روبروی خانهی من آنور خیابان باغوحش است. من تا همین دو هفته پیش هیچوقت نرفته بودم توش. توی وین به باغوحششان خیلی مفتخرند. معتقدند اولین باغوحش برای مردم عادی بوده. قضیه این بوده که اوایل برای سیسی بوده. شاهزاده بود حوصلهش سر میرفته، میرفتند از آفریقا برایش زرافه و شیر و پلنگ میآوردند که توی کاخ قدم میزند شادمان شود. بعد درش را برای عموم مردم باز میکنند. باغ وحش طبق گفتهی خودشان دویست و پنجاه سالش است و خیلی حرفهای از حیوانات نگهداری میکنند. بنابراین اگر نرفته باشی عجیب است. چون چیز جالب جالب است و آدم خوب است چیز جالب را ببیند. بلی.
آخرین خاطرهی من از باغوحش شیر و گورخر و میمون توی باغوحش پارک ارم است. یادم هست که دورشان پر از مگس بود. خیلی مگس. بعد خیلی کاهو و هویج و پوست هندوانه ریخته بود روی زمین. خیلی کثیف. یادم است که یک پسربچهای بود از کف زمین سنگریزه جمع میکرد، میزد به سر و کلهی حیوانها. (خاطرههای الکی) اینها را یادم نبود که. خاطرات فشرده شدهی ته مغز و ملاجم بود که آمد بالا. همانطور که میدانید یک مرض رایج، مقایسهی هر چیز مشابه وطنی با همتای خارجی آن و تکان دادن سر به حالت تاسف است. ما هم آدمیم دیگر، فرشته که نیستیم. هی یک چیزهایی میبینیم هی سرمان را تکان میدهیم که هیهات. خلاصه که به تمام این دلایل، هر بار یکی گفته بود بریم باغوحش، گفته بودم نه مرسی. چون تصورم آن بود.
قلی یک روز خیلی بهاری بالاخره مجبورم کرد بروم. گفت ده دقیقه تا خانهت فاصله دارد. چطور ممکن است نرفته باشی؟ بعد انقدر تعجب کرد که من تا به حال نرفتم که من خسته شدم از تعجبش. گفتم بروم که دست از سرم بردارد.
رفتیم.
دردسرتان ندهم. من الان کارت سالانهی باغوحش خریدم که عوض پیاده روی و تماشای درختها هی بروم پیادهروی و تماشای حیوانها. یکی از مفرحترین کارهای زندگیم شده. نه اینکه همین بغل هم هست. قل میخورم میروم آنجا. بعد آن چنان وسیع است که تا حالا همهش را ندیدم. هر بار میروم هنوز، یک جایی کشف میکنم که ندیده بودم.
طبیعتن تصورم از باغوحش عوض شده. بعد یک چیزی که خیلی خوش میگذرد ساعتهای غذا دادن است. هر گروهی از حیوانها را یک ساعتی یا یک ساعاتی بسته به حیوانشان غذا میدهند. مفرحترینشان هم فکهای چاق دریایی هستند. بس که چاق و چاق و چاقند و برای غذا چنان به جنب و جوش میافتند که میمیری از خنده. سیصد کیلو چاقی خودش را چنان برای یک ماهی دویست گرمی به آسمان پرتاب میکند که اصلن هیچی. بعد پر از بچه. بچهها همه ریسه میروند یکریز. کلن تماشا کردن حیوان هم برای آدم جالب نباشد (که بعید است نباشد)، تماشا کردن بچههایی که از هیجان دارند شیهه میکشند، آدم را سرخوش میکند.
بعد یک حیوانی که دیدم که همیشه در زندگانی در فیلمها دیده بودم، کرگدن بود. خواستم به شما بگویم کرگدن خیلی بزرگ است. ممکن است از شدت بزرگی، دوهزار و دویست کیلو شود. دیدنش واقعن من را هیپنوتیزم کرد. نمیتوانستم از تماشا کردنش دست بکشم بس که عظیم بود. کاری که نمیشد بکنم این بود که بهش دست بزنم و ببینم پوستش از جنس سنگ است یا چی.
یک برنامهای هم بود توی مدارس، اسمش گردش علمی بود. ما را یک بار بردند موزه جنگ ایران و عراق یا نمیدانم چی بود. یک عالم عکس شهید بود. مسلسل و توپ و تانک و یک آدمکی در لباس سربازی و اینطور چیزها. یک دفتری هم بود، یک صفحهایش را باز گذاشته بودند توی یک جعبهی شیشهای، خون روش شتک زده بود. دفتر خاطرات یک شهید بود.
نمیدانم چرا اینها را یادم آمد...
دروغ میگویم.
میدانم.
دیدم بچههای مدرسهای را آورده بودند باغوحش، دیدمشان و فکر کردم: گردش علمی. حالت تکانهای خفیف سر تاسفبار بهم دست داد.
لابد موزهی جنگ جهانی هم میبرندشان که صابون ساخته شده از چربی آدم هم ببینند. چه میدانم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر