Show angewandte 10 & gleiche Scheiße
آلبوم یولیان و آن کپله که باهاش میزند و آن دافه که باهاشان میخواند ریلیز شده بود و پارتی بود. یازده و نیم بود که ما رسیدیم. قبلش رفته بودم اولین اولین اولین فشن شو لایو زندگیم را ببینم. محشر بود. توی فضای آنجا بودم وقتی رسیدیم و کلابی که توش بودیم بهنظرم سیاه و تاریک بود و هنوز توی سرم کتواک بود با لنگهای دراز دراز دراز این مدلها و لباسها و نورها و عکاسها و فرانت رو و تمام آن گلمورس شو (بقرآن اگر بتوانم یک چیز فارسی معادل بنویسم الان). (نمایش فاخر آخه؟) از نظرم محو نمیشد و کلابی که توش بودیم یک جای تاریک کمسو ناگلمور بیمزه بود بهنظرم.
کمکم از فضا آمدم بیرون. یک پسری بود که کت و شلوار طوسی و کراوات باریک با کفش پومای سفید پوشیده بود و چسبیده بود به ما و هر جا میرفتیم با ما میآمد و من هی نمیفهمیدم چرا ولمان نمیکند با آن سر و ریختش. دوستم گفت این بیزنسش مادلینگ ایجنسیداشتهبودنست و بغل ما بوده در تمام طول شو و من کورم که ندیده بودمش و حالا که آمده دیده ما هم از آنجا آمدیم اینجا هیجانی شده و چسبیده به ما. نهایتن دو ساعتی طول کشید تا توانستیم خودمان را از دستش نجات بدهیم. برای اینکه کمی بفهمید چهجور آدمی بود همین کافی که فیک بریتیش اکسنت داشت و مدتها بود در زندگیم آدم به این شوآفی ندیده بودم. یعنی هی میخواستی بزنی تو دهنش که بس کن بابا. شوآف. حالمان را بههم زدی بقرآن. خلاصه با اسمس و دوز و کلک و فلان آخر سر قلی که بهتازگی نقش زورو را در زندگی ما پذیرفته، آمد و خلاصمان کرد از دست فیکپومابریتیشکتشلوارطوسیکراواتنازکاکسنت.
...
ظهر بیدار شدیم گرسنه و هنگ اور و هیچ غذایی پیدا نمیشد. دوست ایده داد که زرشکپلو با مرغ درست کند و همهی ما را شهید کند از خوشی. طبعن مجبور بودیم برویم خرید. طبعن باز قلی شنلش را تنش کرد و ما را سوار اسبش کرد و برد مرکور. توی خیابان که میرفتیم من یک خیابان را شناختم و فهمیدم کجاییم که سبب بسی فرح خاطرم شد و این فرح را که جز تابلوترین خیابانهای شهر یک جای دیگر را هم بلدم را اعلام کردن همان و زوروبازی قلی همان که اصلن من باید تو را ببرم یک جایی که بفهمی کجایی کلن.
حقیقت این است که من اغلب زیر شهرم توی اوبان. توی سر من یک عالم اسم است که همهشان ایستگاههایی هستند که محل عبور و مرورو رومزهم هستند و جز خانهی خودم و دو سه تا از دوستانم و دانشگاه و دو سه تا رستوران و جاهایی که از فرط معروفی هر کسی یکبار توی این شهر آمده باشد بلد است، جایی را بلد نیستم. این را هم قبلتر گفته بودم به قلی. مایحتاج ناهار-شام را که خریدیم، دوست را گذاشتیم خانه که ما را به معراج زرشکپلو برساند و قلی من را برد که کمی شیرفهمم کند شهر را.
برایم گفت که یک خانهای دارد توی یک مجموعه برجهایی که یک چیزی شبیه برجهای شهرک غرب است. پنجشش تا برج حدود سی طبقه که پدرش ساکن یکی از خانههای آنجاست و خودش هم آپارتمانی دارد که اجاره داده. اینطوری بود که من رفتم پشتبام یک برج نسبتن بلند که کمی این شهر را تماشا کنم.
هوا عالی بود. دو سه تا لکهی ابر تپل توی آسمان بود و بهطرز دیوانهکنندهای همهچیز من را یاد رامسر میانداخت. پرسید که کجاها را بلدم و جاهایی را که بلد بودم از بالای پشتبام برج نشانم داد. رود را نشانم داد. ساختمان تلویزیون را. کلیسای معروف را و کاخ را و اینطوری بود که فهمیدم خانهم شرق شهر هست و خانه دوستم غرب شهر. اینطوری بود که فهمیدم چهقدر این شهر کوچک است و چرا همهجا اینقدر نزدیک به هم است. فهمیدم یک شهری یکهشتم تهران یعنی چی. اینطوری بود که صاحب یک نگاه از بالایی به این شهر شدم. حالا که اینجا نشستم تقریبن میدانم کجائم. بعد گفت میبرتم یک کوه که نه اما تپهای که درست مقابلمان بود و آنوقت میتوانم بقیهی شهر را هم ببینم و پازل من آهسته آهسته دارد گوشههایش درست میشود. آهسته آهسته... و من حواسم هست که روزهای خوبی هم هست. روزهایی که به خودم میگویم کار خوبی کردم که اینجا هستم. گیرم که یاد ولنجک رفتن افتادم توی شبهای زیاد زیادی زیادی که گذشت. گیرم که یاد "همونجا" افتادم که آن باری که کلید نداشتیم رفته بودیم و آبمیوه خورده بودیم و شهر را تماشا کرده بودیم و هی لازم نبود به هم بگوییم ئه برج میلاد. ئه تندیس. ئه فیلان. ئه بهمان. ئه خونهی ما آنجاست. ئه خونه شما بهمان جاست. گیرم آنجا ساکت نشسته بودیم توی ماشین خیره شده بودیم به شهر. گیرم آنجا را مثل کف دست (که حالا اغراقه ولی کی به کیه؟) بلد بودم.
۲ نظر:
انگليسي بلغور كردنت اگرچه در كوتاه مدت مزه ي متنت مي شه اما در دراز مدت حال خواننده را همان كه به قرينه ي معنوي مي داني مي كند
من عاشق استفاده كردن از انگليسيت هستم. چون بعضي چيزا مفهومي هستن كه كلا تو انگليسي منتقل ميشن. يعني حس اون وضعيت اون لغت انگليسيه هست نه فارسي.
ارسال یک نظر