۳۰ مهر ۱۳۹۰

صبحی بیدار شده بودم. بعد آرته داشت یه فیلمی درباره‌ی حجاب توی ایران نشان می‌داد. درباره‌ی این‌که قانون چیه. مردم واقعن چه‌کار می‌کنند. توی دانشگاه چه‌طوری هستند. توی خیابان، توی خانه، جاهای خصوصی و الی آخر. فیلم منصفانه‌ای بود. از این دخترهایی که زیر موهاشون داربست می‌زنند بود تا آدم‌های واقعن مذهبی. یک آخوند بود. یک دختری بود که می‌گفت رئیس جمهور شیک و الگانت‌ئه. همه مدل آدمی بود.
یک جاییش داشت جشن تکلیف دخترهای سوم دبستان رو توی یک مسجدی نشان می‌داد. یادم به جشن تکلیف خودم افتاد. به مادر‌هامان یک نامه‌ای داده بودند که فلان ساعت بچه‌هاتون را بردارید بیارید فلان مسجد.
مامانم هم من را برد مسجد. دم در من زدم زیر گریه که اگر از من بخواهند که نماز بخونم، من بلد نیستم و به مامانم گفتم که باید بپرسی، اگر گفتند ما باید نماز بخوانیم من نمی‌‌روم توی مسجد. مامانم رفت پرسید و گفتند لازم نیست. گریه‌ی من هم قطع شد. فکر می‌کردم یکی یکی می‌برندمان بهمان می‌گویند برو جلوی همه نماز بخوان. بعد اصلن هیچ تصوری نداشتم از نماز و معتقد بودم که بعدش از مدرسه اخراجم می‌کنند چون نماز بلد نیستم. مامانم که گفت با خانم پرورشی صحبت کرده و او گفته که لازم نیست انگار یک‌هویی یک باری از دوشم برداشته شد. عکسش هست. یک مقنعه سفید سرم است. چانه‌ش رفته روی گوشم. یک لوح تقدیر (که قاب خاتم دارد طبعن) دستم است. با قیافه‌ی گوسفندواری به دوربین نگاه می‌کنم. صد و هشتاد درصد حجابم را حفظ کردم. فقط چانه‌هه روی گوشم است. قشنگ یادم است چقدر حالم خوب شد که فهمیدم نماز مجبوری نیست.
پانزده سال بعد که می‌خواستم معلم شوم، رفته بودم مصاحبه. مصاحبه چی بود؟ مرجع تقلیدت کیست؟ تسبیحات اربعه بخوان و برو تا آخر. همان حس نه سالگی بود. فقط با این تفاوت که دو هفته‌ی قبل توی توالت هم نشسته بود احکام خوانده بودم و همه چیز را حفظ کرده بودم. بعد گفتم مرجعم خمینی‌ست. بعد خانم بهم گفت که تو پنج سالت بود که خمینی مرد. مرجعت نمی‌تواند خمینی باشد. هیچ اسم دیگری یادم نبود. فکر کردم ردم می‌کند و من نمی‌توانم به دخترهای هنرستان گوهر امپرسیونیسم و اکپرسیونیسم و رضا عباسی درس بدهم. ردم نکرد. یک مانتو پوشیده بودم تا قوزک پاهام. مقنعه تا آرنج. حجاب کامل. ردم نکرد. دوسال درس دادم هنرستان.
چند وقت پیش نشسته بودیم با بچه‌ها حرف مذهب را می‌زدیم. بعد من گفتم که طبق شناسنامه‌م مسلمان و شیعه‌ام. قلی گفت من بی‌دین هستم. گفتم آن را که می‌دانم. توی کارت شناسایی‌ت چی هستی؟ گفت بی‌دین. گفت دو سال پیش رفتم درستش کردم.
انتخاب؟ ما؟ ما نداریم.
اصلن توی کله‌م نمی‌رفت که رفته خودش برای خودش عوضش کرده. هی می‌گفتم نه تو کارت شناسایی‌ت چیه؟ گفت عزیزم عوضش کردم. می‌توانی بروی عوضش کنی. گفتم ئه؟ آهـــا! انتخاب کردن این موضوع در حوزه‌ی چیزهایی که می‌شود آدم انتخابش کند، نبود توی ذهنم.
خلاصه که امان از بدیهیاتی که هیچ کدامش برای من یکی بدیهی نیست.
پ.ن
فضای غشِ خنده‌ای توی گودر حاکم‌ئه. طبق معمول که همه‌چی می‌کشد به لودگی و همه استعداد فراوان دارند در این حوزه از وقتی خبر این‌که گوگل‌ریدر با گوگل‌پلاس یکی می‌شود، یکی روضه می‌خواند یکی سینه می‌زند یکی می‌رود ته مجلس گلاب می‌پاشد چون همه آن عقب از حال رفتند که قرار است از هفته‌ی دیگر گودر نداشته باشیم.
یکی هم نوشته بود می‌دونی گودر بره خط، فیسبوک برگرده یعنی چی؟ من ترکیدم از خنده.
اما حال‌گیری‌ست. نخ نازکی بود که من را به همه‌ی آدم‌هایی وصل می‌کرد که اغلبشان برایم نوشته هستند و عملن ارتباط دیگری با هم نداریم. ببینمشان ده درصدشان را می‌شناسم اما نوشته‌های هر روزشان را دوست داشتم بخوانم. حالا به قول دنیا که می‌گفت یارو هی می‌رفت رو منبر می‌گفت امام حسین... همه گریه می‌کردند، دوباره می‌گفت امام حسین همه می‌زدند توی سر خودشان. بعد گفت بابا صبر کنید شاید خنده‌دار باشه. ما هم منتظریم ببینیم چه بلایی سر گودر می‌آورند هفته‌ی دیگر.
یکی هم وقتی بستندش دوباره بلاگ رول‌ئه؟ چیه؟ اونو به من یاد بده. من اصلن بی‌گودر نمی‌دونم چه‌طوری می‌تونم وبلاگ بخونم.

۲۱ مهر ۱۳۹۰


تیمارستان شماره‌ی بیست و نه
ما الان توی خانه‌مان خیلی زیادیم. چرا؟ داستان این‌طوری بود که ما در واقع خانه‌مان سه نفری‌ست. یعنی خدابیامرز وقتی اجاره‌ش کردم، این‌طوری بود که ما سه نفر بودیم. بعد هم‌خانه‌م برای ترم تابستانی رفت مصر که عربی یاد بگیرد. یک دختری از آلمان آمد که چهارماهی که او نیست جایش زندگی کند. اسمش چیست؟ لوسی. اجاره خیلی گران است. خیلی این‌طوری‌ست که یکی می‌آید وقتی تو می‌روی مسافرت جایت توی خانه‌ت می‌ماند.
خلاصه ما اسمن سه نفر بودیم. من و آدلینا و لوسی. رسمن دوست‌پسر هردوتاشان با ما زندگی می‌کردند چون دوست‌پسر هیچ‌کدامشان توی شهر ما نیستند و وقتی می‌آیند سه چهار روزی می‌مانند. دوست‌پسر آدلینا، تیبی‌ست و دوست‌پسر لوسی آندره.  تیبی وقتی می‌آید اقلن یک هفته ده روز می‌ماند. پس ما شدیم چند نفر؟ بعله. پنج نفر. من هم خب مهمان دارم گاهی دیگر. طبیعی. پس شدیم چند نفر؟ شش نفر. گاهی یک دوتا دوستم با دوست‌پسر/ دوست‌دخترهاشان می‌آیند. شدیم چند نفر؟ هشت نفر.
حالا هم‌خانه‌ای که مصر بود، یعنی مونا، برگشته. اول قرار بود لوسی وقتی مونا آمد از خانه‌ی ما برود. نرفت. چون‌که دوتایی با هم حرف زدند و قرار شد مونا روی کاناپه‌ی سالن بخوابد. وسایلش را هم توی اتاق قبلی خودش که اتاق فعلی لوسی‌ست بگذارد. الان دو روز است که خانه‌ی ما عین دیوانه‌خانه است. این می‌آید آن می‌رود. جمعه برای برگشتن مونا یک مهمانی دادیم. لوسی پریروز اعلام کرد که مامان بابای من پنج‌شنبه می‌آیند. جمعه که مهمانی هست، مامان بابای لوسی هم چی؟ هستند.
شدیم چند نفر؟ یازده نفر.
مونا چی؟ مونا الان در حال حاضر یک دوست‌پسر دارد که کجاست؟ کایرو. اما مونا یک استاکر دارد که الان کجاست؟ بعله روی کاناپه‌ی خانه‌ی ما. شدیم چند نفر؟ دوازده نفر.
خلاصه که زندگی شیرینی داریم. اما راستش منهای وقتی که باید بدو بدو بروی حمام یا می‌خواهی غذا بپزی و فر و گاز و مایکروویو همه پر هستند، خوب است.
اما یک سوال دیگر که ایجاد می‌شود این است: چرا استاکر روی کاناپه‌ی ماست؟
دیروز تمام روز استاکر زنگ می‌زد به مونا که تو برگشتی و من دلم برایت تنگ شده و این‌ها. مونا جواب نمی‌داد. این‌ها را طبعن اسمس کرده بود. بعد نیم‌ساعت یک‌بار زنگ می‌زد. مونا ور نمی‌داشت. ساعت شش صبح امروز دوباره زنگ می‌زند. مونا هم خواب و بیدار بوده، تلفن که زنگ می‌زند، اتوماتیک گوشی را برمی‌دارد. بعد این می‌گوید که وای تو برگشتی. من الان می‌آیم ببینمت. این هم بدبخت توی رودرواسی می‌گوید باشه.
بعد چی شد؟ من از صدای بلندی بیدار شدم. چه‌طوری؟ اول که بیدار شدم، فکر کردم یکی توی اتاق من است. چشمم را باز کردم، بعد بالش کناری‌م یک‌طوری بود که من فکر کردم یک کله‌ست. رو به بالشم کردم گفتم چی شده؟ بعد یک‌هو دیدم که این کله نیست که بالش است. من تنها هستم توی اتاقم. بعد یک‌کم گوش دادم. فکر کردم آدلینا و تیبی دارند دعوا می‌کنند. فکر کردم وای فردا صبح بدبختیم. دراما... دراما... بعد کمی گوش دادم ببینم چرا دارند دعوا می‌کنند. دیدم ئه! یکی به یکی گفت من عاشقت هستم. یهو گفتم ئه! گفت عاشقتم. این دعوا نیست. بعد یادم افتاد به استاکر که از این اخلاق‌ها داشت که آخر شب و اول صبح بیاید پیش مونا بگوید من عاشقتم. به این‌ترتیب بود که با مشورت با بالشم، فهمیدم که بیرون فقط مسائل عشقی برقرار است و من می‌توانم بخوابم.
حالا الان وضعیت چیست؟ لوسی کلیدش را لای گل کریسمس صدسال پیش که کماکان روی در خانه‌مان است جاسازی کرده که مامان بابایش می‌آیند از پشت در بردارند و بیایند توی خانه. چون خودش آن موقع که آن‌ها می‌رسند سر کار است، استاکر روی کاناپه خوابش برده. مونا حمام است چون باید برود دانشگاه بعدش. آدلینا خواب است. تیبی دارد روزنامه می‌خواند. من هم نشستم ورور این‌ها را تایپ می‌کنم، در حالی که منتظرم مونا از حمام بیاید که من بروم حمام که بروم دانشگاه بعد هم بروم سر کار. این زندگی‌ای‌ست که ما داریم فعلن.

۱۱ مهر ۱۳۹۰


Unfortunately Not easily amused
دست‌هام را گذاشتم روی کیبرد منتظر که الهامات نوشتاری بهم حمله کند. حمله نمی‌کند. به انگشت‌هام نگاه می‌کنم. دست‌هام را دوست دارم. یکی از اعضای بدنم است که بهش افتخار می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم چه انگشت‌های کشیده‌ای دارم. به‌به! نمی‌نویسم چه انگشت‌های کشیده‌ای دارم چون که همیشه این‌طوری‌ام که وقتی دارم از خودم تعریف می‌کنم برای این‌که زهر از خود تعریف کردن را بگیرم، یک کلمه‌ای به‌کار می‌برم که نقض غرض بشود. می‌نویسم چه انگشت‌های درازی دارم که شمای خواننده نیایی بخوانی بگویی با خودت ایش! آمده نوشته چه انگشت‌های کشیده‌ای دارم! عن خانوم. خلاصه در نهایت این‌که در لفافه قربون خودم بروم.
واقعیت این است که نوشتنم نمی‌آید اما دلم می‌خواهد به‌زور بنویسم. نه که حرفی ندارم که دارم. توی مغزم و گاهی توی یک فایلی، چیزهایی که در مغزم بلغور می‌شود را می‌نویسم بعد دوباره که می‌خوانمش دلم می‌خواهد پاره پوره‌ش کنم. چون‌که فکر می‌کنم چرا باید حرفی را بزنم که ده‌ها بار به ده‌ها شکل نوشتم و نوشتند. چیز تازه‌ای هم اگر هست نمی‌نویسم چون احساس می‌کنم کاردهای ممیز بالای سرم است. عذاب وجدان دارم که بنویسم خیلی دارد بهم خوش می‌گذرد. بنویسم زندگی‌م خوب است. سر جام هستم. خوشحالم. آرامم. وسطش یاد تمام آدم‌هایی می‌افتم که ممکن است بخوانند و بگویند حالا عن خانوم را ببین خفه کرد ما را انقدر نوشت خوشحالم فلانم بیسارم.
اصلن تصور واکنش عن خانوم از طرف خواننده نقش بزرگی دارد.
بعد گاهی دلم می‌خواهد بعضی ایده‌ها و بعضی آدم‌ها را بشورم و پهن کنم، بعد از آن‌جایی که طبیعتن آدم بسیار نایس خسته‌کننده‌ای هستم، این کار را هم انجام نمی‌دهم. ناگفته نماند بخشی از ننوشتنم از تنبلی‌ست. این‌که یکی می‌آید بهم گیر می‌دهد و بعد من باید نظراتم را توضیح بدهم. من اصلن علاقه ندارم نظراتم را توضیح بدهم. من علاقه دارم یک جمله بگویم و بروم. این هم رفتار غیرمسئولانه‌ای‌ست. من هم که مسئول.
تازگی وبلاگ که می‌خوانم هم حتی حوصله‌م سر می‌رود. حرف‌ها و به‌ویژه غصه‌های آدم‌ها برایم جالب نیست. الحمدلله اکثریت قریب به اتفاق هم در حال ناله. بعضی‌ها را دلم می‌خواهد از شانه بگیرم تکان بدهم که چه‌کار داری می‌کنی بابا؟ نکن. منفعل نباش. 
بعد به خودم می‌گویم چرا نمی‌فهمی خب؟ ناراحته ابله! ناراحته. بیاید بنویسد خوشحالم چون تو کشش خواندن درباره غم‌های دیگران را نداری؟ ندیدی آدم نتواند روی ناراحتی‌ش عمل کند؟ آدم افسرده ندیدی؟
بعد داشتم یک باری به نا می‌گفتم که نمی‌دانم چرا دوست‌های قدیمم این‌طوری "شدند". همه ناله. همه عصبانی. همه خسته. گفت که آن‌ها جوری نشدند، آن‌ها همیشه همین‌جوری بودند، تو هم بودی اما حالا تو توی همان فضا نیستی، به چشمت می‌آید. فحوای حرفش این بود. نمی‌دانم من چقدر فرق کردم. معیاری دستم نیست.
کاش یک متری بود، آدم می‌گرفت دستش احساساتش را متر می‌کرد. بعد می‌توانست مثلن حال الانش را با حال پارسالش مقایسه کند. مثلن می‌توانست مقایسه کند کدام دوست‌پسرش را بیشتر دوست داشته. بامزه بود ها. بعد خیلی دقیق می‌شد مقایسه کرد و گراف درست کرد و تحلیل آمار و این‌ها. خب آدم باید بفهمد چه حالی بوده، چه حالی هست. اما من شخصن همیشه در حال معاصرم انقدر آدم غلیظی هستم که همیشه فکر می‌کنم حال معاصرم صرفن اصالت دارد. بقیه‌ی حال‌هام به این اصیلی نبوده‌اند. برای همین باید احساسومتر می‌داشتم (فعل می‌داشتم داریم؟)
بعله.
از این‌ها که بگذریم ملالی نیست جز دوری آن چهار نفر. آن چهار نفر. آن چهار نفر که چون چهار کله‌قند شاد و خرمند.

۲۹ شهریور ۱۳۹۰



Hoş Geldiniz Türkiye'ye
یک. تمام "امروز"ها در این پست دیروز است.
دو. به‌خدا دل‌چرکینم اگر فکر کنید این را ویرایش کردم یا حتی خودم دوبار خواندمش.
بخونید برید پایین حالا.
امروز عین فیلم‌های هالیوودی خوش‌عاقبت بودیم که در طول فیلم از شدت تعلیق حالت خفگی می‌گیری. ماجرا از این قرار بود که ما بلیط آن‌لاین گرفته بودیم که بیایم مسافرت. ما کیه؟ من و نا. ما دو نفر که چون دو کله‌قند شاد و خرمیم.
