اینور آبها و من - نه
همخانهم رفت. داشت عاشق جویی میشد از روز اولی که من آمدم اینجا. جویی نقش جاروبرقی یخچال ما را داشت برای من. جویی یک پسر پرتقالی بود که گاهی میآمد خانهمان و خیلی شکمو بود و همرشته و همدانشگاهی کریستا بود و این خوب بود. چون همه خوراکیهای توی یخچال را میخورد. برای آدمهایی مثل من و کریستا که همهچیز را نوک میزدیم و نمیخوردیم، جویی خیلی خوب چون همه چیز را میخورد بعد میگفت کی برویم شام بخوریم؟ گشنمه!
کریستا همیشه میگفت نه من و جویی دوستیم فقط. بعد از کورسی که برلین برداشت، دو سه روز پیش آمد خانه و گفت با جویی خانه گرفتیم توی برلین و امروز صبح رفت برلین. اتاق هیشه نامرتبش بهطرز اسفباری خالی شد. حالا نه تنها همخانه ندارم که جاروبرقیِ یخچال هم ندارم و همهی خوراکیهایم باز خراب خواهد شد.
حالم گرفته شد کریستا رفت. توی اینجا همخانه داشتن خیلی خوب بود. یک صدایی توی خانه بود. یک روز صبحهایی پنکک بود. پاستاهای خامهای بود. سر و کله زدن با پرزنتیشنهامان با هم بود. یک گوش بود که میشد بنشانمش برایش چیزی که فردا میخواستم جلوی بیست نفر آدم بگویم را یکبار در حالی که توی رختشویخانه بودیم و داشتیم لباسهامان را میشستیم، بگویم. شوخی و هر هر کر کر بود. نمیدانم کسی به این زودیها میآید اینجا یا نه. شاید مدتی بی همخانه باشم. تابستان است. دانشجوها زودتر از پاییز نمیآیند معمولن.
من اصلن از اول میدانستم کریستا و جویی دارند بهطرز وحشتناکی عاشق هم میشوند. کریستا هی میگفت نه!
کریستا گفت اتاق مهمان داریم و تخت و لیوینگروم. هر وقت خواستی بیا برلین. این هم خوب است و البته که سه ماه دیگر برای دفاعش برمیگردد اینجا اما بههرحال رفتنش هم بد است، هم بد است. صبح هم آخرین استیک را چسبانده بود روی در اتاقم که ای همخانهی فیلانم خیلی بیسار بود زندگی ما با هم و اکس او اکس او.
ما وقتی دوتامان هم، خانه بودیم با هم چت میکردیم که من جیش دارم یا من گشنمه میخواهم غذا درست کنم، تو هم میخوری یا میگفت آسپرین داری. من برایش عکس آسپرین ایمیل میکردم. خوش میگذشت. لوس و ننر و خوشحال بودیم.
مامان هشت صبح زنگ زد. یک شنبه صبح دیگر که شاید میشد بخوابم اما نخوابیدم. گفت دختر فلانی از اتریش آمده و یکراست رفته بیمارستان روانی بستری شده. اینجا حالت دق و دگرگون گرفته از تنهایی. من آدمِ آنطوری که نیستم حالا که دق کرده و دگرگون بشوم ولی خیلی یکجوری بود. یک آدمهایی ممکن است از شدت تنهایی روانی بشوند و برگردند ایران که توی بیمارستان روانی بستری شوند. فکرش هم غمانگیز است. گفتم مامان همخانهم رفت. جو زده بود سر این دخترکی که این بلا سرش آمده بود از تنهایی. گفت خاله شکوه اینها آلمانند. میخواهی بگویم بیایند بهت سر بزنند؟ گفتم نه.
کار آدم که با سر زدن راه نمیافتد...
دلم تنگ شد برای خاله شکوه اینها. برای مامانم؟ دلتنگیم اندازه ندارد برای مامانم.
البته معتقدم همخانه نداشتن خیلی بهتر از همخانهی مزخرف داشتن است. مثلن طاطا الان یک همخانهی جدید دارد که دو تا گربه دارد و گربههاش احمقند و هی میروند لب پنجرهی طبقهی دوم مینشینند و طاطا وقتی آنا خانه نیست هی میترسد که آنها خودشان را پرت کنند پایین و آنا بیاید ببیند گربهها مردهاند. کابوس گربهمرده گرفته. امیدوارم همخانهی خل گیرم نیاید.
میدانید واقعن یکی از امراض آدم این است که دلش میخواهد حفظ وضعیت موجود کند. اصلن شاید یک همخانهی بهتر قرار است بیاید. چرا انقدر نق میزنم؟ خودم هم نمیدانم. یعنی میدانم. یک چیزهایی را برای خودت میچینی که زندگیت بهتر شود. بعد هی همهچیز عوض میشود. هی باید فکرهای تازه کنی. رفتارهای تازه کنی. بعد لامذهب اینرسی چه میکند با آدم. (سلام آقای فلدوسیپول) مگه نه؟
۷ نظر:
خوبه که.یه مدتم اینجوری.گاهی آدم باید تنها تو غار زندگی کنه تا ببینه اونجا بودن چه همه بهتره از با آدمای اشتباهی زندگی کردن
آی درک می کنم که چی می گی. حالا جریان اینرسی یک طرف، بگذار یه مدت بگذره. بعد کم کم دلت می خواد یه وضع پایداری پیدا کنی. یعنی یه روزی می رسه، که می فهمی خونه ی مامانت اینا توی ایران دیگه خونه ات نیست. یعنی حتی نمی تونی تصور کنی که برگردی اونجا زندگی کنی. همیشه دلت تنگ می شه براشها، اما فقط برای دیدنش و چند روزی آرامش گرفتن. اون وقت این حس خونه نداشتن که می آد سراغ آدم اولش بد نیست. فکر می کنی جوونم و رها و بدون قید. هر جا بخوام راحت زندگی می کنم (یکم اینرسی حرکتی می گیری). ولی بعد از یه مدت نه چندان دراز، دلت خونه می خواد، یه جایی که امنیتت را بیمه کنه. و این همون چیزیه که ساختنش اینجا، برای مهاجرها آسون نیست... ه
آره.
انشا الله از تنهایی در بیایید ولی خودمونیم مشخصه خارج زندگی می کنید :D
موفق باشید
هوم. روزی که همخونه ی تایلندیم برگشت، مامانم اینا تهران عزا گرفته بودن. روزی که همخونه آلمانیم رفت کریسمس بود. رفتیم فرودگاه و کنار گیت یه گریه ای راه انداختیم که آخرش خانوم سیاه پوسته که داشت پاس ها رو چک میکرد سر من داد زد گریه نکن بذار راحت بره دیگه! اونم تا رسید اونجا از بغل مامان و باباش زنگ زد بهم که آی دلم تنگ شده و ... بقیه ش رو بگم؟ بعد دو سه نفر که این طوری شدن حس کردم دیگه طاقت ندارم هی خونه ها پر و خالی بشن و من کمک کنم رفقا چمدون جمع کنن. گفتم بزنم مثل بقیه برم خونه اجاره کنم با یه همخونه. مثلا واسه خودم خونه زندگی بسازم! ولی... شبها به خودم نگاه می کنم که هیشکی پیشم نیست، که هیشکی پیدا نمیشه ساعت 11:30 شب بپره تو اتاقم که بیا بریم تا ساعت 12 نشده فلانی تولد بگیره... دیگه حتی برام مهم نیست کی میاد و کی میره! هر کی دنبال زندگی خودشه و مال من اینجا خانه ای رو آب! چی میگم اصلا؟ باید خودت تجربه کنی...
بالا خره يكي پيدا شد بهش بگم: اسفار كاتبان، اسفار كتبان...
تازه بعدا مفهمي چي خوندي!
چرا آپ نمي شوي؟
خوبي؟
ارسال یک نظر