شیپور
بیشتر از هر وقت دیگری توی زندگیم احساس دوری میکنم. دوری یعنی دورم از خانوادهم. از زندگی قبلیم. دورم. فاصله دارم اما دوریِ بیبغض است. نه حالا به این شدت بیبغض اصلن کلن اما یهطور خوبی. الان که به دورهی اول مهاجرتم فکر میکنم، میبینم چقدر حالم بد بود. انقدر گریه میکردم. انقدر گریه میکردم که حال آدم بههم میخورد. همه چیز به گریهم میانداخت. اینکه جمعه بود و توی خارج جمعه چهارشنبهست. اینکه پیرزنها شکل مامان مولی بودند. احساس عذاب وجدان که خودم پول درنمیآورم. اینکه نمرهم کم میشد توی دانشگاه. اینکه برای گفتن یک کانسپت ساده سختی میکشیدم. بهم میگفتند یک سال دیگر که بگذرد باورت نمیشود چقدر راحت داری همهی اینکارها را میکنی. میگفتم زهرمار. گریه میکردم.
دیروز داشتم میآمدم خانه. شب کافه بودم. روزهای جمعه و شنبه اوبان تمام شب میرود، مهم نیست ساعت چند تعطیل کنیم. میتوانیم با اوبان برویم اما یکشنبهها و سایر روزهای هفته آخرین اوبان ساعت دوازده و نیم است. من دوست دارم با اوبان بروم که حقوق یک ساعتم را ندهم به تاکسی. عوضش بروم چلوکباب بخورم. بنابراین یکشنبهها و روزهای معمولی هفته استرسیست. من میخواهم همه را تا دوازده بیرون کنم که بتوانم با اوبان بروم که بعدنش بیعذابوجدان بروم چلوکباب بخورم. همیشه یک گروهی ساعت یازده و نیم میآیند و ما میگوییم که فقط یک راند میتوانند بنوشند، بعد آنها میگویند باشه. بعد که تمام میشود میگویند حالا تو را بهخدا یک دور دیگر. بعد ما میگوییم باشه. بعد به اوبان رسیدن استرس میشود و همهی اینها برای خاطر پانزده یورو چلوکباب و دوغ و ماستموسیر است.
دیشب یک سردرد وحشتناکی داشتم. کلن هوا گاهی باعث میشود که من سردرد وحشتناکی بگیرم. داستانش را گفتم دیگر. همان که فکر میکردم میگرن گرفتم بعدن فهمیدم از هواست. هوا که مه میشود، اینطوری میشوم. دود توی کافه هم مزید بر علت. بعد بیرون که آمدم ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه بود. از کافه من شش دقیقه لازم دارم تا اوبان. ساعت دوازده و سی و دو دقیقه آخری میرفت. گفتم بزنم یا شانس و یا اقبال. یا میرسم یا نمیرسم دیگر. فوقش آنجا تاکسی میگیرم اگر نشد. رفتم و رسیدم. از ایستگاه دم خانهم هم که پیاده میشوم، باید ده دقیقه بیایم تا برسم خانه. با تاکسی هفت هشت دقیقه طول میکشد کلن. همینجور که داشتم راه دم خانه را پیاده میآمدم دیدم علیرغم سردرد، علیرغم خستگی، علیرغم کولیبازی برای صرفهجویی کردن برای پانزده یورو، علیرغم سرمایی که نفست که بیرون میآید قندیل میشود، حالم خوب است. ته دلم خوشحال بودم. هیچ گریهای هیچ گوشهای از مغزم نبود. پارسال اگر بهخاطر صرفهجویی چنین کاری میکردم گریهم میگرفت. الان خوشم میآید از خودم. حالا هم نه که از شادی داشته باشم بمیرم اما آرامم. جایم را پیدا کردم. یک چیزهایی دارم که نگرانم میکند، اما میدانم میتوانم. میدانم درنمیمانم. خوب است. زندگی خوب است. یک مقداری میدانم بعدن چی میشود.
دلتنگی هم میآید و میرود. نه که نباشد. مگر میشود نباشد اما سوار من نیست. سواری ندادن به غم خیلی خوب است. یک جایی غم از کول آدم پیاده میشود. آدم سبک میشود. راه میرود، میدود. زندگی میکند.
مهاجرت خوب است. اگر یکی از من بپرسد قطعن میگویم مهاجرت خوب است. تا خرتناق آدم بالا میآید. آدم صبوری باید بکند. بعد یک جایی دیگر فشار نمیدهد. تو منقبض و سفت و آمادهای که هنوز فشارت بدهد اما یکهو ولت میکند. اول فکر میکنی نه دوباره میآید اما نمیآید. با احتیاط زندگی میکنی چند وقت. بعد میبینی نه. مثل اینکه واقعن ولت کرده. بعد دوست داری جفتک بندازی. برقصی. دستهات را از هم باز کنی. نفس عمیق بکشی و هوای سرد سرد تازه برود توی ریههات. احساس کنی زندهای. قوی هستی. اسب سرکشت دارد به میل تو یورتمه میرود. آدم مغرور هم میشود. بد هم نیست. توی مغزت به خودت مدال میدهی. انگار از جنگ پیروز برگشتی. پیروزی. طعم شور و گرم و خونی پیروزی.
نوشتهم اپیک شد خیلی. اشکال ندارد اما. گهی زین به فلان و گهی فلان به زین. بعله. بعله. دیدیری دیدیم. این شیپور شور سرور آدمی که از دست خودش خوشحال است.
پ.ن
یکی نوشته بود صدای طبل جنگ را میشنوم. میترسم. فکر میکنم حماقت یک حدی دارد. نمیتوانند این همه احمق باشند اما هستند. سرشار از غافلگیری در شدت حماقت. من هنوز امیدوارم که صدا، صدای طبل جنگ نباشد.
۳ نظر:
i am proud of you my stranger hero :)
منم یعنی یه سال دیگه اینقدر راحت میشم؟؟؟؟
:-/
لیلا خانوم این پستتون خیلی امیدوار کننده بود. خوشحالم که خوشحالی.
ارسال یک نظر