۲۶ تیر ۱۳۸۹


بشمر
یک. شنبه صبح است. اخلاق گهی که پیدا کردم این است که صبح زود بیدار می‌شوم. ساعت هفت و چهل دقیقه دوشم را هم گرفتم و نزدیک‌ترین چیز به نون‌پنیر‌چای‌شیرین را دارم می‌خورم. روز تعطیل آخر آدم قبل از هشت انقدر بیدار و همه‌کارهاش را کرده‌ست؟ مشق‌هام را نوشتم. کار درسی ندارم. خوب است. ساعت دوازده‌و‌نیم باید تاتیانا را ببینم که عاشق هم‌کلاسی‌مان شده. تمام زندگی‌مان شده این‌که اوختو چه‌کار کرد. اوختو آمد؟ اوختو رفت؟ اوختو به آن دختر بلونده نگاه کرد. من و تاتیانا تقریبن تنها چشم قهوه‌ای مو قهوه‌ای های کلاسمانیم. توی دخترها البته. تاتیانا اسپانیایی‌ست. اوختو فنلاندی‌ست. اوختو خیلی مفرح است. دو تا آب‌جو که می‌خورد انقدر همه‌مان را می‌خنداند که نفسمان بالا نمی‌آید. یک آقای جنتل‌من بریتیش توی کلاسمان داریم. حرف که می‌زند دل من غش می‌رود از بس آداب فیلان انگلیسی از همه‌جاش می‌زند بیرون و "چای توی قوری گل‌قرمز" حرف می‌زند. بعد همیشه تاخیر دارد توی گرفتن مباحث کلاس. با آن لهچه‌ی بریتیش هی می‌گوید انشولدیگونگ آمممم. انشولدیگونگ... بعد اوختو ادایش را درمی‌آورد و ما می‌خزیم از خنده. می‌دانم الان که نوشتمش اصلن بامزه نیست. ولی وقتی خودش می‌گوید انشولدیگونگ ماها همه می‌ترکیم از خنده. خودش هم می‌داند. قشنگ عصا قورت داده. واقعن ها. اصلن اغراق نمی‌کنم.
دو. سهراب سپری یک نامه‌ای داشت نمی‌دانم برای خواهر مادرش نوشته بود، چی بود. نامه را از نیویورک نوشته بود. نوشته بود نیویورک تخم‌سگ است. نوشته بود ما این‌جا مثل حضرت ابوالبشر راه می‌رویم از گرما. خواستم بگویم هم‌خانه‌م یک کورس برداشته توی برلین. دو هفته‌ای‌ست مصادف با گرم شدن هوا تنها زندگی می‌کنم و از خلقیات جدیدم یکی این‌که عین حضرت ابوالبشر راه می‌روم توی خانه. خیلی خوب است اما کماکان دم می‌کنم. جوانان! قدر کولر بدانید. دلم انقدر کولر می‌خواهد.
سه. آدم‌های دورتر که بهم تلفن می‌زنند، مثل این ایمیل‌های پیش‌نویس یک سری توضیح واضحات را یک بند سند تو آل می‌کنند، هستم. اطلاعات ثابت راجع‌به خودم و خانه‌م و درسم و دانشگاهم می‌دهم:
بعله. خوبم. بعله. جا که نیفتادم هنوز. کم‌کم. بعله. کلاس آلمانی هم می‌روم. نه هنوز آلمانی‌م آن‌قدر خوب نیست. کارم راه می‌افتد با انگلیسی توی بعضی مواقع. بعله دانشگاه فلان. نه خب مدرکم فلان است بیسار است. بعله من توی تهران فوق خوانده بودم. نه. خسته نشدم از درس خواندن. بعله خوابگاه هستم. نه. یک هم‌خانه دارم. نه. توی یک اتاق که نمی‌خوابیم. اجباری که نیامدم. آشپزخانه‌مان مشترک است و سرویس بهداشتی. بعله. خوبم. بعله دیگه. آدم دلتنگ می‌شود. برای مامان و بابا دلتنگ هستم. بعله. غذا هم می‌پزم. بعله هیچ‌چیز غذاهای آن‌جا نمی‌شود. بعله. دوستم این‌جاست. خیلی هم تنها نیستم. بعله خب. مرسی لطف کردید. شما خوبید حالا؟ بچه‌ها خوبند؟ بعله. به لطفتون. ممنون. خدافس.
خب چرا واقن؟
چهار. تازه ساعت نه و نیم صبح است. من باید الان بیدار می‌شدم. یعنی بزرگ شدم دیگر؟ یعنی مثل بابام شدم که همیشه صبح زود بیدار می‌شود روز تعطیل هم؟ وای بر ما. وای بر همه‌ی ما.

۴ نظر:

. گفت...

i know what you say but i got a feeling that you fucked up our friendship! Wish you luck dear!

شاهين گفت...

اومدم و خوندم! من فك ميكنم اونجا نارنجي مايل به صورتيه! نيست!؟ممم

samara گفت...

دقیقا منم می خوام بدونم چرا اینا کولر ندارن ؟ نهایتا پنکه سقفی .. چرا؟

ناشناس گفت...

na! mese inke jaaye ma xalie unja vaqan.. mixastam bepishnahadam ye aksi az unja (tarjihan kelasetun ke oxto ham bashad tuyash!) bezari inja ke shenidan key bovad ?! :D