهمان‌ها می‌آمدند و بابامان تذکر آیین‌نامه‌ای می‌داد که بریم ماتیک بمالیم جای ولو شدن، یک‌باره خیلی به لحنی که مثلن معمولی بود گفت تو بری من با کی مهمونی بدم؟ تو مایه‌ی من به پشتیبانی کی دولت تعیین کنم؟
لحظه‌ی نوستولی بود. یک لحظه دچار بحران شدم از حرفش. سعی کردم خودم را برطرف کنم. خندیدم. ماچش کردم. گفت نچسبون خودتو به من.
کلن این پست را برای همین جاش نوشتم از اون بالا تا حالا خودم را دارم می‌کشم که برسم به این‌جاش که از شنیدنش بعد از شش ساعت هنوز برطرف نشدم... وراج خودتی. خوب بود جای این می‌نوشتم من امشب برطرف نشدم؟ اصلن شما چی فکر می‌کردید اگر من فقط می‌آمدم می‌نوشتم من امشب برطرف نشدم؟ نمی‌فهمیدید که...
پ.ن
ساعت دو و نیم صبح فردای یک امروز طولانی‌ است. چه توقعی از من دارید که این را ویرایش کنم؟ چه توقعی از من دارید راجع‌به کرونولوجیکال اردر؟ نه واقعن؟

۵ نظر:

Unknown گفت...

kommst du nach Deutschland?

پیام گفت...

خوب خیلی عالی بود
خوب این که آدم یه وقتهایی از یک همچین حرفی بر طرف نشه خیلی خوب است!
اصلن اینکه یکی یه همچو حرفی به آدم بزند خیلی خوب است، حالا اگر جناب پدر باشد که نور الا نور است!
دلم از آن مزه ها و مهمانی ها خواست

. گفت...

بری، ندیده‌ترت می‌شوم.ـ
هنوز هم تا همیشه

راشین گفت...

می دونید پست هاتون همیشه، همیشه خیلی خیفراوان می شه بی خیالشون شد؟لی طولا نی ان! انقد که با وجود افسوس !

عارف گفت...

سلام ، نکنه خبریه تا بیای بر طرف بشی بر طرفت منن؟! ک ;) ک