ای ابوتراب خسروی! ای اسفار کاتبان!
اسفار کاتبان را که میشنیدم یاد سارای کتابها و علیبی میافتادم. اسمش یک طوری بود که خیال میکردم یک چیز عربی سختیست. اصلن خیال میکردم کشفالاسرار و وعدةالابرار است و اسم نویسندهش هم ابوتراب خسروی بود و کامبیز قرتیبالاییان نبود که آسان باشد کلن. پس منی که برایم سعدی خواندن هم دشوار است، طرفش نمیرفتم. یعنی توی تهران که بودم لااقل هیچوقت طرفش نرفتم. یعنی محض رضای خدا ورقش هم نزدم.
مثل تمام ایرانیهای جو زدهای که هستیم وقتی عضو کتابخانهی وین شدم، اول رفتم یک سری به بخش فارسی کتابخانه بزنم. دیدید که جو میگیرتمان که باید فرهنگ خود را فیلان کنیم و ایکاش آدمی وطنش را بنفشه میکرد و اینها. خب سر همان حال جو زده بنده ایستاده بودم روبروی قفسهی کتابهای فارسی. اولن یک خز بهتان بگویم. یک کتاب از عباس معروفی برداشتم. دیدم نوشته تقدیم به کتابخانهی شهر وین. بعد تلاش زایدالوصفی کردم که بخوانم با چه اسمی امضا شده. بله بله من خط شکسته و اینها هم اصلن خوب نمیتوانم بخوانم. دیدم نوشته عباس! یکهو گفتم ایوای عباس! عباس جان خودت این کتاب را تقدیم کردی اینجا؟ چه باحال. البته من از آقای معروفی پیکر فرهاد را خواندم که دلم ضعف میرود برایش و قبلن هم اینجا نوشتم که چهقدر دوستش داشتم و سمفونی مردگان را خواندم که کمتر دوستش داشتم (کلن اعلام میکنم که حاشیهها را نمیدانم و نمیخواهم بدانم و صرفن دارم از کتاب حرف میزنم و چونان قاتلی مولف را کشتهام و رابطهی تجریدی با نویسنده دارم. حالا نوشتم عباس جان! پیراهن عثمان نشود فردا برایمان).
سرتان را درد نیاورم. دیدم یک کتاب مظلوم زردی لای کتابهاست. یک نیروی گولاخی من را منجر کرد که برش دارم و اسفار کاتبان بود. اینطوری من و کتاب اسفار کاتبان دو روز پیش هم را شناختیم و معاشرت لایتی را آغاز نمودیم.
امانت گرفتمش و حالا بماند که سیستم امانت گرفتن کتاب چهقدر در این کتابخانه خارجیست و من چهقدر دندانهایم ریخته بود کف زمین وقتی حالیم شد که چهطوری کار میکند و اینها اما بالاخره این کتاب آمد توی کیفم.
تمام هفته امتحان داشتم و پرزنتیشن داشتم و مثل خر باید درس میخواندم و اسفار کاتبان را فقط یکبار باز کرده بودم و اولش را خوانده بودم و فکرکرده بودم سخت است...
تا امروز. امروز جمعه بود. اوختو و تاتیانا و میکو و جیمز و من که خیلی درس خوانده بودیم و ترکیده بودیم از خستگی برای جایزه که خیلی بچههای خوبی بودیم، بعد از کلاس به دونا اینزل شدیم (جو اسفار کاتبان گرفتتم و شدیم یعنی رفتیم).
بعد توی آفتاب دراز کشیده بودم که یکهو یادم افتاد که یک کتابی توی کیفم دارم که صدایم میکند. دست گرفتن همان و غرق شدن همان. یعنی میخواهم بگویم انقدر بخشهای قدیمیش من را میخورَد که میخواهم بمیرم. یعنی رابطهی پسره و اقلیما را انقدر دوست ندارم اما وقتی میرود توی داستانهای پدرش اصلن احساس میکنم آلیسم که افتاده در واندرلند. یعنی آنجایی که خاک کردن و شستن آذر را نوشته بود مسخ شده بودم کاملن یا آنجایی که خواجه میراحمد بلقیس را سر میبُرد و تکه تکهش میکند و هر پارهی تنش را پرت میکند یک طرف مجلس و بقول خودش:" شما پارههای تن معشوق ما را مسح میکنید و گرمای او را لمس مینمایید. اینک دستهای شما به خون معشوق ما آلودهست...". بعد بلقیس دوباره جان میگیرد. بهقول خودش:"کهکشانی از اجزای بلقیس از دستان مجلسیان به هوا برمیخیزد و گردبادی تنوره میکشد و درهم میپیچد و شبح زنی شکل میگیرد که پاهای عاجگونش را بر ایوان میگذارد. همین که پاها بر کف مرمری ایوان قرار میگیرد، اجزا تن بلقیس مجموع میشوند و به هیات زنی درمیآید که با تانی گام برمیدارد. همچنان که بود، پریشان و خوابزده...". یعنی نمیتوانم برایتان بگویم که چهطور غرق شدم توی این کتاب. نمیتوانم بگویم.
احساس میکنی وسط یک داستانی هستی که از یک جای دور و قدیمی، خیلی خوب میشناسیش اما نمیدانی چرا میشناسی. خیلی خوب.
بعد یک جای دیگری داشت. آنجا را هم برایتان کوت میکنم و دست از سرتان برمیدارم. البته هنوز سی چهل صفحه را بیشتر نخواندم و بدبختیتان این است که شاید عاشق این کتاب بشوم و بامداد طور هی همهجاش را بنویسم. سلام غازلی و علی. یعنی اصلن غصهم گرفته از الان که باید این کتاب را پس بدهم کتابخانه. احساس میکنم میتوانم پانصدبار بخوانمش. بعد یک ترکیب داشت. یعنی برای همان یک ترکیب هم میتوان عاشق کتاب شد. نوشته بود فلان چیز باعث "جمعیت خاطر"ش شد. آخر بیانصاف! یککمی بروید توی بحر جمعیت خاطر... چهقدر خوب حال آدم را توصیف میکند. چهقدر آدم را میبرد یکجای خوبی. چهقدر آدم دلش میخواهد یکجوری میشد که جمعیت خاطر پیدا میکرد... خب چرا واقعن انقدر خوب است خب؟
بیشتر از این داستان نمیبافم برایتان و صرفن کوت میکنم.
نوشته که:"روزی این جسم تودهای خاک بود و از پس قرنها سکوت بیآنکه جسمی و زبانی داشته باشد، ندبه میکرد و به رباعلی شکوه که از غبار بودن خسته است و قادر اعلی فرمان گفت: شوید. و ما بیآنکه بداینم چه صورتی خواهیم یافت، شدیم و در مکاشفهای کاشف صورت خود گردیدیم، چنان که به هر دور عامل صفتی بودیم.(...) در همهحال ذراتی بودیم که میشدیم تا که هوشیار گردیم..."
بعد اصلن یک حالی هستم با این "شدنِ" که نمیدانید. یک حالی هستم با "عامل صفتی بودن" که نمیدانید. صفا دارم میکنم به وضعی که مجبورم شما را هم دَرَش شریک کنم.
۵ نظر:
هوس كردم برم دوباره بخوانم تا خاطرم مجموع شود
جمعيت خاطر خوب چيزي است.
اون قسمت بلقيس رو كه ميخوندم مو به تنم سيخ شد يا يه حسي شبيه اين.
خيلي خوب مينويسي لالا(فكر نكني كه فك ميكنم قسمت بلقيس نوشته شما بود. كلا خودت قشنگ مينويسي)
منم این کتابو یک سال پیش خریده بودم.ولی اولین صفحش رو که خوندم گذاشتمش کنار.تا اینکه به وبلاگ شما برخوردم و تعریف از اسفار کاتبان.خوندمش.تو راه.تو دانشکده.شب توی تاکسی با نور مبایلم...
قسمت غسل و دفن آذر اونقدر معرکه و ملموس بود که احساس می کردم منم یه جایی تو پشت وقایع حضور دارم و خواستم این ها را مکتوب کنم تا شاید روزی کسی باشد که مرا بنویسد...
کتاب منم با اون جلد زردش داشت تو قفسه کتابام خاک می خورد که به وبلاگ شما برخوردم...
دیروزم رو صرف کردم تا بلکه جمعیتی خاطری که ازش گفته بودی رو از نزدیک حس کنم.به بخش غسل و دفن آذر که رسیدم چنان غرق شدم که گویی جایی در پشت آن وقایع حضور دارم.اینها را نوشتم تا مکتوب باشد تاشاید روزی هم کسی مرا در جایی بنویسد...
کتاب منم با اون جلد زردش داشت تو قفسه کتابام خاک می خورد که به وبلاگ شما برخوردم...
دیروزم رو صرف کردم تا بلکه جمعیتی خاطری که ازش گفته بودی رو از نزدیک حس کنم.به بخش غسل و دفن آذر که رسیدم چنان غرق شدم که گویی جایی در پشت آن وقایع حضور دارم.اینها را نوشتم تا مکتوب باشد تاشاید روزی هم کسی مرا در جایی بنویسد...
ارسال یک نظر