۸ مهر ۱۳۸۹


کابوس ازدواج در سه فراز و نیم
- طرح مسئله
ماجرا از این‌جا شروع شد که دو روز تمام از خانه بیرون نرفته بودم. ناراحت بودم اما نه که مثلن فکر کنید داشتم خیلی غم می‌کشیدم. نه. فقط دلم آدم نمی‌خواست. معاشرت نمی‌خواست. چیزی نمی‌خواست کلن. توی خانه که بودم خیلی معمولی بود حتی. فیلم دیدم. اینترنت بازی کردم. تلفن حرف زدم. بعد پایم را که از خانه گذاشتم بیرون، نشستم توی اوبان، هدفنم را گذاشتم توی گوشم، شروع کرد خواندن، یک‌هو اشکم عین آب جوب جاری شد. آهنگش هم حتی نوستول نبود. یعنی اصلن رویم نمی‌شود بنویسم با چی این‌جوری زدم زیر گریه. البته یک تزی دارم درباره‌ی اوبان. بعدن که پروریدمش، می‌نویسم. در این‌باره است که اوبان کلن جای گریه‌آوری‌ست. بعد مگر من اصلن می‌توانم کاری کنم؟
یادتان هست بچه بودیم، یک کارتونی بود توش موجودات کوچولویی داشت اشکشان عین فواره بود. همان. بعد کیفم را زیر و رو می‌کردم و یک دستمال محض رضای خدا پیدا نمی‌کردم که چشمه‌ی جوشانِ قُل‌قُلیِ اشکم را پاک کنم. همان‌طور که همه‌مان می‌دانیم و بر همگان واضح و مبرهن است، من زر زرو نیستم. پس وقتی گریه می‌کنم، یک چیزی اشتباه است.
یک خانمی جلویم نشسته بود، دید وضعم خراب است، یک دستمال که رویش خرس‌های کوچولو کوچولو که تنشان پیش‌بند قلبی بود، داد دستم و من اشک‌هام را با خرس‌های قلب‌قلبی پاک کردم و نهایتن بعد از ده ایستگاه بالاخره توانستم گریه‌ام را بند آورده و پیاده بشوم. کلن یادم نیست در یک وعده بیشتر از ده دقیقه گریه کرده باشم توی زندگی‌م. جز وقتی که آدمِ عزیزی‌م مرده بود. آن هم ده دقیقه یک‌بار پازه می‌دادم به گریه. یعنی خودش شاید بند می‌آمده. نمی‌دانم. کلن ده دقیقه هم الان که می‌نویسم به‌نظرم کمی اغراق می‌کنم. نمی‌دانم. حالا هرچی. (این ماجرا هم که دارم می‌نویسم از این قاعده خارج نیست. دلتان به حالم نسوزد که ای بخ‌بخت بیچاره چقدر زر زر کرده. مامان خانوم با تو استم.)
- فراز اول
بعد این داستان را برای دوستم تعریف کردم که چرا من خراب شدم؟ چرا توی خانه که بودم حالم خوب بود، بیرون که آمدم زر زر کردم و این‌ها؟ گفت هــــا. اولش همین‌طوری‌ست. من هم همین‌طور شدم که ازدواج کردم. دقیقن همین‌طوری بود. اول هی تنها بودم. خانه می‌ماندم. غم و غصه و این‌ها. بعد با فلانی آشنا شدم. بعد هم زرتی ازدواج کردیم. حالا جدا شده. ازدواجش شش ماه دوام آورد تقریبن به عنوان چیزی شبیه ازدواج و چه بسا کمتر و دو سال طول کشید تا جدا شد و الان دوباره مجرد است. ازدواج غلطی بود. کار به او نداریم حالا.
من ترسیدم. خیلی. یعنی اصلن وحشت کردم. فکر کردم یعنی ممکن است کلن من هم یک کاری کنم خلاف ایده‌هایی که دارم؟ ممکن است دچار جنون آنی بشوم و ازدواج کنم با یکی یک‌هویی؟ به این خریت‌ها فکر نکرده بودم درباره‌ی خودم هیچ‌وقت. خطر را کلن نزدیک دیدم.
- فراز دوم
از آن‌جایی که وحشت مقطعی گرفته بودم، برای یک دوست دیگرم هم تعریف کردم ماجرا را. او هم اولتیماتوم داد که هر وقت احساس کردم دارم بر این اثر، ازدواج می‌کنم برایش یک ایمیل بدهم که فلانی من دارم می‌شِکَرم. خودت را برسان و تضمین کرد که خودش را برساند و خب به هر حال این می‌توانست سرعت‌گیر خوبی باشد. بسته به این‌که من چقدر در نقش عروس گل و سمبل خوب فرو بروم یا چی یا نه یا  هرچی. (آخه اصلن فک کن من عروسی کنم؟ آخه چرا؟ هر هرِ خنده‌. دامن پفی آخه؟)
گذشت و این ماجرا به طرز غریبی رفت توی ذهنم که هــا. پس این‌طوری‌ست. آدم بر اثر خل و چلی هم ازدواج می‌کند و من در معرض این خطرم و جنون آنی شاخ و دم ندارد کلن از لحاظ خر و عروس.
ماجرا مال یک هفته پیش است و ما دیگر در این‌باره حرفی نزدیم. 
- فراز سوم
دیشب در حالی که شام سبکی ساعت هفت خورده بودم، خوابیدم. خواب دیدم که یک روز عصر است و من خانه‌ام. یک پیژامه صورتی‌ای هم داشتم خانه‌ی پدری‌م که بودم، همیشه پایم بود. همان پام بود. توی اتاقم بودم. اتاق تهرانم یعنی. بعد من دیدم وضعیت نرمال نیست. همه در تلاطم و رفت و آمد هستند دور و بر من.  گفتم چه خبر است؟ گفتند خب امروز عروسی تو است دیگر.
