۱۱ تیر ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- شش
سه ساعت گذشته را تلفن حرف زدم. جمعه‌ها این ساعت همیشه همین است.
ساعت اول: عصر جمعه‌ست. همه‌چیز توی خانه‌ی ما همان‌جور است که بود. زنگ می‌زنم. مامانم می‌گوید که امامه رفتند از دیروز و تازه برگشتند، می‌گوید چه‌طوری بوده. کیا رفته بودند. چه درخت‌هایی چه میوه‌هایی دادند. می‌گوید ویکی توی بغلش بوده و سه تا الاغ دیده و پریده پایین و دویده دنبال الاغ‌ها خیلی جوزده که انگار سگ خیلی بزرگی‌ست مثلن. یا خانه‌ی دایی این‌ها جیش کرده جای اشتباهی و هارهار می‌خندیم. بابا می‌گوید هلند یکی دیگه زد. من که زنگ می‌زنم مامان می‌گذارد روی آیفون. انگار توی خانه‌مانم. دلم تنگ شده. دلم می‌خواهد توی آشپرخانه با مامانم سیگار بکشیم. دلم می‌خواهد الان خورشت قیمه داشتیم با سیب‌زمینی واقعی با ته‌دیگ واقعی. مامان می‌گوید می‌خواهی برات پلوپز بفرستم؟ می‌گویم نه. برایش می‌گویم روش طبخ پلویی که اختراع کردم. می‌خندد. می‌گوید خوب یاد گرفتی. بابا می‌گوید برزیل ده نفره شد. لنا این‌ها از سفر برگشتند. سپهر امتحان آخرش را فردا می‌دهد. همه‌چیز هست. من نیستم.
توی خانه‌مان خیلی جمعه بود. اتاقم. اتاق بنفشم آن‌جا برای خودش افتاده. هیچ‌کس توی تخت من نمی‌خوابد. من اگر بودم الان توی اتاقم بودم. گل که می‌شد بابا صدا می‌زد می‌رفتم روی دسته‌ی مبل. خیلی هیجانی اگر بود همان‌جا روی دسته‌ی مبل می‌ماندم و تماشا می‌کردم. چایی می‌خوردیم حتمن با کلمپه که بابا از کرمانشاه آورده بود. کی می‌رود فرودگاه دنبال بابا من که نیستم؟
تا آخر مکالمه‌مان برزیل باخت!
ساعت دوم. دوست عزیز زنگ زد. دلم برای صدایش تنگ شده بود. دلم برای خیلی چیزهایش تنگ شده. خب یکی هم صدایش. جزییات این بخش و احساسات نوستول بعد از این مکالمه سانسور شده است.
ساعت سوم. لنا. با پاراسالینگ و رافتینگ و جزییات سفر باحال و برنزه شدن و پارو زدن توی رود خروشان و  رنگ مسی و دایو سه متری بالای درخت و موهیتو و بار و تتو و فول‌بادی ماساژ و حمام ترکی و هتل فنسی و یک هفته زندگی الگانت و ال و بل و چیزهای خواهری که آدم یک هفته فقط دو کلمه دوکلمه حرف زده باشد، روی هم تلنبار می‌شود. با این‌که چی برایم بفرستند و چی برایم نفرستند و چی برای خودش خریده و آن‌جا چی چند بوده و ویکی چه‌طور بوده که یک هفته ندیدتش و سفر در اعماقش چه‌طور بوده و فردا چه سخت است برایش که شنبه است و الی آخر.
ساعت چهارم. حالم بد نیست‌ها. حرف که می‌زنیم دل‌تنگ می‌شوم. از این‌که همه‌چیز همان‌جاست و من نیستم احساس غم برم می‌دارد. ولی همین میان برای خودم خوشم. درس می‌خوانم. اراذلی می‌کنم. پیاده‌روی می‌کنم. می‌رقصم. تجربه می‌کنم. مدام تعجب می‌کنم. آدم می‌بینم. زندگی‌م زندگی تازه‌ای‌ست. خیلی تازه. خوب است و عجیب است و جدید است و دارم بهش عادت می‌کنم ولی آن‌ها، آن عزیزانِ لعنتیِ من همان‌جا هستند و من آن‌جا نیستم.
از حالی که شدم برای آن "لاله دوری." که گفت، دارم سعی می‌کنم ننویسم.
زندگی بد نیست. حتی گاهی خوب است اما انگار همیشه یک چیزی کم است. انگار یک چیزی را از یک جای زندگی‌م قیچی کرده‌اند و جای خالی‌ش آزارم می‌دهد. به‌ویژه عصرهای جمعه که باهاشان حرف می‌زنم و همه‌چیز در هندسه‌ی مرموز هفته غرق شده، این کارکرد را دارد. اگر قبلن بود می‌نوشتم درست می‌شود اما الان می‌دانم درست نمی‌شود. فقط من بهش عادت خواهم کرد. می‌دانم.

هیچ نظری موجود نیست: