۲ شهریور ۱۳۸۹


چتر
مثلن چتر. چتر نداشتم من هیچ‌وقت. هیچ‌وقت. یک چتر آبی توی زمان دبیرستان ته کمد مامانم پیدا کرده بودم که یکی از شاخه‌هاش هم شکسته بود. گاهی، نه گاهی هم نه، به‌ندرت محض خوش‌تیپی با خودم می‌بردمش مدرسه. من اصلن نمی‌دانستم چتر یک چیز ضرورری‌ست. نازپرورده بودیم با ماشینمان همه‌جا می‌رفتیم نمی‌فهمیدیم کی باران آمد، کی برف آمد. ای بابا... این‌جا که این همه باران بارید توی تابستان و بارها خیس و موش آب‌کشیده آمدم خانه و تا لباس زیر چک‌چک کرد، به‌صرافت افتادم که چتر. حالا چترم همیشه همراهم است. یک چتر – طبعن بنفش – دارم که روش نقش چند تا بته‌جقه دارد که جو زدگیِ دور نمان از اصل خویشم را هم ارضا می‌کند. به‌قدر موبایلم یادم نمی‌رودش. البته کاربری چتر الان از موبایل برایم بیشتر است چون این‌جا کس و کار زیادی ندارم که خیلی دنبالم بگردند. وزن چتر در نیازهای روزانه‌م بیشتر از موبایل است اما دنبال خود موبایل را این‌ور آن‌ور کشیدن هم عادتی‌ست که از سر آدم نمی‌افتد دیگر.
چتری که عکسش پایین هست، هم چتر است. این کجا و آن کجا؟ شاید یکی از بهترین عکس‌هایی‌ست که در عمرم گرفته باشم. شاید چون یک روز خوبی بود. شاید به‌نظر شما یک عکس فرامعمولی‌ست. به نظر خودم نه. تمام تصویر من همین چتر بالای سرم رو به آسمان بود تمام یک روز طولانی تنبلی لب ساحل. آسمان آبی بود. من چیز دیگری نمی‌خواستم. من به‌ندرت آدم این‌همه قانعی هستم.
به‌قدر موهای سرم ژوژمان و امتحان پیش رویم است. یک لحظه‌هایی می‌گویم نمی‌خواهم. غلط کردم. می‌خواهم جا بزنم. ولم کنید. می‌خواهم برگردم خانه‌مان پیش مامانم. می‌خواهم دوباره یک طراح گرافیک بی‌مزه برای یک شرکت معمولی باشم. سر ماه حقوق بگیرم. عصرهام را ول بگردم. لابد پس‌فردا می‌آیم می‌نویسم می‌خواهم شوهر کنم بچه هم بزایم. نخیر. از الکی گفتم. می‌خواهم همین‌جا انقدر توی سر خودم و درس و طراحی و دانشگاه بزنم که جان به جان‌آفرین تسلیم کنم. بچه هم نمی‌خواهم. ده سال دیگر شاید یک کله‌بوری تور کردم که بتوانم باهاش بچه‌ی موبور درست کنم. شانس من هم هست می‌زند موهاش به خودم می‌رود. اما به‌هرحال این هم شایدی‌ست که از پنجاه درصد کمتر است. یعنی حتی خیال نکنید شایدِ پنجاه درصد است. درصدش چهل است و من قید چهل درصد را بلد نیستم. برای همین این یک شایدِ چهل درصدی‌ست.
می‌گفت از وقتی آمدم این‌جا انگار سوار رولر کوستر شدم. نه راه پس دارم نه راه پیش. بالا می‌روم پایین می‌آیم جیغ می‌زنم اما نمی‌توانم پیاده بشوم. حالش را می‌فهمم. سیل آدم را می‌برد. یک لحظه توقف می‌کنی، چنان عقب می‌افتی که برایش باید مثل اسب بدوی تا هفته‌ها. پیاده شدن ندارد. یکی که این‌طوری حرف می‌زد، هی در اعماق تهم می‌گفتم چه ننر. می‌گفتم حالا مگر شاخ غول شکستی؟ می‌گفتم نشسته توی مملکت خارج پدر مادرش خرجش را می‌دهند، خودش را هم برای یک کلمه درس خواندن چه گه می‌کند. خودم همان گهم الان. ایشالا شمام گه می‌شوید می‌فهمید من چه می‌گویم. والا به‌خدا.
بروم من شمسی خانم. برنجم رفت.

۳ نظر:

نادر گفت...

عكسش كو پس؟

ناشناس گفت...

عكس نبود لا لا.

samara گفت...

مام بلانسبت گه شدیم ولی نمتونستیم این حالتو انقد خوب توضیح بدیم دس شما درد نکنه