۲۰ آبان ۱۴۰۱

جشن غم

حالی هست بعد از عزاداریِ خیلی سنگین، وقتی بدترین روز یعنی روز جدا شدن نهایی از تن، تمام شده. خداحافظی‌ها را کردی، اشک‌ها را ریختی، بغل‌ها را کردی، صدبار های‌های گریه‌ت بلند شده و با هر بغل تازه، دوباره گریه کردی. آرام شدی، باز کس دیگری آمده و او هم اشک ریخته. باز اشک ریختی. حالتی که از فرط گریه کردن دیگر خسته و بی‌جان شدی. پنداری بدترین روز جهان آمده و رفته. بعد تماشا کردی سرمونی مرگ را و به خاک سپردی و خداحافظی واقعا واقعا اتفاق افتاده. بدترین جاهای عشق به یک عزیز، روبرویت اجرا شده. هم رفته و هم برای همیشه رفته. هرگز تنش را نخواهی دید و فهمیدی که دوست داشتنش دیگر ربطی به تنش و متریال بودن وجودش ندارد.
روح و جانت آرام آرام لابلای بغل‌ها سبک شده. صحنه‌های سخت رد شدن پیکر بی‌جان عزیزش را دیدی، نامش را روی قبر، نوشته، عکسی، خواندی. تاریخ مرگش را دیدی. اشک و اشک و اشک. عزیزترین‌هاش را دیدی که سیاهپوش اشک می‌ریزند که سندی‌ست بر مردنش. که مطمئن شدی واقعا مرده. تمام نشانه‌ها نشان دادند که مرده. واقعا مرده. تنش تمام شده. قبول کردی که مرده. از قبول کردنت هم گریه‌ت گرفته و باز اشک‌ها ریختی. دست در دست عزیزان، رفتنش برای همیشه به قعر تاریکی را تماشا کردی. بعد از آن در سکوت شب توی ماشین نشستی، بیرون را تماشا کردی. ساکت. ساکن. صحنه‌ها از پیش چشمت رد شده. تمام این وقایع رعب‌آور گذشته. تمام شده. یک بی‌رمقی و خستگی و سبکی در این لحظه هست. اگر اشتباه نکنم لابلای تمام هول و وحشت و رنج و غم و هراس مرگ، یک خوشی نازک کمرنگ بی‌ربط عجیبی هم هست. 
بعد از تمام این‌ها یک لحظه‌ای هست که آدم می‌بیند علی‌رغم همه‌چیز ناگهان گرسنه شده. گرسنگی به مثابه زنده بودن. انگار که فرمان می‌دهد که او‌ مرده، اما تو زنده‌ای.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

در ماشین نشسته ای و جهان از برابرت میگذرد جهانی که نمی شناسی اش،عجزی رنجور و تماشاگری... !