صبحی رفتم کاغذها را ریختم تو سطل کاغذها پایین. توی صندوق پست را نگاه کردم. هیچی برای من نبود. منتظر نامهی ویزام هستم. نامهی ویزا نکبت سالیانه است. نیامده. آمدم بالا. ترتمیز کردم. لباس شستم. ظرفهای تلنبار توی ظرفشویی را چیدم توی ماشین. نگاه کردم دیدم گوشتچرخکرده دارم. فکر کردم ماکارونی سنتی بپزم با تهدیگ سیبزمینی. حوصلهی آشپزی هیچوقت ندارم. یک تکهنان انداختم توی توستر، داغ شد کره مالیدم و یک چرت و پرت دیگری. خوردم. سیر شدم. ماکارونی از سرم افتاد.
آمدم نشستم پای ادیت پنجهزار و هشتصدم این کاتالوگی که طراحی کردم. هر روز یک ادایی درمیآورد چاپچی. بعد همان موقع کار آدم را نگاه نمیکند ایمیل که میکنی دو سه روز میگذرد فکر میکنی تمام شد، الان زیر چاپ است، یک ایمیل بلند بالا میزند که کونش کج است، دمش راست است. درستش کن. دقیقن پنجهزار و هشتصد بار.
نشسته بودم با اوقات تلخ درستش میکردم، زر زر زنگِ در را زدند. پستچی دو بار زنگ میزند. پستچی بود. توی فکر نامهی ویزا در پایین را زدم. پستچی بود با یک بستهی گندهای از تهران.
ای پست جمهوری اسلامی! ای پست!
امضا کردم و بردم روی میز ناهار خوری. یک کارتن بود و انقدر میپیچندش که باید کاراته بلد باشی تا بشود بازش کرد. بالاخره باز کردم. یک کارت روش بود. یک طرفش بابا نوشته بود یک طرفش مامان. خواندم و تار شد همهجا. مونا حمام بود، خودم را انداختم روی تختم با بلندترین صدایی که دلم میخواست عر زدم. خیلی قشنگ نوشته بودند. تا حالا برام نامه ننوشته بودند. دوباره خواندم. دوباره عر زدم. عرم که تمام شد، رفتم بالای سر بستهها. طبق معمول پسته و بادام و زرشک و زعفران و آلوجنگلی صد کیلو و چیزمیزهای ترش و بعد یک عالم کتاب. چند تا شال و یک تقویم سال نود و یک.
لنا گفته بود چی میخای؟ گفته بودم یک چیزی که اینجا نباشه. که بگم ئه ئه این چیه تو این بستههه؟ تقویمه را که دیدم گفتم ئه ئه ببینا. میخواستم بگم من تقویم میخام. بعد لای کتابها را باز کردم. لنا نوشته بود رویشان را. با آن دستخط کشیدهی قشنگش. بعد یکهو یک کارتی افتاد بیرون. لنا نوشته بود. نوشته بود: چهارشنبهسوریت مبارک. عیدت مبارک. سیزده بهدرت مبارک. روز زنت مبارک. روز خرگوش و تخممرغت مبارک. تولدت مبارک. همهچیت مبارک. خندیدم. آخرش نوشته بود، دلم میخواست تو همهی اینها تو پیشم بودی. دوباره زدم زیر گریه. دلم تنگ شده دوباره خیلی. خیـــــلی.
قشنگ گریههام را کردم، چون میخواستم به مامانم زنگ بزنم بگویم بستهای که گفتی سه هفته دیگر منتظرش باشم، رسید و گریه نکنم و این را بگویم. بعد دو تا بوق خورد، مامان و بابا و لنا از سه جای خانه گوشی را برداشتند. من؟ خب من زدم زیر گریه دوباره دیگر. بعد خودم را جمع کردم. یک ذره حرف زدیم. یک ذره خندیدیم.
الان اصلن نمیتوانم دوباره کارتها را بخوانم. چون میدانم خیلی گریه میکنم اگر دوباره بخوانمشان.
یک لحظههای ملغمهی عاطفی توی زندگی من هست که یک کاسه آلو جنگلی بغل دستم دارم سق میزنم و ضمن خوردنش بغض هم دارم. قورت میدهم بغضم میشود اشک بعد سیگار هم میکشم، تایپ هم میکنم. یک چنین چیزی که وقتی به همهش با هم نگاه کنی از شلم شورباییش خندهت میگیرد که دلت هم یکهو شروع میکند از ترشی آلو جنگلیها ضعف میرود و میپرسی بپزم ماکارونیه را یا نه؟ همین موقع است که به آدم حملهی من چه غلطی میکنم اینجا وقتی همهی عزیزهای دل من تو تهرانند، دست میدهد. بعد اغلب حمله است دیگر. میآید و میرود اما خب چقدر حقیقت دارد این احساس که چه غلطی دارم میکنم؟ من نمیدانم.
من خودم را توی این مواقع از چیزی که احساساتم را تشدید و تحریک میکند، دور میکنم. مثلن آهنگهای فانکی دانکی گوش میکنم. الان هم همین است. چون دوست ندارم توی حالت اشک و بغض بمانم. اذیتم میکند و مایلم ازش عبور کنم.
قبلن طاقتم بیشتر بود یا چی؟ نمیدانم. یادم هست که از بیدردی، خودم را از نظر عاطفی تحریک میکردم. میرفتم جاهای پرخاطره. موسیقیهای پرخاطره گوش میکردم. الان نمیتوانم. احساس میکنم یک بار خیلی سنگینی میشود که از تاب تحملم خارج است. طرفش نمیروم اصلن. درش را میبندم.
یعنی اوایل یک غم خیلی سنگینی داشتم از دوری. هر لحظه. به عادت قدیمی، خودم هم تشدیدش میکردم. بعد یک جایی با خودم تصمیم گرفتم که من اینجام. این کاری بوده که همیشه میخواستم انجام بدهم. باید خوب انجامش بدهم. نه با گریه و حسرت و این شد نتیجهش که الان هست. تصمیم گرفتم چیزهایی که خرابم میکند را از خودم دور کنم. حالا هم گاهی حملههای عشقی و دلتنگی و حسرت هست دیگر. آدم باید بپذیرد که عواقب تصمیماتش چیست. امام شدم الان. خودم فهمیدم و بس میکنم در آخر این جمله و اولین جایی که به نقطه برسم.
دیدید؟ بس کردم.
مرسی و مرسی و مرسی. گرم و سفت و طولانی میبوسمتان عزیزترینهای من.
۴ نظر:
:*
چقدر تو را و نوشته هایت را دوست دارم...گاهی پا به عرهایت باهات عر میزنم...از چیزهائی که تو نداری و من دارم یا تو داری ومن ندارم اما باز هم عر دارد. گاهی ما فقط عرمان میاید :)
منم اشکم گرفت، نذاشتم بیاد پایین!
:(
ببین نمیخوام ناامیدت کنم ولی به نظرم درست نمیشه. ینی برا من که درست نمیشه. یهو اصن دیدی که به پسته پستی هم نیاز نیست و همینجور همه جا نشونههاش هست. همه چیزی ممکنه کارکرد همون بسته پستی رو پیدا کنه. نمیدونم چرا سختمه با آیدیم کامنت بذارم. ولش کن همینجوری بهتره لابد.
ارسال یک نظر