۱۱ مهر ۱۳۹۰


Unfortunately Not easily amused
دست‌هام را گذاشتم روی کیبرد منتظر که الهامات نوشتاری بهم حمله کند. حمله نمی‌کند. به انگشت‌هام نگاه می‌کنم. دست‌هام را دوست دارم. یکی از اعضای بدنم است که بهش افتخار می‌کنم. با خودم فکر می‌کنم چه انگشت‌های کشیده‌ای دارم. به‌به! نمی‌نویسم چه انگشت‌های کشیده‌ای دارم چون که همیشه این‌طوری‌ام که وقتی دارم از خودم تعریف می‌کنم برای این‌که زهر از خود تعریف کردن را بگیرم، یک کلمه‌ای به‌کار می‌برم که نقض غرض بشود. می‌نویسم چه انگشت‌های درازی دارم که شمای خواننده نیایی بخوانی بگویی با خودت ایش! آمده نوشته چه انگشت‌های کشیده‌ای دارم! عن خانوم. خلاصه در نهایت این‌که در لفافه قربون خودم بروم.
واقعیت این است که نوشتنم نمی‌آید اما دلم می‌خواهد به‌زور بنویسم. نه که حرفی ندارم که دارم. توی مغزم و گاهی توی یک فایلی، چیزهایی که در مغزم بلغور می‌شود را می‌نویسم بعد دوباره که می‌خوانمش دلم می‌خواهد پاره پوره‌ش کنم. چون‌که فکر می‌کنم چرا باید حرفی را بزنم که ده‌ها بار به ده‌ها شکل نوشتم و نوشتند. چیز تازه‌ای هم اگر هست نمی‌نویسم چون احساس می‌کنم کاردهای ممیز بالای سرم است. عذاب وجدان دارم که بنویسم خیلی دارد بهم خوش می‌گذرد. بنویسم زندگی‌م خوب است. سر جام هستم. خوشحالم. آرامم. وسطش یاد تمام آدم‌هایی می‌افتم که ممکن است بخوانند و بگویند حالا عن خانوم را ببین خفه کرد ما را انقدر نوشت خوشحالم فلانم بیسارم.
اصلن تصور واکنش عن خانوم از طرف خواننده نقش بزرگی دارد.
بعد گاهی دلم می‌خواهد بعضی ایده‌ها و بعضی آدم‌ها را بشورم و پهن کنم، بعد از آن‌جایی که طبیعتن آدم بسیار نایس خسته‌کننده‌ای هستم، این کار را هم انجام نمی‌دهم. ناگفته نماند بخشی از ننوشتنم از تنبلی‌ست. این‌که یکی می‌آید بهم گیر می‌دهد و بعد من باید نظراتم را توضیح بدهم. من اصلن علاقه ندارم نظراتم را توضیح بدهم. من علاقه دارم یک جمله بگویم و بروم. این هم رفتار غیرمسئولانه‌ای‌ست. من هم که مسئول.
تازگی وبلاگ که می‌خوانم هم حتی حوصله‌م سر می‌رود. حرف‌ها و به‌ویژه غصه‌های آدم‌ها برایم جالب نیست. الحمدلله اکثریت قریب به اتفاق هم در حال ناله. بعضی‌ها را دلم می‌خواهد از شانه بگیرم تکان بدهم که چه‌کار داری می‌کنی بابا؟ نکن. منفعل نباش. 
بعد به خودم می‌گویم چرا نمی‌فهمی خب؟ ناراحته ابله! ناراحته. بیاید بنویسد خوشحالم چون تو کشش خواندن درباره غم‌های دیگران را نداری؟ ندیدی آدم نتواند روی ناراحتی‌ش عمل کند؟ آدم افسرده ندیدی؟
بعد داشتم یک باری به نا می‌گفتم که نمی‌دانم چرا دوست‌های قدیمم این‌طوری "شدند". همه ناله. همه عصبانی. همه خسته. گفت که آن‌ها جوری نشدند، آن‌ها همیشه همین‌جوری بودند، تو هم بودی اما حالا تو توی همان فضا نیستی، به چشمت می‌آید. فحوای حرفش این بود. نمی‌دانم من چقدر فرق کردم. معیاری دستم نیست.
کاش یک متری بود، آدم می‌گرفت دستش احساساتش را متر می‌کرد. بعد می‌توانست مثلن حال الانش را با حال پارسالش مقایسه کند. مثلن می‌توانست مقایسه کند کدام دوست‌پسرش را بیشتر دوست داشته. بامزه بود ها. بعد خیلی دقیق می‌شد مقایسه کرد و گراف درست کرد و تحلیل آمار و این‌ها. خب آدم باید بفهمد چه حالی بوده، چه حالی هست. اما من شخصن همیشه در حال معاصرم انقدر آدم غلیظی هستم که همیشه فکر می‌کنم حال معاصرم صرفن اصالت دارد. بقیه‌ی حال‌هام به این اصیلی نبوده‌اند. برای همین باید احساسومتر می‌داشتم (فعل می‌داشتم داریم؟)
بعله.
از این‌ها که بگذریم ملالی نیست جز دوری آن چهار نفر. آن چهار نفر. آن چهار نفر که چون چهار کله‌قند شاد و خرمند.

هیچ نظری موجود نیست: