۳۰ دی ۱۳۹۰


روضه حضرت لاله چلاق‌الله (سین)
الان که این روضه را می‌نویسم می‌دانم که خوبم. نه با نسبیتی که باهاش یک آدمی که حالش خوب است را تعریف می‌کنند که نسبت به سه چهار روز کابوس‌وار گذشته، خوبم.
همه‌چیز از یک دردی که توی مچ دستم روز جمعه‌ی هفته‌ی پیش می‌پیچید شروع شد. کار می‌کردم و فکر کردم خسته‌ام دیگر. بعد بدتر شد. روز دوشنبه چنان درد وحشتناکی داشتم که تمام شب قبلش از درد نتوانسته بودم بخوابم. از ارتوپد وقت گرفتم با هزار التماس و رفتم آن‌جا. دستم را هر تکانی می‌داد، درد می‌آمد. گفت باید عکس رادیولوژی بگیرم تا بتواند نظر بدهد. ساعت دو بعدازظهر بود. هرجا رفتم برای عکس، بسته بود. با یک بسته قرص ضد درد آمدم خانه. یکی را خوردم و های شدم. سه چهار ساعتی همه‌چیز خوب بود، بعد درد شروع شد. همین‌جوری فقط اشک اشک اشک. تمام شب به خودم پیچیدم از درد. قرص را اجازه داشتم یک‌بار شب و یک‌بار صبح بخورم. ساعت چهار صبح یکی دیگر را خوردم. دوباره همه‌چیز آرام شد. سکوت مطلق توی مغزم.
صبح‌تر که شد شال و کلاه کردم که بروم عکس دستم را بگیرم. ساعت ده صبح بود که توی صف انتظار رادیولوژی درد برگشت. توی اتاق نشستم و گفت دستت را این‌جور گفت آن‌جور کن تا عکس بگیرم. پوزیشن عکس‌ها دردناک بود. در حالت آخر اشکم درآمد. رادیولوژیست مدام از من معذرت‌خواهی می‌کرد که باور کن من نمی‌خواهم دردت بیاورم اما دکترت گفته باید در این حالات عکس بگیری. اشک من هم بند نمی‌آمد. می‌گفتم می‌دونم و زار زار.
لباسم را تنم کردند. دم شالتر گفته بودند که سه روز طول می‌کشد تا جواب را بدهند، آن تو که بودم گفت نیم‌ساعت بیرون منتظر باش عکست را حاضر می‌کنم که ببری. اورژانسی هستی. با عکس رفتم مطب دکتر. حرف نمی‌توانستم بزنم. هر جمله‌ای که می‌گفتم وسطش گریه می‌کردم. دستم شروع کرده بود به باد کردن. دکتر عکس‌ها را دید و گفت که چیزی نشان نمی‌دهند و باید ام‌آر انجام بدهم تا معلوم شود. گفتم که خیلی درد دارم، یک قرص دیگر برایم نوشت که چهار برابر قبلی قوی بود. کنارش بهم یک قرص معده داد و گفت اگر قرص معده را نخوری دکتر بعدی که باید بروی برای معده‌ت است. یک آتل هم برایم نوشت.
 نسخه‌ها را گرفتم و رفتم داروخانه. توی داروخانه خانمی که پشت شالتر بود گفت چون یک قرص ضد درد دیگر خوردم اجازه ندارم تا شب این قرصی که جدید است را بخورم. فکر کرده بودم آتل را هم آن‌جا می‌خرم، گفت که باید بروم آتل‌فروشی که ده تا خیابان پایین‌تر بود. حالا هم که می‌نویسم گریه‌م می‌گیرد. برف می‌آمد. با عکس و داروهایی که اجازه نداشتم بخورم راه افتادم به سمت آتل‌فروشی.
آتل‌فروشی را که پیدا کردم، از در که رفتم تو، زدم زیر گریه باز. خانم خیلی مهربانی بود، من را نشاند. نمی‌توانستم نسخه‌ی آتلم را دربیاورم، از توی کیفم پیداش کرد و گفت باید مچت را اندازه بگیرم. دستم را گرفت و یک حالتی بود که باز خیلی درد شدید بود، باز هی من بدتر گریه کردم، هی گفتم ببخشید من گریه می‌کنم اما نمی‌تونم گریه نکنم.
آتل را آورد و برایم بست و گفت که آن‌جا بنشینم. نشستم. گفت که می‌فهمد و به‌خاطر درد من این‌طوری هستم و این نرمال است. آتل را که بست خیلی احساس خوبی بهم دست داد و باعث شد چی؟ بله باعث شد که باز شدیدتر گریه کنم. کنترل منترل یُخ. یعنی به هیچ عنوان نمی‌توانستم خودم را جمع کنم. نا و قلی هردوتاشان کار بودند و من از احساس تنهایی و بدبختی و درد و سرما داشتم می‌مردم. نمی‌دانم چرا به عقلم نرسید به کس دیگری زنگ بزنم. رویم نشد. نمی‌دانم چی بود. احمق بودم.
سوار اوبان شدم و کمی آرام‌تر بودم. امتحان داشتم ساعت سه توی دانشگاه و ساعت بیست دقیقه به دو بود. رفتم دانشگاه. با اشک امتحان دادم. چون که دیفالت تمام آن سه روز گریه بود. ساعت پنج توی راه خانه بودم و برف و باد پدرسگ می‌خورد توی صورتم. از ایستگاه اوبان تا خانه‌مان ده دقیقه راه است. پشت سرم را نگاه کردم دیدم هیچ‌کس نیست. تاریک شده بود. شروع کردم داد زدن که آییییی آییی دستم. ای خدا من الان چه‌کار کنم؟ آی. عرعر. زر زر. برف رفت توی حلقم. ساکت شدم. رسیدم خانه و یک تکه نان خوردم و مسکن را بالا انداختم.
این‌یکی را هم اجازه داشتم که یک بار صبح و یک بار شب بخورم. دوباره بعد از بیست دقیقه آن حال روحانی که اصلن درد نداری آمد سراغم. خیلی خوب بود. قلی آمد و برایم شام پخت. چهار ساعت همه‌چیز خوب بود و بعد دوباره درد دیوانه‌وار برگشت. ساعت ده شب بود. کاری از دستمان برنمی‌آمد جز صبر. نوشته‌ی روی قرص را خواندم و دیدم که تا چهارتا را بخوری، نمی‌میری. یکی دیگر خوردم. دوباره همه‌چیز پلنگ صورتی شد.
صبح که بیدار شدم دیدم دستم وحشتناک‌تر شده. آن روز را یادم نیست چه کردم اما می‌دانم که چهار بار مسکن خوردم در طول روز و آن وحشتی که باید یک ساعت درد را تحمل کنم تا نوبت مسکن بعدی شود را یادم نمی‌رود. شب نا آمد. مهربان و عالی و بقول خودش دلقک. انقدر خنداندم که خدا می‌داند. بعد هم باز یکی از آن غذاهایی را پخت که بوی غذای مامان‌ها توی خانه راه می‌افتد.
صبح که بیدار شدم، به جای دستم یک بالن به مچم وصل بود. گفت پاشو بپوش. می‌برمت اورژانس. این‌طوری نمی‌شود. ناگفته نماند که بهترین و نزدیک‌ترین وقتی که برای ام‌آر توانستم بگیرم، بیست و شش ژانویه بود/است. رفتیم اورژانس و هیچ‌کاری برایم نکردند. گفتند که باید بروی دکتر خودت چون این‌جا معطل می‌شوی و دست آخر هم ارتوپد نمی‌بیندت. دوباره وقت گرفتم از دکتر خودم و گفت ساعت چهار بیا. ساعت دو یک خانه را با نا دیدیم که فاجعه‌ی ملی بود. همان‌طور که مستحضرید علی‌رغم دست چلاق اسباب‌کشی به قوت خود باقی‌ست و من کماکان آخر ماه خانه ندارم. رفتم دکتر و دکتر گفت که دستم قطعن عفونت کرده که دو حالت دارد یا مچ دستم است و یا تاندون‌های دستم عفونت کرده و او نمی‌تواند بگوید کدامشان است اما از آن‌جایی که مطمئن است عفونت است، من باید یک آمپول بزنم.
نشان به آن نشان که خودش نشست روی تخت. من ایستاده بودم جلوش. همان‌جور سرپا برایم آمپول زد. بعد زد یک جایی بالاتر از باسن مبارک و توی کمرم. اول فکر کردم الان می‌زند توی نخاعم ولی خب سریال پزشکی مثل این‌که زیاد دیدم. از این حرف‌ها نبود. گفت که باید آزمایش خون هم بدهم. امروز صبح رفتم آزمایش خون دادم.
دست راستم که تمام این متن را باهاش تایپ کردم قربانی آزمایش خون امروز صبح است. دست چپم توی آتل است. یک جایی توی کمرم از جای آن آمپولی که زدم، درد می‌کند. دکترم گفت که ده‌بار قوی‌تر از چیزی‌ست که دارم می‌خورم و باید یک‌راست برود توی خونم. یک مایع بوگندوی بوی بیمارستانویی هم داده که دستم را باید صبح و شب تویش بخوابانم. روزی بیست دقیقه هم باید یخ بگذارم. روی دستم. بخشی از جواب آزمایش‌ها را دوشنبه می‌دهند. برای یک بخشی باید باز یک هفته صبر کنم.از کار مرخصی گرفتم. داستان امتحانات و اسباب‌کشی و غیره هم به قوت خود باقی‌ست. 
فکر می‌کنم که این مامان‌بزرگ‌ها که می‌گویند هیچ چیزی سلامتی نمی‌شود، راست می‌گویند. توی فکر بابامم همه‌ش. مامان هی گفت چیزی نیست اما آدم خری‌ام. می‌دانم راست می‌گوید و همه‌چیز درست می‌شود اما ته دلم خالی‌ست. چون آن‌جا نیستم احساس گندی دارم. چون آن‌ها این‌جا نیستند هم احساس گندی دارم. چوب دوسر فلان.
می‌دانید دوری... دوری، دلِ آدم را سوراخ می‌کند.
پ.ن
پرستو و مرضیه. خبر دستگیری را میانه‌ی همین ماجراها خواندم که تو سر خودم می‌زدم. فکر کردم دو تا آدم این‌طوریِ معمولیِ خوب قشنگ را گرفتند. الان توی زندانند. زندان. برای چی آخه؟ چه تهدیدی هستند این دوتا علیه منافع ملی؟ خیلی فکر کردم الان ازشان چی می‌پرسند؟
امیدوارم زود آزاد بشن. چی بگم آخه؟
ای تو اون منافعتون.

۹ نظر:

Amelie گفت...

khub sho:-*

ناشناس گفت...

می‌دانید دوری... دوری، دلِ آدم را سوراخ می‌کند.

هدی گفت...

امیدوارم هر چه زودتر دستت خوب بشه. من همیشه وبلاگت رو میخوندم و نظر نمیدادم، اما امروز دلم یهو ریخت. احساس کردم که واقعا تنهایی چقدر همه دردها رو تشدید میکنه. چقدر برام قابل تصور بود که میگفتی همه اش گریه کردی. گاهی آدم حتی جای عصبانیت، جای درد، جای ناراحتی و خوشحالی و... هم اشک میریزه

یادمه همسرم که فقط برای یه هفته رفته بود ایران، من همه اش توی این فکر بودم که اگه دستم شمست و تنها بودم چیکار کنم اینجا؟ اگه پام شکست چی؟
امیدوارم زودتر دستت خوب بشه خصوصا اینکه جابه جایی خونه ات هم در پیشه

Sara گفت...

دلم سوراخ شد وقتی اینو می خوندم. کاش زودتر خوب بشی. مراقب خودت باش. کلی آدم که تو نمی شناسی ولی اینجا رو می خونن و در شرایط تنهایی شبیه خودت هستن الان دلشون پیشته. شاید دونستن این یکم از نظر روحی تقویتت کنه دست کم. زودی خوب شو دختر زرنگ. :)

ناشناس گفت...

salam,

to ro khoda hatman khabar bede ke javabe azmayesh-haat chi shod.
vaghean omidvaram ke dastet zoode zood khoob beshe.

ye boos va hamdeli az ye nashenase tooye alman,
Neda

نیوشا حکمی گفت...

شرح ماجرا خیلی ناراحت کننده است، حتا برای من که از نزدیک نمیشناسمت، ولی خودم رو در شرایطی که توصیف میکنی میذارم... امیدوارم هرچه زودتر خوب و سلامت بشی. راست میگن. سلامتی بزرگترین نعمته. شکی نیست!ـ

خیال سبز گفت...

بعد من خیلی لوس و ننر هستم که همینجوری اشکام ولو شد موقع خوندن؟ :((
کاش زودتر معلوم شه مشکل دقیقاً چیه و دوا درمون‌ها نتیجه بده. تا اینجوری این همه اذیت نشین :(
مراقب خودتون هم باشین.
مرضیه و پرستو هم که دیگه ... :| آدم می‌مونه چی بگه. دو نفری که از کتاب می‌نوشتن و فعالیت خاصی نداشتن، اینجوری افتادن دست کسایی که ...!

Samin.B گفت...

لاله جان امیدوارم زود دستت خوب بشه.

R A N A گفت...

نه... لاله. چقدر سخت گذشته بهت. استراحت کن چند روز حسابی... خبر این ام آر آی رو هم بده بعدن لطفن. خیالمون راحت شه مشکل جدی نبوده