قبلن خاطره‌ای که ما از تمام بلیط‌های آن‌لاینمان داشتیم این بود که اسممان را می‌گفتیم و همه‌چیز حل بود. بنابراین ما ایمیل‌ها را پرینت نکردیم. شاد و خرم ایستادیم توی صف چک‌این. نا گفت که لاله برم بلیط‌ها را پرینت کنم؟ گفتم نه بابا. نگاه کردیم دور و بر دیدیم دریغ از پرینت‌دونی. گفت من استرس دارم‌ها. گفتم نداشته باش. هاها ها. هوهو هو. حله. آقا ته صف که ماییم. پرواز ساعت چنده؟ سه و ده دقیقه. ساعت چنده؟ یک و نیم. ما کجاییم؟ ته صف. نشان به آن نشان که ساعت دو و نیم رسیدیم جلوی شالتر. خانم یک نگاهی به ما کرد گفت نمی‌توانید بی بلیط پرینت شده پرواز کنید که.  یعنی من حالت موها وز. نا رفت یک‌ور من رفتم یک‌ور. به یک خانمی توی یک باجه‌ای که نمی‌دانم چه کاره بود گفتم بلیط ما را پرینت می‌کنی؟ ما ترکیدیم پروازمان الان می‌پرد. گفت بله. با بدبختی از روی ایمیل نا پرینت کردیم. بعد پرینتر خانم خراب بود. وسط صفحه سفید افتاد. بردیم دم شالتر. خانم فرمودند این را قبول ندارم. یعنی حالت دق. فرمودند که شش دقیقه وقت دارید تا پرینت بیاورید. ما گفتیم شوخی نکن. ولمون کن. چک کن بریم. نه که نه. یعنی من که وا رفتم. خلاصه ما افتادیم دوره تو فرودگاه که یک جایی پیدا کنیم پرینت کنیم و شما باور کنید که دریغ از یک کپی‌شاپ. بعد یک دفتر از جایی که آن‌لاین رزرو نموده بودیم به ناگه باز شد. قبلش پلیس آن‌ور را بسته بود. نا رفت آن‌جا و من هم وظیفه‌م این بود که دم شالتر بایستم نگذارم که ببندند. تلفن خانم شالتریان زنگ زد و گفت که ما منتظر دو خانم هستیم که بلیط پرینت کنند. یارو پشت خط احتمالن گفت به درک. ببند بریم. ساعت چند؟ ده دقیقه به سه. هر چی ما عجز و ناله که زنیکه نبند خب. الان پرینت میاره. قبول نکرد. قرقرمستان شالتر که چمدان را می‌تپانی روش را که بست خودمان دوتا را دیدم که دست از پا درازتر سوار اشنل‌بان می‌شویم، برمی‌گردیم خانه.
خلاصه من با دست‌های آویزان با صدها چمدان و کیف و لپ‌تاپ رفتم دم جایی که نا بود. گفتم فردا همین ساعت یک پرواز هست. بگیریم؟ در این‌جا بود که سوپرمن به ناگه از پشت آن‌جا پرید بیرون. گفت من نجاتتون می‌دم. تمام پولتون می‌پره اگر پروازتون رو از دست بدید. دردسرتان ندهم. همه وایستاده بودیم به دستگاه پرینت نگاه می‌کردیم. پسره/ سوپرمن گفت پرینت که آمد بیرون باید بدوییم. عین فیلما. یعنی قشنگ عین فیلما. ورق‌ها دست پسره. ما بدو اون بدو. چمدان بکش و بدو. یک وضع تاریخی. بعد رفتیم لول بعد، پسره دم یکی را دیده که ما را چک‌این کند. یارو قبول کرد. آقا نشان به آن نشان که چهار تا کامپیوترشان را امتحان کرد سیستم چک‌این بالا نیامد. پسر گفت که بیایید ببرمتان دم هواپیما چک‌این کنید. ما گفتیم که ئه؟ می‌شه؟ گفت بلی. دیگه نمی‌دونم که چطوری پاس کنترول و گیت‌ها را رد کردیم تا رسیدیم به دی بیست و نه. به یارو گفتیم آقا ما رو راه می‌دی؟ حالا تو آن هیگار ویگار کمربند نا جیغ دستگاهه را در می‌آورد. چمدان من گیر کرده توی گلوی دستگاه اشعه فلان در نمی‌آید. بعد آخرین چیزی که یادم است این است که پسره مثل شتر گاو پلنگ می‌دوید و پاس‌های ما دو تا را گرفت و با همه حرف زد و ما دو تا داشتیم با چمدان و کمربند کشتی می‌گرفتیم که رو کرد به ما بیلاخ پیروزی نشان داد. من و نا تو مایه‌های بغل کردن پسره بودیم. پاس‌ها و ویزاهامان را داد و چمدان‌هامان را آقاهه گفت بگذاریم همان‌جا خودشان می‌برند و همه‌چی را پرت کردیم و با باحال‌بازی‌های پسره/ سوپرمن ساعت سه و پنج دقیقه ما داشتیم توی خرطومه که وصله به هواپیما می‌دویدیم. جلوی در که رسیدیم مهماندار آمد شوخی بامزه بازی بکند در هواپیما را نیمه بسته کرد که هور هور مثلن شما دیر رسیدین ما راهتان نمی‌دهیم. من می‌خواستم چنان جیغ بنفشی بکشم که تمام فرودگاه بلرزد. بعد دیدم شوخی می‌کنه. گفتم اوپالا. هیهیهی. شوخی بود؟ وای چه بامزه.
به محض این‌که نشستیم روی صندلی‌هامان، فرتی دیلینگ کرد و کمربند بستیم و پرواز کردیم. بالا که رفتیم، هیچ‌کداممان باورمان نمی‌شد که پرواز را گرفتیم. پنج دقیقه یک‌بار یکی‌مان می‌گفت باورت می‌شود ما توی این هواپیمائه هستیم با این‌همه بدشانسی که پشت سر هم آوردیم؟
یادم رفت بنویسم که اول کار هم نا پاسش را جا گذاشته بود. یک دور هم دم خانه‌ی من برگشتیم خانه او که پاس بردارد. یعنی چنین وضعی. س
خلاصه که به هر ترتیبی که بود الان توی هتلمانیم. هوا گرم و مرطوب است. هتلمان خیلی فنسی‌ست. انقدر خوردیم و نوشیدیم از وقتی رسیدیم که ترکیدیم. نا الان خوابیده. من حالت هایپر اکتیو گرفتم.
توی مغزم تمام فاصله‌ی ساعت یک و نیم که رسیدیم توی فرودگاه تا سه و ده دقیقه که پریدیم مثل یک فیلم پر تعلیق استرسی‌ست. دیدید دو دقیقه که یارو می‌خواهد سیم آبی را ببرد یا قرمز بیست دقیقه طول می‌کشد؟ همان. فرقش این‌که بازیگرهاش ما دو کله‌پوک. هزینه‌های پرداختی برای بریدن سیم غلط: از دست دادن پس‌انداز مسافرت که با خون جگر که حالا نه، ولی با عرق جبین به دست آمده بود.
حالا اما همه‌چیز خوب است. الان ملنگی‌ خاصی مستولی‌ست. صدای قرقر کولر می‌آید.
یک هفته لش مطلق خواهیم بود. حال ما خوب است.

۸ شهریور ۱۳۹۰



نکند اندوهی سر رسد از پس کوه
خب. بعله ماچرا این است که من خودم را از رستوران که خیلی جدی و پیرهن سفید و دامن سیاه است به کافه منتقل کردم که از نظر شغلی شلوارک با بلیز عدس‌پلویی‌ست. این یعنی عالی. یعنی همه‌جا یک بند خودمم. حتی ضمن این‌که با آدم‌های هیجان‌انگیزتری در تماسم و کارم سبک شده‌است، پولدارتر هم شده‌ام که خیلی خوب‌تر است حتی.
خیلی خوب یادم است که مدت‌ها توی زندگی‌م احساس می‌کردم جرا انقدر من جای غلطی هستم؟ چرا یک چیزی درست نیست؟ چند ماهی‌ست که احساس می‌کنم چقدر درست است اتفاقن. چقدر من توانا هستم. کافی‌ست یک چیزی را بخواهم تا بتوانم عملی‌ش کنم. یک مبحثی که توی ایران عذابم می‌داد همیشه این بود که یک چیزهایی تصادفی خوب می‌شد. من نقشی نداشتم در این‌که خوب یا بد بشود. اگر بهترین سعی‌ام را می‌کردم هم باید در نهایت شانس می‌آوردم اما این‌جا این‌طور نیست. می‌توانم بگویم من از نقطه آ به ب می‌روم یک سندی پیدا می‌کنم که نوشته سی و سه دقیقه طول می‌کشد. بعد من اگر از آ راه بیفتم با تقریب خوبی اغلب سی و سه دقیقه بعد توی نقطه‌ی ب هستم. این عوض نمی‌شود. این یعنی پای آدم یک جای محکم. یعنی تصادفی نیست. محیط به من تصادف و چیزهای ناخواسته تحمیل نمی‌کند. من قدر این را می‌دانم. خیلی.
احساس می‌کنم دارم توی یک چیزی فرو نمی‌روم. هنوز هم گاهی از شدت تنوع انتخاب‌هایی که دارم تعجب می‌کنم. قبلن این‌طوری بود که من فکر می‌کردم یک راه هست. من باید آن را بروم. راه شانسی. همه‌چیز مبتنی بر خوش‌شانسی بود در نهایت. من هم خوش‌شانس بودم واقعن ولی این عذاب‌آور بود. این کنترل نداشتن روی سیر وقایع اتفاقیه خیلی سخت بود. حالا اما احساس می‌کنم دانای کل زندگی‌م هستم. احساس می‌کنم رئیسم. صدایم هم از جای گرم بلند می‌شود. نشستم توی وان. دو ساعت دیگر باید بروم سر کار. تا آن موقع من یک ماهی هستم که توی وان زندگی می‌کند.
گاهی هم می‌ترسم. دلم می‌خواهد مدام تشکر کنم. فکر می‌کنم همه‌چیز زیادی خوب است. من جهان سومی به این عادت ندارم که زندگی این‌قدر روی روال باشد. خواستن توانستن باشد. فکر می‌کنم واقعیت دارم؟ یعنی همه‌چیز ناگهان فرو نمی‌ریزد؟ یعنی واقعن همه‌چیز زندگی‌م صرفن مبتنی بر سعی کردن است؟ 
با ما باشید (و بی ما نباشید).

۲۴ مرداد ۱۳۹۰


نصایح امام لاله علیهاالسلام
یک گاوی که می‌خواهد اسب باشد را باید قانع کرد که گاو است. این یک تمرین خوب و واقع‌گرایانه برای گاو است.
مثلن شخصن فکر نمی‌کنم الان مشکلم این است که گاوم اما می‌خواهم اسب باشم. بودم اما توی این شرایط و علاوه بر آن این را نوشتم برای این‌که دور و برم پر است از آدم‌هایی که گاوند اما می‌خواهند اسب باشند. من دلم می‌خواهد برایشان کاری بکنم. از آن ترحم‌انگیزتر آدمی‌ست که خودش را که معرفی می‌کند می‌گوید سلام. من اسب هستم بعد تو داری شاخش را می‌بینی.
توهم چیز بدی‌ست. روبرو شدن با پتانسیل‌هایی که واقعن نداریم چیز بدی‌ست. نمی‌شود زور زد توی بعضی چیزها. گاو گاو است دیگر، اسب نیست. چه‌کار می‌خواهد بکند؟
با یک دوستی حرف می‌زدم می‌گفت یک روش درمانی روان‌شناسانه این است که به آدم‌هایی که گاو هستند و می‌خواهند اسب باشند، بفهمانی که گاو هستند و خودشان را به عنوان گاو بپذیرند. از مثالم ناراحت نشوید. چون مثلن شاید گاو توی کله‌ی شما بدتر از اسب باشد. اسب و گاو مثال است. بگذارید کبوتر و کلاغ جایش.  فرق نمی‌کند. صرفن قضیه فهمیدن این است که بپذیریم چی هستیم و چی نیستیم.
یک شرایطی داشتم یک سال پیش تقریبن. می‌خواستم خودم را تویش قانع کنم که اسبم اما گاو بودم. آقا هی زور می‌زدم. هی فرو می‌رفتم. یک جایی هم خودم باورم شده بود که بابا عجب اسب باحالی هستم. نبودم. نه آدمش بودم نه بلد بودم کارهایم را مثل یک اسب انجام بدهم نه هیچی. گاو بودنم هم خراب شده بود.
اصلن این را که داشتم می‌نوشتم یادم افتاد از قدیم یک مثل هست که کلاغ آمد راه رفتن کبک را یاد بگیرد راه رفتن خودش هم یادش رفت.
بعد وقتی می‌نویسی‌ش آسان است، توی شرایطش که قرار می‌گیری چنان کار دشواری‌ست که بفهمی داری یک کاری خلاف طبیعتت می‌کنی. بعد مثال گاو و اسب را که می‌زنی و آدم‌ها فکر می‌کنند که این یک چیزی‌ست که از نظر فیزیکی ممکن نیست، می‌توانند تعمیمش بدهند به چیزهایی که به این واضحی نیستند اما اتفاق افتادنشان به همین ناممکنی‌ست.
در عین حال یک تفاوت ظریف هم هست و آن این‌که به نظر من این با جاه‌طلب بودن تفاوت دارد. جاه‌طلبی همیشه توی ذهن من صفت مثبتی بوده اما جاه‌طلبی "شاید" باید در این راستا باشد که کمال یک گاو باشیم وقتی گاویم نه که بخواهیم اسب بشویم. به همین سادگی و به همین دشواری.

۱۱ مرداد ۱۳۹۰

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
این پست توی پرانتز است.
دیدم جلوی اسم وبلاگ خاک و خل‌گرفته‌ش توی گودر یک دانه یک آمده بعد از مدت‌ها. فکر کنم کلن یک نفر وبلاگش را سابسکرایب کرده باشد توی جهانِ گودر و آن شخص منم. الان رفتم و چک کردم و دیدم که واقعن فقط منم. عرض می‌کنم که آخرین حرکات فعالش مال پنج شش سال پیش است.
کف کردم. فکر کردم پست نوشته که این تقریبن یک چیزی‌ست مثل دیدن ستاره‌ی هالی شاید نادرتر. تو عمر آدم یک بار ممکن است اتفاق بیافتد. این بار هم چیزی نبود که من بفهمم. چند تا عدد نوشته بود. انگار می‌خواهد بلندگو بگیرد دستش. یک دو سه چهار پنج. باز کردم وبلاگش را، صرفن نوستول بود. با آن رنگ نکبت بک‌گراندش که هرگز خوشم نمی‌آمد ازش حتی وقتی از خودش خیلی خوشم می‌آمد.
