Lange nacht der museen
یا مرثیهای برای یک کیف پول
جمعه؟ یکی از مزخرفترین روزهای زندگیم بود. انتخاب واحد داشتم و نشسته بودم پای کامپیوتر و گهگیجه گرفته بودم که این ترم واحد چی بردارم. خواندن اسم درسها هم بهم پنیک میداد. پاس کردن بماند. توی خانه هیچی نداشتم. دیدم دارد عصر میشود و الان همه جا میبندد و من گشنه میمانم. لباس پوشیدم که بروم خرید. آمدم کیف پولم را بردارم دیدم نیست. کیف پولم یعنی کارت بانکم، ویزای اقامتم، کارت بیمهام، کارت عبور و مرور سالیانهم برای اوبان، کارت دانشجوییم، کارت کتابخانهم و هر نوع کارت شناسایی دیگری که توی این مملکت داشتم. روز قبل برای ثبت نام این ترمم رفته بودم دانشگاه و همه را لازم داشتم. بنابراین همه توی کیفم بود. کیفم که گم شد. همه چیز گم شد. حالا منم و یک پاسپورتم که چند ماهی هنوز اعتبار دارد.
من هیچوقت چیزی گم نمیکنم. یعنی اصلن یادم نمیآید تا حالا چیزی گم کرده باشم. اینها را که با هم گم کردم انگار که ورشکست شده باشم. توی کیفم کلی عکس بود. کلی دستخط و یادداشت و خاطره و همه چیز. دو روز گذشته پول نداشتم. ده سنت ته کیفم بود و پنجاه هزار تومان پول ایرانی داشتم که از ایران که آمده بودم، روی دستم مانده بود و عملن به هیچ دردی نمیخورد. جمعه عصر بود و همهی ادارات و همه چیز بسته بود. چند جا تلفن زدم و همه حوالهم کردند به دوشنبه. راه افتادم تمام جاهایی که دیروز رفته بودم را گشتم. هیچکس کیف پولم را پیدا نکرده بود. خیلیها بهم گفتند اینجا اینطور چیزها پیدا میشود. یکی پیدایش میکند و برایت پست میکند. نمیدانم.
تا فردا که دوشنبهست باید صبر کنم. فقط توانستم حساب بانکم را تلفنی ببندم. درخواست کارت جدید کردم.
فکر تمام پروسههای اداریای که برای برگرداندن تمام آن کارتها به کیفم باید انجام بدهم، دیوانهام میکند. همه هم به هم وصل است. ویزا نداشته باشم، نمیتوانم کارت بیمهام را بگیرم. بیمه نداشته باشم، نمیتوانم کارت دانشگاهم را بگیرم. کارت دانشگاه نداشته باشم، کارت کتابخانهام گیر است...
احساسم چیزی مثل ورشکستگی است.
اما خب گاهی اتفاقات مزخرف میافتد دیگر. اینکه من هیچوقت چیزی گم نکردم، معنیش این نیست که همیشه اینطور میماند.
شنبه؟ سعی کردم به خودم بگویم این کاریست که شده. نمیتوانم با غصه خوردن کیفم را برگردانم. فکر کردم لالَه جان ادامه بده. دیروز لانگِ ناخت در موزِئن بود. یعنی چی؟ یعنی یک بلیط موزه میخریدی عصری و میتوانستی تمام موزههایی که فکرش را بکنی که توی شهر بود، ببینی تا آخر شب. یک بار در سال موزهها اینطوریست و یکبار در سال همین ماجرا برای موزیک هست. انقدر همهجا کنسرت هست که روانی میشوی. کفش آهنی، عصای آهنی، راه افتادم به موزه دیدن.
همیشه بعد از یک از دست دادن، بهترین راه حواس خود را پرت کردن است. دو هفته بود هر جای شهر که میرفتم، چشمم میخورد به پوستر نمایشگاه کارهای پیکاسو توی موزه لئوپولد و آلبرتینا و کارهای فریدا توی کونستفروم بانک آستریا. هی میگفتم من باید این را ببینم. نمیرفتم ببینم.
دیشب همه را دیدم. جلوی کارهای پیکاسو همان حالی را داشتم که اولین بار رفتم توی مسجد شاه و شیخ لطفالله. حالا بگویید ای جو زده. ولی همان حال بود. من میدانم. اصفهان که رفتم اولین بار، خوب یادم هست، هجده سالم یود. تازه دانشگاه قبول شده بودم. کلی خوانده بودم از موزاییککاریهای مسجدهای اصفهان. ندیده بودم. همهچیز تئوری بود. وقتی رفتم زیر گنبد مسجد شاه ایستادم. یک لحظه احساس دیوانگی کردم. یک لحظه احساس کردم من نمیدانم با این همه زیبایی چهکار کنم. فکر کردم واقعن زیباست. واقعن ساختنش سخت است. واقعن قدیمیست.
