۲۷ اسفند ۱۳۸۹


اسفند
زندگی روی روال تندی‌ست. هیچ چیز شبیه این موقع‌های بیست و شش سال گذشته نیست. زندگی‌م روی روال معمول این‌جاست. روالش هم طبعن تندتر از تهران است. دو سه هفته‌ی اول ترم هم هست باید خودت را گلِ گلاب نشان بدهی. دریغ از یک چیزی که به خاطر عید تق و لق باشد. عین چی هم دارم دنبال خانه می‌گردم. روزی با صد نفر حرف می‌زنم و قرار می‌گذارم و خانه می‌بینم. توی فاز عید هم نیستم. خبری از هفت‌سین نیست. خبری از بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی نیست. خیابان‌ها شلوغ نیست. تجریش هم نداریم.
شاید دچار جنون الهی شدم همه را فردا خریدم. نمی‌دانم هنوز. نا می‌رود ایران. اگر نمی‌رفت لابد مجبورمان می‌کرد که به حضرت عباس هفت‌سین درست کنیم. حالا اما که به خودم است، هنوز نمی‌دانم.
دایی‌م این‌جاست. دایی‌م مامانم است. مستش که کپی مامان است. من کم می‌شناسمش. بیست سی سال است آلمان زندگی می‌کند. سالی یک بار که آمده بوده ایران دیدمش همیشه. این‌جا حالا دو سه ماه یک‌بار یک چیزی پیش می‌آید هم را می‌بینیم. آدم خوب و مهربان و گیجی‌ست. در خانواده‌ی مادریِ من ژن گیجی دست‌به‌دست می‌شود. من و مامان و دایی سه‌تامان قطعن جز ورثه‌ی بر حق ژن گیجی هستیم.
نمی‌دانم من هم انقدر شبیهشان هستم یا نه اما حتی سبکی که دایی دور خودش می‌گردد وقتی نقشه‌ی شهر را گم می‌کند عین مامانم است. بعد یک پذیرشی نسبت به گیجی دارند. هم توی مامانم هست هم توی دایی‌م. من هنوز یک جاهایی دست و پا می‌زنم. همه چیز را یادداشت می‌کنم. کوچک‌ترین کاری که دارم یا ایمیلی که باید بنویسم را یادداشت می‌کنم که چیزی یادم نرود. دکتر که می‌روم همه‌ی علائمم را می‌نویسم که چیزی از قلم نیفتد و ...
مامان و دایی نه. عادت دارند به گفتن اَکه‌هِی! فلان چیز یادمان رفت. البته من هم در چیزهایی که جبری نبینم، همین کار را می‌کنم. مثلن نمی‌توانم کلاس‌های دانشگاه را یادم برود همه را می‌نویسم اما می‌توانم یادم برود که نان بخرم. پس یادم می‌رود.
مامان حادتر بود. بارها قرار مهمانی دوره می‌گذاشت آخر هفته. بعد یادش می‌رفت به ما بگوید که ما برنامه‌ای برای آخر هفته نگذاریم. چهارشنبه می‌دیدی مثل هیولا خرید کرده، می‌فهمیدی مهمانی دوره‌ست و باید تمام برنامه‌های آخر هفته‌ت را به‌هم بزنی. عصبانی هم می‌شد که وا چرا نمی‌دونی مامان‌جان!؟ من به همه گفتم. خب بله! به همه گفته بود اما ما بچه‌هاش جز همه نبودیم. بدیهی بود که هستیم وقتی مهمانی باشد. ما جز آن دسته‌ای بودیم که اشکال نداشت یادش برود.
دست آخر این‌که کمرم و زانوهام در راه بهبودند (یک طور پیرزنی هستم که از کمر و زانوهام می‌نویسم). آهسته‌آهسته تغییرات جزیی می‌کنند. بهم گفت اول بیشتر درد خواهد گرفت. الان اول است و بیشتر درد می‌کنم روزانه اما عاشق درمانی هستم که برایم تجویز کرده. عصری که خوابیده بودم روی تخت و بهم گل مالیده بود، (یک چیزی با قلم‌مو به انسان مالانده و انسان را لای حوله پیچیده و انسان داغ می‌شود) داشتم توی گودر می‌نوشتم که این‌روزها آرام‌ترین و بی‌استرس‌ترین اوقات روزم روی تخت درمان‌های هیجانی دکتر آوئر، بداخلاق‌ترین دکتر جهان، است.
هستم. 
پ.ن
اولین پشه مشاهده شد.

۱ نظر:

R A N A گفت...

سلام لاله و عید شما مبارک
:)