یادم افتاد، تنِش گرفتم. با شدت هشت ریشتر نقدم می‌کرد لعنتی.
بعد داشتم نگاه می‌کردم چشمم خورد به این‌که آن گوشه‌ی وبلاگش لینک چهار پنج‌تا وبلاگ بود. بعد هیچ‌وقت لینک وبلاگ من را نگذاشت آن‌جا نامرد. من که بیچوره‌ی جو زده‌ی غنچه‌ی نوشکفته‌ی باغ وبلاگ‌نویسی بودم. انقدر هم در حوزه‌های عشقی ننرم می‌کرد اما این یکی را به کل نادیده می‌گرفت.  بعد اگر تو بگویی یک کامنتی، یک علاقه‌ای، یک تشویقی، یک علامتی، یک دودی از سرکوهی که یعنی بابا من صحنَه را دیدم.
ای بترکی! بعد پست‌های من صبح تا شب این بود که آفتاب ذوزنقه افتاد و توی راه کرج خوابش برد و بلتوبیا و شیخ ما بوس‌بوس‌جون...
به‌نظر خودم هم می‌آمد که چه خوب و فکر می‌کردم یک اشاره در حد نوک سوزن کردم به یک زهرماری که او بخواند می‌فهمد و می‌دانستم می‌خواند اما اگر تو بگویی یک بار به رویم آورد. بله یادم است. به جز آن بار که بماند.
می‌دانم هنوز هم همان است. ای تو روحت که نشستی نمی‌دانم کجا با آن گردنبند تسبیح چوب بود سفال بود چی بود گردنت که انقدر بوی تو را بهتر از خودت می‌داد.
دلم می‌خواست فقط بهم بگوید که خواندم. بگوید خواندم بد بود. نمی‌گفت. اصلن انگار من وجود نداشتم.
بعد لینک آن دخترهای بی‌ربط که خیلی هم بد می‌نوشتند و لوس بودند که حالت به هم می‌خورد آن‌جا بود. سین سین. با آن وبلاگ‌های نکبت رنگین‌کمان و باغ و بلبلشان. با یک سری آدم کج و کوله‌ی دیگر (بله. آدرسش را هم نمی‌دهم و خیلی هم دوست دارم راجع‌بهش حرف‌های نامردی بزنم).
اه.
هیچ‌وقت من را تایید نمی‌کرد. هی فکر می‌کردم خدایا چقدر من آخر بد می‌نویسم که این رویش نمی‌شود لینک من را حتی بگذارد آن‌جا؟ با ذوق بدو بدو رفته بودم بهش گفته بود دوس‌پسر جون دوس‌پسر جون من وبلاگ درست کردم. با خجسته‌دلی این را که گفتم فکر کردم الان بدو می‌رود لینکم می‌کند (بعله چنین آدمی بودم). بعد نکرد. فردایش نکرد. پس‌فردایش نکرد. فکر کردم می‌خواهد ببیند چه می‌نویسم که به فلان وبلاگش برنخورد که لینک من آن‌جاست یعنی تایید. بعله آن زمان این‌طوری بود. دو ماه گذشت. شش ماه گذشت. لینک وبلاگ مسقره‌م رفت توی صدتا وبلاگ که یکی‌شان را هم نمی‌شناختم. بعد فهمیدم می‌خواهد برای همیشه نادیده‌ش/م بگیرد.
الان بعد از صدهزار سالِ گوسفندی رفتم آن‌جا یادم افتاد دوباره که چقد نادیده گرفت این را. یا دیده (دیده برعکس نایدیده است) گرفت و هرگز از امتحان کنترل کیفیتش رد نشد.
برای ساده‌ترین چیزها انقدر آدم سختی بود. تکل می‌کنم بقرآن توی دهن هر کسی که بیاید بگوید کارش خیلی هم جالب بود.
نگفتم که بهش هیچ‌وقت. تا ابد عین حناق ماند تو گلوم که بابا نکبت تو چرا اصلن من را تایید نکردی؟ چرا انقد من را و این نوشتن زهرماری‌م را نادیده گرفتی؟
عشق خاک‌تو‌سری‌م با او من را وبلاگ‌نویس کرد.
پ.ن
حالا من یک چیزی نوشتم توی تیتر اما بیا و یک بار انقدر خوب توی آن رول مزخرف  فرو نرو. آن رولی که تویش همیشه نگاه از بالا به پایینت بود به همه‌ی کارهای طراحی و نوشتاری و خلاقم.
قیافه‌ت را می‌بینم وقتی خلاق را می‌خوانی.
پوزخند زدی؟ بزن. من پارچه رنگ می‌کنم.