جلوی کارهای پیکاسو همان حس ده سال پیشم یکهویی به من برگشت. فکر کردم چقدر این کارها را توی کتابها دیدم. با چاپهای مزخرف، با چاپهای خوب، روی پرده اسلاید. همهجا. بعد حالا جلوی من بود. همانی که صد سال پیش مثلن پیکاسو جلویش ایستاده و قلمموش را مالیده بهش. همینطور نگاه کردم و فکر کردم خطِ قوی، خطِ قوی که میگویند توی طراحی هی بهمان، همین است ها. در کمال فروتنی همانجا جلوی من بود.
بعد هم یک عالم کلیمت دیدم. اینجا که زندگی میکنی، انقدر گوستاو کلیمت میبینی که دیوانه میشوی. کلیمت میرود توی وجودت. پوستر کلیمت، روسری کلیمت، پازل کلیمت، رو یخچالی کلیمت، شکلات کلیمت، تابلوی تقلبی کلیمت، زمین و زمان کلیمت. با این حال وقتی جلوی تابلوی اوریجینالش میایستی، یک لحظه نفست بند میآید. به صرافت میافتی که یک چیزی هست توی کلیمت. یک چیزی که ناگهان توی تابلو میبینیش.
لانگ ناخت در موزئن تا ساعت یک شب بود. ساعت دوازده و نیم بود و من داشتم از خستگی میمردم. دوستم دو تا موزه قبلتر انصراف داده بود و مدتی بود تنهایی داشتم میگشتم. یک دفترچه بود، که اسم موزهها توش بود که میتوانستیم ببینیم و ما آن اول علامت زده بودیم که کجاها را میخواهیم ببینیم. میخواستم بروم خانه اما یکهو دیدم یادم رفته فریدا را ببینم. گفتم هرطوری هست باید بروم ببینمش. دور بودم از موزههه. حول و حوشش را بلد بودم اما خودش را بلد نبودم دقیقن. راه افتادم طرفش. رسیدم جلوی موزه و چنان صفی دم در موزه بود که باورنکردنی. یک آقای پرتقالی توی ایستگاه اوبان همراهم شده بود و گفت که اگر اشکالی ندارد با من بیاید. چون او هم آنجا را بلد نیست. با هم ایستادیم توی صف. بیست دقیقهای طول کشید و بالاخره من بودم و فریدا. ساعت یک نیمه شب نهایتن، من جلوی کارهای فریدا ایستاده بودم و یک زنی که عین فریدا لباس پوشیده بود، از کنارم رد شد. باورم نمیشد این همه آدم انقدر عاشق این هستند که ساعت یک شب تعطیلشان جلوی تابلوهای فریدا باشند.
کلی عکس از فریدا و دیهگو ریورا دیدم . یک ویدئو بود و کلی طراحی و نقاشی. محشر بود. سور و سات تمام عیار.
اینطوری شب طولانیِ موزهها تمام شد و برای من شد ریکاوری خیلی خوبی از تمام فشاری که جمعه آمده بود.
حالا فردا دوشنبهست. باز باید کفش آهنی و عصای آهنی و بیفتم دنبال گرفتن مدارکم.
هی ته دلم آرزو میکنم فردا پیدا بشود و من بیچاره نشوم خیلی. دلم میخواست میشد گم شدنش را آندو میکردم. اما چارهای جز ادامه دادن نیست. هست؟
پ.ن
نقاشی مرگ و زندگی اثر گوستاو کلیمت. سال هزار و نهصد و شانزده.
۴ نظر:
لاله خانوم تو همون جايي هستي كه من تمام عمر آرزو داشتم باشم و از روزگار نا موافق تا اقبال بد نذاشتند كه باشم فقط ميتونم بگم خوشا به حالت و زندگي بكامت شاد باشي....نگران كيفت نباش پيدا ميشه...
همیشه بعد از یک از دست دادن، بهترین راه حواس خود را پرت کردن است.
پیدا میشه لاله،فقط زمانی که منتظرش نیستی. نگران نباش
:(
بيدا نشد كيف بول :(؟(ب ندارم!) مارا خبر داده و خوانندكاني از نكراني درآوريد
ارسال یک نظر