بعد من گفتم ئه! پس پاشم لباس بپوشم. یعنی تعجبم در همین حد بود کلن از این‌که عروسیمه و خودم نمی‌دانم و پیژامه پامه. بانمک این‌جا بود که اول اصلن نپرسیدم داماد کیست. سوال اولی که برایم توی خواب ایجاد شد این بود که من که عروسم، لباس چی بپوشم؟ یعنی خونسرد در حد بنز. بعد رفتم سر کمدم و خواهرم هول شده بود که من لباس ندارم. بهش دل‌داری دادم که حالا طوری هم نیست. یک لباس از توی کمدم پیدا می‌کنم، تنم می‌کنم دیگر. خیلی منطقی. 
یک دامن سفید با یک تاپ برداشتم. بعد توی شال‌هام یک شال تورتوری سفید هم بود، گفتم این هم تورم! شال سفیده را واقعن دارم و باید یک جایی در اعماق کمدم توی خانه‌مان باشد (مامان بگردی پیداش می‌کنی). یک زمانی توی تهران شال‌های تورتوری مد بود. گل‌گلی، ریش‌ریشی، بلا، این‌ها. از همان. خیلی منطقی ظرف ده دقیقه عروس شدم. یک ماتیک هم مالیدم. بعد یک‌هویی به‌صرافت افتادم که نمی‌دانم داماد کیست و جز لباس عروسی‌م مسائل مهم دیگری هم در یک عروسی وجود دارد از جمله داماد. رفتم به دوستم گفتم شوهر من کی هست اصلن؟ گفت نمی‌دانم. بعد گفت فامیل‌هاش نشستند تو سالن، بیا برویم ببینیمشان، حدس بزنیم شوهرت چه شکلی‌ست. یعنی از شدت منطق توی خوابم نمی‌دانستم چه‌کار کنم. رفتم دیدم که یا حسین. این‌ها دیگر کی هستند؟ همه شینیون. خیلی بلا. لباس‌های ابریشمین و برق‌برقی تن کرده بودند و می‌رقصیدند و شادمانی می‌کردند. بعد من مانده بودم که این‌ها وقتی من خودم نمی‌دانستم تا عصری که عروسی‌م است، از کجا می‌دانستند باید بروند شینیون کنند و لباس برق‌برقی بپوشند؟
همین‌جا بود که احساس کردم یک چیزی غلط است و به ناگه پنیک گرفتم که اگر فامیل‌هاش این شکلی هستند و از قبل می‌دانستند عروسی‌ست و من که عروسم، الان فهمیدم، یک کلکی توی کار است و این همان ازدواج اشتباهه است که من نباید بکنم. هول کرده بودم مثل خر که الان من هم باید طلاق بگیرم. چه کاری بود من کردم؟ همین‌طوری بای دیفالت خودم مجرد بودم دیگر. بعد هی فکر می‌کردم بهتر است از اول اصلن عروسی نکنم. بعد یادم افتاد اصلن نمی‌دانم کی شوهرم است. یک‌هو داد زدم که ولم کنیـــــــد. برای چی من لباس عروس تنم کردم اصلن؟ خل‌بازی رسمن.
بعد هی توی خوابم می‌دویدم که لنا را پیدا کنم. بالاخره پیدایش کردم. بعد می‌پرسم که من خودم را با کسی عقد کردم؟ یعنی خودم کلن خواب بودم فکر کنم و باید از لنا می‌پرسیدم. نمی‌دانستم زن کی هستم اصلن. گفت نه هنوز. ده دقیقه دیگر عقدتان می‌کنند. بعد من را وحشت گرفته بود. هی پشت خواهرم و دوستم قایم شده بودم که کسی من را نبیند بعد بفهمد من عروسم من را مجبور کنند با داماد عروسی کنم. داماده هم نمی‌آمد کلن من بفهمم زن کی دارم می‌شوم.
بعد هی به لنا می‌گفتم نمی‌شه به اینا بگی برن خونه؟ مامان اینا اصلن کجان؟ سکته داشتم می‌کردم.
بعد لنا می‌گفت فک نکنم دیگه بتونی باهاش عروسی نکنی.
بعد توی خواب آمدم منطقی باشم، به لنا می‌گویم که ببین من که زن شرعیِ (شرعم از خودم تو خواب) شوهرم نیستم. می‌توانم همین الان به هم‌ش بزنم. به این‌ها می‌گوییم بروند خانه و لازم نیست من عروسی کنم که بعد مجبور شوم فردا طلاق بگیرم. چون این ازدواج اشتباهه است. بعد لنا ریلکس بود کلن. نمی‌دانم حواسش کجا بود. بعد دیگر داشت گریه‌م می‌گرفت که در همین حال‌های پریشان، بیدار شدم. خیس عرق، قلب توی دهن و صد البته در حالی‌که زن هیچ‌کس نبودم.
- فراز نیم
القصه که آقا اگر من شش ماه دیگر آمدم این‌جا گفتم دارم با یکی ازدواج می‌کنم، شما بدانید از کجا آب می‌خورد. جلو جلو خوابش را دیدم و بدانید عصرش دارم توی کمدم تازه دنبال لباس عروسی‌م می‌گردم، تورم هم یک روسری تورتوریِ گل‌گلیِ مربع ریشه‌ریشه‌ای است.  این‌جور آدمِ کولی هستم. شوهرم هم فامیلشان همه از دم شینیون می‌کنند در حالی که عروس که من باشم، اصلن نمی‌داند عروس است. شوهرم هم اینویزبل‌من است. چون کلن توی خوابم تنها چیزی که ندیدم، شوهرم بود. اصلن اخلاقش این‌طوری‌ست. یک شوهر مرموزی‌ست کلن.
پ.ن
آدم به آدم فرق می‌کند خب. اگر شما یک آدم ازدواج کرده و خوشبخت و با عقلید دلیل نمی‌شود که من هم همین کارها را بکنم و هنوز با عقل و خوشبخت باشم. حالا به خودتان نگیرید. ایمیل نزنید فحش بدهید. چشم؟
دیدید هر چی می‌گوییم نمی‌کنیم، می‌کنیم؟ این خط و این نشان برای شش ماه دیگر خودم که بیایم این‌جا را بخوانم و هنوز زن هیشکی نشده باشم.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

ینی عاشقتم لاله. کاشکی ایران بودی می اومدم معاشرت می کردم باهات

ناشناس گفت...

بعله دیگه...معلومه وقتشه
حالا البته من نمیخواستم بگما، ولی خب! دوماد من بودم
:D
ولی از شوخی گذشته! من یه نظریه ای دارم که کلن دو جور کار هست برای آدما.. اون کارایی که باید انجام بدن ، و اون کارایی که نباید انجامش بدن ..(که طبیعتن برای هر کس مخصوص خودشه) و دونستن هر کدومم ربطی به اون یکی نداره! یعنی بعضی یکیشو میدونن، اون یکیو نمی دونن. یا اینکه بر عکس. بعضی هم هیچ کدومو درست نمی دونن.. بعضی هم هر دو رو می دونن.. حالا حتی اگه شما جزو دسته ی آخر نباشی، ولی حتمن می دونی که چه کارایی رو نباید بکنی
;)

maryam گفت...

می دونی...
من هم وقتی ذهنم درگیر یه موضوعی...
یه سری خواب در حد قلو شدید
(بزرگنمایی زیاد)
می بینم
اما خوابت بانمک بود
:D

ناشناس گفت...

بسیار شایع هست این ازدواج برای رهایی از تنهایی و به همون اندازه هم که باقی دوستات بهت گفتن مواظب باید باشی! بدی اش اینه که دقیقا شبیه همین خوابت یهو اتفاق میافته!