یک. بسیار خسته هستم.
دو. مریم مومنی یک پستی گذاشت توش چهار تا ویدئو از سوزان سونتاگ بود. محشر. صبح به صبح که دارم میروم آب بگذارم جوش بیاید یکیش را باز میکنم صدایش را بلند میکنم. همینطور که حرف میزند روی نان کره میمالم. چایی درست میکنم. هر بار که گوش میدهم، یک چیز تازهای درمیآید از توش. خودتان بروید ببینید و بشنوید.
یکی از یکی بهتر.
مثلن؟ مثلن یک جاییش از لذتی که در دیدن رنج دیگران هست حرف میزند. میگوید این یک حقیقت غمانگیز، شارپ، منفینگر است. اما هست. از بزرگسالی حرف میزند. میگوید که چهطور تمام امکانهایی که به عنوان یک بچه میدیدیم که هست، یکی یکی از دست میروند. بعد یک جایی احساس میکنیم باید با جاذبه مقابله کنیم انقدر که سخت میشود. راجع به خالی شدن ذهن حرف میزند. راجعبه ترسش. راجع به سکوتی که گاهی توی مغزمان میشود.
میگوید مطالعه، تلویزیون من است. میگوید تلویزیون را دوست ندارم چون خیلی یواش است.
اما بهترین و الهامبخشترین حرفی که میزند که وقتی داشت میگفت احساس کردم رویش را کرده به من و باهام حرف میزند، این بود که چهطور باید به اطرافمان توجه کنیم. به دیگران. به اینکه گاهی باید کاری برای دیگران انجام داد. کاری صرفن برای دیگران.
من آدم خودخواهی هستم. خیلی. خودخواهیم بسیار توی وجودم عمیق است. انقدر که گاهی نمیتوانم ببینم که چهقدر خودخواهم. تنها کسی که هیچوقت دست از تذکر دادن این موضوع به من برنمیداشت، پدرم بود(/ هست لابد اگر باز دائم کنار هم باشیم). همیشه تشویقم میکرد که موفقیت کسب کنم و بلاه بلاه اما بارها بهم یادآوری میکرد که چهقدر خودخواهانه تمام نصمیماتم را گرفتم و تمام زندگیم را سپری کردهام.
من نمیفهمیدم. من فکر میکردم من باید برای خودم بهترین را انجام بدهم و سعی میکردم برای این. نه اینکه به فکرِ دیگران نباشم اصلن. نه. اما خودم با فاصله همیشه اولین اولویت بودم.
گفت آیم نات اینترستد این می. آیم اینترستد این ریالیتی یا ورلد یا اطراف یا همچین چیزی. چهطور میشود آدم – آن هم آدمی به این هیجانیای- این را بگوید؟ البته که این آدم خودش هم برای خودش جالب است. اما من فکر میکنم سپری کرده این مرحله را که فقط خودش برای خودش جالب باشد. گمانم این تنها جای جذاب بزرگسالیست. شاید آدم یاد میگیرد دست از نگاه کردن به خودش و شناختن خودش توی آینه بردارد. عرض میکنم شاید.
مصاحبه را که گوش میدادم احساس کردم رویش را کرد به من و گفت لاله برو یک کاری را صرفن برای دیگران انجام بده. خیلی فکر کردم به اینکه آخرین باری که کاری را صرفن برای دیگران انجام دادم، کی بوده؟ یادم نیامد. همیشه یک حداقلی از سرخوشی به خودم میداده، هر کاری، حتی از نوع خیریهای هم که انجام دادم. نرفتم کاری بکنم که خودم را خسته کند یکی را خوشحال. نتوانستم.
به خودم گفتم باید اینکار را انجام بدهم. نمیدانم کی. اما توی ذهنم یک جای بسیار مشخصی باز کرد.
بعد میدانید چی گفت؟ گفت من علاقهای ندارم همیشه راحت باشم. باید که کاری کنم که در موقعیت ناراحتی قرار بگیرم.
