۱۰ خرداد ۱۳۹۰


ملکه‌ی لیشتن‌شتاین، دمپایی لا انگشتی و نگارنده در یک ظهر سه‌شنبه‌ی تابستانی
امروز صبح لخ‌لخ با دمپایی لاانگشتی و شلوارک و خیلی "کژوآل" به سر کار خویش رفته و منتظر بودم که روز نرمالی را از سر خویش بگذرانم. سه‌شنبه ها معمولن یک گروه پنزیونیست‌ها (همان بازنشسته‌ی خودمان) می‌آیند رستوران. خیلی شوخ و شنگند. دو تا آبجو می‌خورند و سیگار برگ می‌کشند و به هم پز می‌دهند که تعطیلات کجا رفتند و کجا دخترهاش خوشگل بود و ماهی لاکس می‌خورند و انعام زیبایی به من می‌دهند و یک کمی هر و کر و بعد می‌روند خانه‌شان. مهم‌ترین اتفاق رستوران روزهای سه‌شنبه همین‌ها هستند که همه‌شان هم دوستان رئیسند و لذا باید سرویس خوبی بهشان ارائه شود.
وارد رستوران که شدم انگار یک‌هویی افتادم توی یک چاه پنیک. همه دنبال هم می‌دویدند. همه خل شده بودند. من کماکان لخ‌لخ. به آشپزمان گفتم چه خبر شده امروز؟ گفت قرار است که ملکه بیاید. من گفتم که ها؟ ملکه‌ی چی؟ کجا؟ هــــا!؟ کاشف به عمل آمد که ملکه‌ی لیشتن‌شتاین.
در این هنگام بود که نگاهی به دمپایی‌های خویش نموده و حالت اوا خاک‌برسرم کنند به من حمله کرد.
دردسرتان ندهم. پروسه‌ی بدو بدو جوراب شلواری خریدن و سر و وضع را رسمی کردن که هیچی، بماند. به ما گفتند که یک نفر ساعت یازده و نیم می‌آید که رویال سرویس را با شما چک کند. یک نفر آمد و ظرف یک ساعت به من و همکارم سرو کردن رویال یاد داد که نپرس. شما بگو آخر آدم رویال سرویس را یک ساعته یاد می‌گیرد؟ ششصد نوع لیوان و قاشق و چنگال و شیگالا پیگالا را گذاشتیم. بعد چی را باید با دست چپ بگیری و چی را باید با دست راست بگیری و چی را چه‌جور سرو کنی و کی چی را برداری و با کی سر میز حرف بزنی و با کی حرف نزنی و اصلن یک وضعی. چنان استرسی کشیدیم ظرف شش ساعت گذشته که من موقع تحویل کار پروژه‌های شب آخری چنین حالی نشده بودم.
بعد مسئله خیلی سِر مَخف بود و هی پروفسور به ما می‌گفت مهمان‌های دیگر رستوران نباید بفهنمد که ملکه این‌جاست و ما هم بالای رستوران را پاراوان کشیده بودیم و خیلی جنایی و مخفی و این‌ها روی تمام میزها به شعاع ده متر علامت رزرو زده بودیم که مبادا خدای نکرده کسی نزدیکشان بنشیند.
ولی هیجانی بود.
آدم‌های همراهشان خیلی معمولی بودند. خود ملکه اما آدم خیلی الگانتی بود و براشینگ و شیک و بلا و غیره بود.
از همه چیز برای من جالب‌تر این بود که تمام سه چهار ساعتی که آن‌جا نشسته بود، دریغ از یک آی‌کانتکت با من که مدام سر میزشان بودم. به‌طوری که برای من سوال شده بود که واقعن می‌داند من وجود دارم یا نه. بعد موقع خداحافظی چشم ملوکانه‌ش را به بنده دوخت و گفت مرسی غذا خیلی خوشمزه بود و من گفتم اوا خواهش می‌کنم. نوش جونتون الهی گوشت بشه به رونتون و ... بعد گفت یک سوال؟ گفتم بلی؟ گفت ماریاهیلفر اشتغاسه از این ور است؟ و به جهت برعکس اشاره نمود. بعد من گفتم نه نه حضرت والا از اون ور است و این‌جا بود که حتی به من لبخندِ هیه چقدر من خنگم زده و گفت مرسی. جهت را گم نمودم از رستوران که بیرون آمدم. در این لحظه حال نگارنده حال خری بود که انگار بهش تیتاب دادی چون که بالاخره من را دیده بود. گفتم از دیدن شما خیلی خوشحال شدم و باز لبخند ملوکانه زد و رفت.
البته ملکه بعد از سرو غذای اصلی محل را ترک نموده و دسرهای ما را نخورد. لازم به ذکر است که ما "زیبن گنگه منو" سرو می‌نمودیم که یعنی منویی که در هفت بار سرو می‌شود. گمانم بعد از چهارمی بود که رفت.
اما ماجرا چه بود و چرا وی به آن‌جا آمد؟ دیشب آخر شب یک عدد پروفسور تاریخ‌شناسی وارد رستوران شده و شروع به غذا خوردن با زن خویش می‌نماید. سپس وی به رئیس می‌گوید که غذاتان خوشمزه‌ست. فردا می‌توانم ملکه‌ی لیشتن‌شتاین را که دوست خیلی مهمم است، به این‌جا دعوت نمایم؟ رئیس می‌گوید که بلی. بلی همان و جنون الهی که امروز بر سر ما نازل شد همان.
بعد راستش را بخواهید تا الان که آمدم خانه و گوگلش کردم و دیدم خودشه! هنوز فکر می‌کردم بابا حالا ملکه‌ی ملکه هم نیست. از این شازده مازده‌هاست که توی ایران هم کلی داریم. بعد عکسش را که دیدم فکر کردم که شت. خودش بود واقعن و همچنین فهمیدم که چهل و سه سال و دو روز از من بزرگ‌تر است.
بلی. این بود ماجرای امروز رستوران، بنده و رویال سرویس در روزی که تصمیم گفتم با دمپایی به سر کار خود بروم.
پ.ن
یک. موهاش عین همین عکسه بود.
دو. درسی که امروز گرفتیم این بود که چشم‌های یک ملکه به اطراف نمی‌چرخد و چشم‌چرانی اصلن رفتار ملوکانه‌ای نیست و همه‌چیز را هدفمند نگاه می‌کند و امامِ رسمی بودن است. 
سه. تا حالا یک ملکه (هرچند مال یک جای فسقلی مثل لیشتن‌شتاین) را از نزدیک ندیده بودم. هیه.
چهار. فک کن یه درصد ویرایش کرده باشم.

۱ نظر:

نقطه گفت...

هنوزم میام و می‌خونم
پستی نیست که از دستم در رفته باشد (از وقتی که شروع کرده‌ام)ـ

فقط گفتم که گفته باشم و بگویم که ما هستیم که ببینیم و بخوانیم‌ها
:)