۲۲ آذر ۱۳۹۰


یک فیلم خوبی دیدم دیشب. اسمش بود تازه‌کارها. یک فیلم نرم و یواشی بود برای خودش. یک کار بامزه‌ای که می‌کرد یارو این بود که می‌گفت مثلن الان سال دو هزار و سه است و خورشید این شکلی‌ست. ستاره‌ها این شکلی‌اند. آدم‌های خوشگل این شکلی‌اند. بعد عکس نشان می‌داد برای این‌ها. می‌گفت مثلن پدر مادر من سال پنجاه و فلان با هم آشنا ‌شدند. جنگ این شکلی بوده. آدم‌ها این شکلی سیگار می‌کشیدند. توی این توالت‌ها می‌توانستند سکس داشته باشند. تفریح این شکلی بود الی آخر. برای همه‌شان عکس نشان می‌داد. خیلی با نمک. زندگی یک مشت آدم بود که با چیزهای تازه‌ای توی زندگی‌شان آشنا می‌شدند و می‌خواستند باهاش مواجه شوند. برید برای خودتان ببینید. توضیحش بی‌نمک است.
پ.ن
چقدر کامنت‌های خوبی آمد برای نوشته‌ی قبلی. از خواندن تک‌تک‌شان لذت بردم.
یک توضیح کوچکی بدهم. من فکر نمی‌کنم من یک‌جور اقلیتیی هستم که بهتر از بقیه هستم. قصدم این نبود که نگاه نخوت‌باری داشته باشم. شاید دارم. تربیت من شاید این‌طوری‌ست. همه‌مان می‌خواهیم بهترینی باشیم که می‌توانیم باشیم. من بلد نیستم این را پنهان کنم. من می‌خواهم خوب باشم. گاهی هم هستم. نه دراین‌باره که در این‌باره هیچ نقشی نداشتم. صرفن شرایط زندگی‌م بوده اما کلن می‌نویسم که این‌طوری هستم. ابایی ندارم که این را بنویسم که می‌خواهم خوب باشم یا خوب هستم یا فلان چیز زندگی‌م خوب یا جالب یا خواستنی‌ست. 
بعد یک داستان دیگری هم که هست این است که توی همان اقلیتی که من ازش حرف زدم هزار شاخه هست. همه هم با هم فرق می‌کنند و به‌نوبه‌ی خودشان متمایزند. من داستان خودم را نوشتم. داستان آدم‌هایی که خودم می‌شناسم را نوشتم. قطعن ممکن است یک‌جاهایی‌ش با من همدلی بشود و یک‌جاهاییش نظرمان از هم دور بشود.
بعد هم درباره‌ی رابطه‌ی پدرم و دوست‌پسرم/دوست‌پسرهام. نه که حالا یک میلیارد نفر باشند. همان تعداد کمتر از انگشت‌های دستی که هستند، بد فهمی شد درباره‌ی چیزی که نوشتم. خواستم بنویسم که توی همین موضوع هم تناقض داریم. من و بابام هم با هم تناقض داریم ولی هیچ‌وقت بحث به مرحله‌ی اول هم نمی‌رسد که بعد حالا بیاید بخواهد تناقض‌های پدرم و من را نشان بدهد. داستان اصلن هرگز باز نمی‌شود که بخواهی حالا توی اعماقش هم بروی که ببینی چی‌ش فرق داشت؟ چی‌ش نرمال بود؟ چی‌ش خوب بود؟ چی‌ش بد بود؟
به هر حال ممنونم از یادداشت‌های همه. همیشه دوباره یک اتفاقی می‌افتد که فکر می‌کنی چه خوب که وبلاگ می‌نویسم. چه خوب که مردم وبلاگم را می‌خوانند. با هم هم‌دلی می‌کنیم. با هم نق می‌زنیم. با هم خوشحالیم.

هیچ نظری موجود نیست: