آفتاب و هوا و ننریهایی که بهشان اعتراف میکنم و پست جمهوری اسلامی ایران و مامانم و... آخ... مامانم
یک. هی میگفتم اه این اداهای آدمهایی که میروند اروپا که وای آفتاب خیلی نقش مهمی در جامعهی بشریت بازی میکند، خیلی لوس است. وای آفتاب شده بود فلان شد. آفتاب شده بود خوشحال شدیم. آفتاب شده بود تمام روز فلان کردیم. نمیفهمیدم. نمیفهمیدم نعمت آن آفتاب لعنتی تهران را. وقتی آمدم اینجا، مدت مدیدی هی رابطهی آفتاب و خوشحالی خودم را انکار میکردم. یعنی آدمهای دور وبرم وقتی راحت میگفتند که صرفن چون آفتاب شده، خوشحالند، بهنظرم خیلی آدمهای تلقینی و مسخرهای میآمدند.
آما...
دیروز وقتی صبح از شدت نور بیدار شدم و دیدم خیلی خوشحالم کرده دیدن آسمان آبی و از خانه بیرون رفتم و صرفن چهار ساعت کلاس داشتم و بقیهش را تا وقتی تاریک تاریک تاریک شد، نیامدم خانه، بالاخره توانستم اعتراف کنم که آفتاب روی رفتارم اثر میگذارد. اصلن بیخودی خوشحال بودم. الکی دوست داشتم توی خیابان راه بروم. روی نیمکت بنیشنم. مردم را نگاه کنم. حالت ورپریدهی خاصی بهم مستولی شده بود. الکی میخندیدم. اینها. بعد باز یکی موضوع آفتاب را وسط کشید و یکهو جرینگ، دوزاری بالاخره افتاد که ماجرا واقعن آفتاب است. وگرنه چرا؟ من که همهش حالت سریع برگردم توی لانهم دارم، چرا باید اینطوری دلم بخواهد بیرون بمانم. چرا هی هار هار میخندم در حالیکه دیروز با یک من عسل هم نمیشد بخوریدم. لااقل میتوانم اعتراف کنم که "شاید" آفتاب رویم اثر دارد.
نمیدانم توی تهران که زندگی میکردم چرا این حرف انقدر لوس و ننر بود به نظرم و اینجا منطقی. سوراخ دماغم را را گشاد میکردم، لبم عین یک خط صاف میشد که مسخرهها. ننرها. لوسها. حالا مثلن آفتاب نشود، چی میشود؟
دو. بعد یک چیز بامزهی دیگری که نمیدانم گفتم یا نه و اینجا برایم اتفاق افتاده بود، این بود که سردردهای وحشتناک میگرفتم. اول فکر کردم میگرن گرفتم. بعدتر فهمیدم که از هواست. آدم اینجا از هوا سردرد میگیرد یک روزهایی. یعنی اصلن برمیدارد آقای اخباری توی چشم آدم نگاه میکند، میگوید مردم فلان منطقه شما فردا سردرد میگیرید. بعد شما مردم آن منطقه سردرد میگیرید. بد. میگرنطور. یا آقای اخباری میگوید مردم فلان منطقه شما دپرسیون میگیرید فردا. بعد شما مردم آن منطقه دپرسیون میگیرید. حالا هی انکار کنید. فایده ندارد. میگیرید. از هوا. فکر کنید که کم چیز هست که آدم ازش غمباد بگیرد، از هوا هم میگیرد. اینطور هوای لوس مسخرهایست.
سه. بعد اور دوز شنیدید؟ منم الان. همینطور که شادی قلقلناکی در وجودم بود و صبح یک کلاس معرکه رفته بودم و یک عالم چیزهای علمولوژی یاد گرفته بودم و علائق جدیدی در خودم کشف کرده بودم، که بعدن مفصلن مختان را دربارهش میخورم، آمدم خانه. میخواستم ناهار بخورم. یک ساعت توی خانه بِغَشَم تا کلاس بعدیم. در صندوق پست را بازیدم و دیدم که آه. دیدم که آه. باز پست جمهوری اسلامی ایران استم. مامان بلایم باز بستههای فرحبخش فرستاده. یعنی اصلن پست جمهوری اسلامی ایران هیچ نمیداند چه نقش بزرگی در شادمانی من دارد. یک بستهی بزرگ بزرگ بزرگ بزرگ زرد پر از انواع و اقسام لباسهای زمستانی قدیمی و حتی نو. جوراب پشمی خفن، شال دستباف خاله سوری، روفرشی مامانساز، زرشک، کیفِ که مامان مولی داده بود یادم رفته بود با خودم بیاورم، حتی روم سیاه پتوی گلبافت که نرم و نولوک است و مادر بچهلوسکنم، برایم فرستاده که نوستول بزنم... یعنی از شیر مرغ تا جان آدمیزاد توی بستهی زرد پست جمهوری اسلامی بود. یعنی اصلن همه را ریختم روی تختم نگاهشان میکنم، دلم نمیآید بگذارم توی کمدم. دو متر از سطح زمین فاصله گرفتم و اصلن دیوید کاپرفیلد بقرآن.
بعد یک کاپشن آبی من دارم ششصد سال است. از این کاپشنهاییست که بهقول مامانها مرگ ندارد. اصلن نمیدانم چند سال است دارمش. هر کی من را توی زمستان میشناخته بالاخره تنم دیدهش است. به مادر خویش گفتم که برایم بفرستدش. حقیقتش را بخواهم اعتراف کنم، نمیدانم دلم برای کاپشنه تنگ شده بود یا واقعن احتیاجش داشتم یا چی. یعنی اینطوری نیست که احتیاجش نداشته باشم. یک کاپشن بیشتر زندگی بهتر اما واقعن بی آن کاپشنه هم نمیمردم اما به مادر خویش خواهش کردم که بفرستد برایم. مادر خویشم هم که ماه. وقتی بهش زنگ زده که بگویم این را هم بفرستد، دم در اداره پست زنبوری بود. تمام راه را برگشت تا دوباره این را هم برای ننرخانوم خانی که منم بفرستد.
بعد از سالهای پیش عادت داشتم که توی جیبهایش وقتی آخر زمستان جمعش میکنیم، برای سال بعد پول جایزه بگذارم که سال بعد که یادم رفته که تویش پول بوده، یکهو دستم را بکنم توی جیبم و پول اندوختهی پارسال خویش را پیدا کنم، شادی کاذب تولید کنم، بروم آدامس بخرم. لواشک ترش بخرم. نه که حالا مثلن فکر کنید شصتادهزار تومن قایم میکردم عین این پیرزنها که توی هر لای لباسشان پول قایم میکنند. نه. در حد ایوای هزار تومنی پارسال. اووووه این از پارسال مانده توی جیبم. همهش هم از یکباری شروع شد که اشتباهی این کار را کردم و دیدم سال بعدش خیلی خوش گذشت و تصمیم گرفتم هی هر سال خوش بگذرد.
بعد همیشه هم همینطور شده که سال بعد که باز کاپشنه را برداشتم، دیدم ای وای تو جیبم پول هست. بعد کاملن یادم رفته بوده که توی جیبش پول بوده. بعد الان کاپشنه رسیده اینجا. بعد توی جیبم دو هزار و پانصد تومان بود. مچاله موچوله. نمیدانم شسته شده یا چی. توی جیب مخفیِ زیپیش بود. خیلی بامزه. خیلی عینِ پارسال.
خلاصه خیلی خوش گذشت. فقط مجبورم بگذارم توی همان جیب بماند تا برگردم تهران. یا شاید دوباره سال بعد توی جیبم پیدایش کنم و بگویم ایوای پولِ پیرارسال (پیار سال؟ سال قبل از پارسال؟ چه گفت شما در فارسی؟(اییییییی. حالم بههم خورد. خب سرچ کن. دهخدا. بیسواد! اولش هم درست بلد بودم. چک کردم. لازم نبود این کولیبازیها را دربیاورم اما دچار تردید فلسفی پیرار و پیار شدم به ناگه).
پ.ن
یک. حالت وروره جادو به من حمله کرده. حدس میزنم به صورت مسلسلی تا اطلاع ثانوی پست هوا کنم.
دو. کیف پولم هنوز پیدا نشده و من با سرعت حلزونی روی کوه فوجی دارم کارتهای گمشدهام را یکی پس از دیگری به کیفپول جدیدی انتقال میدهم به این صورت که در اوقات فراغت خویش به ادارات گوناگون و پلیس و شهرداری و دانشگاه و کتابخانه و بیمه و غیره میروم.
۲ نظر:
یعنی از اون روز که گفتی کیف پولت گم شده، گاهی هیهی میاد تو مخم.
آیا تأثیر پروانهای
(butterfly effect)
کمکی به پیدا شدنش نمیکند، آیا؟!
وااااای انقدر بدم میاد بهم تَلقونده (!) بشه که سردرد و افسردگی و فلانجات میگیری؛ شدیداً چُنان جوجهتیغی میشوم که نشوم و نگیرم!
گاهی هم فکر میکنم این دو سه وبلاگی که تقریباً هر روز بهشون سر میزنم، باعث اعتیادم شده...خب یه چیزایی هست که آدم دوست داره دیگه؛ چه کنه آدم!؟ بهویژه وبلاگ شما را.
هیچوقت فکر نمیکردم که بهصورت آگاهانه و از عمد، «اتفاق» را بشود انداخت (پول در جیب)! خوشم اومد:)ـ
یعنی از اون روز که گفتی کیف پولت گم شده، گاهی هیهی میاد تو مخم
آیا تأثیر پروانهای
(butterfly effect(
کمکی به پیدا شدنش نمیکند؛ آیا؟!
واای انقدر بدم میاد بهم تلقونده (!) بشه که سردرد و افسردگی و فلانجات میگیری؛ شدیداً چُنان جوجهتیغی میشوم که نشوم و نگیرم!
گاهی هم فکر میکنم این دو سه وبلاگی که تقریباً هر روز بهشون سر میزنم، باعث اعتیادم شده...خب یه چیزایی هست که آدم دوست داره دیگه؛ چه کنه آدم!؟
هیچوقت فکر نمیکردم که بشه بهصورت آگاهانه و از عمد، «اتفاق» را بشود انداخت (پول در جیب)! خوشم اومد:)ـ
لطفاً قبلی را پاک بفرمایید (اصلاحات داشت)
ارسال یک نظر