و یک عالم حرفهای جالب دیگری که اگر گوش کنید هر کدام از ظن خود بیچاره میشوید. لاغر.
سه. هرمس یک پستی نوشت، کیف کردم. کمیش را کوت میکنم. بقیهش را خودتان بروید بخوانید.
چُنانت دوست میدارم؟
که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم؟
جین در یک مکان بدنامی کار میکند. در اتاقکهایی که یک شیشه قرار گرفته بین جین و مردانی که آنسوی شیشه نشستهاند. یک تلفن رابطهی صوتی را برقرار میکند. چراغِ نیمهی جین که روشن باشد، آن سوی شیشه را نمیبیند. صرفن میداند که کسی هست آن سوی تاریک اتاق، که نشسته به تماشای او. به حرفزدن با او. جین معمولن لباسهایش را میکند، و گوش میکند. گاهی هم کاری را که مردانِ آنسو دوست دارند انجام میدهد. جین مخاطبش را نمیبیند. جین مخاطبش را، از جنس صدا و کلمههایش، حدس میزند. جین نگاه مخاطبش را، جایی که نشسته، جوری که نشسته، حدس میزند. جین چراغش که روشن باشد، در شیشهی مقابلش، تنها خودش را میبیند، انگار که روبهروی آینه نشسته باشد و با خودش حرف بزند. خودش را تماشا کند، تمام و کمال. تراویس بعد از چهار سال، پیدا که شده، آمده نشسته در نیمهی تاریکِ اتاق. روبهروی جین. تلفن را برداشته تا با او حرف بزند. رفته در پوستِ «غریبهی نامعلوم»، تا جین با او مهربان باشد، به حرفهایش گوش کند. یکجایی، بعد از یک سری سوالهای تند تراویس/ غریبه از جین، و عزم جین برای ترک اتاق به علت تندی کلام تراویس/غریبه، سکوت میشود. تراویس به آرامی میگوید: متاسفم. جین به نرمی جواب میدهد: اشکالی نداره.
من اگر الان بخواهم آن اتاقک شیشهدار جین را در آن مکان بدنام، قیاس کنم با وبلاگ، میزنید توی سرم؟ توی سر خودتان؟ بزنید.
جین برای مخاطب نامعلومی حرف میزند، خودش را عریان میکند. همانقدر که دلش میخواهد، از خودش را. میگوید، نشان میدهد. جین اصرار دارد که با مشتریهای اتاقک نمیخوابد. که با آنها هیچجایی نمیرود. که دستشان هم به او نمیخورد. بعد یک روزی هست که یک آدمی از زندگی خودش، میآید لباس غریبهگی تن میکند، مینشیند آن سوی شیشه. همین است که اولین سکانس اتاقک این همه نفس آدم را در سینه حبس میکند. تکتک کلمهها و سکوتها و آهها و نگاههای تراویس و جین قیمتی میشوند. آنقدر که یادمان میرود در دومین و آخرین دیدارشان، از پشت شیشه، جین که خاموشکردن چراغ نیمهی خودش را تجربه میکند، تازه میتواند آن طرف را ببیند. نور را از روی خودش که برمیدارد، تازه آن طرف هویدا میشود. تازه میتواند که کسی غیر از خودش را ببیند. که حتا یک جایی هست، که دوربین سمتِ نیمهی تروایس است. تصویر جین افتاده پشت شیشه. انعکاس صورتهایشان جوری است که صورت تروایس دقیقن منعکس میشود روی صورت جین. یکی میشوند با هم. تراویس هم میشود یکی مثل جین. فرقشان اینجاست که آن یکی باید چراغ را خاموش میکرد تا طرف دیگر را ببیند، این یکی باید چهار سال آزگار در بیابان بیهدف راه میرفت، تا دیگری را "ببیند".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر