گردنم می افتد تازه عروسی را ببرم جایی. سوارش می کنم. بوی تازگی می دهد. دختر نرم و مهربانی است. اما من نمی فهممش. اشتراکی هم بینمان احساس نمی کنم که زمینه ی دوستی بشود برایمان. دوسال از من بزرگ تر است اما من احساس می کنم پنج سال از او بزرگ ترم. نه ده سال. نه اصلا هزار سال! آواز خواندنش دفعه اولی که آمد خانه مان، از روی نوشته و با صدای فالش هنوز یادم نرفته است! خیلی عجیب بود. یکی از عجیب ترین صحنه هایی بود که تا آن موقع دیده بودم! بدون این که کسی واقعا به او اصرار کند که بخواند، از توی کیفش یک دفترچه یادداشت درآورد و با صدای بسیار ناشناخته ای از روی نوشته ها شروع به خواندن کرد! ما را اصلا نمی شناخت. عجیب بود. اضافه می کنم وارد خانواده جدیدی شدن کار بسیار مشکلی است. آن طفلی هم گناه داشت واقعا اما نمی توانم انکار کنم که این کارش با آن دفترچه و آن صدا عجیب و غیر منتظره بود
رانندگی می کنم و ساکتم. او اما مایل است پر حرفی کند. مایل است از زندگی مشترک حرف بزند. مایل است از تخت خواب دونفره برایم بگوید. من مایل نیستم. مایل است به من بفهماند که چیزی از زندگی مشرک نمی دانم. من هم می گذارم به من بفهماند. من توی دلم دارم ورجه وورجه می کنم و گوش نمی کنم او چه می گوید. مثل موقع مدرسه که سر کلاس جبر دو نفری با یک هدفون از زیر مقنعه ترانه ای گوش می دادیم! خیلی هم قیافه فهیمی می گرفتیم که داریم جبر گوش می دهیم. (یادت بخیر خانم نوربخش! معلم سیاه پوش جبر دبیرستان نرجس! یادت بخیر نوار کاست!) او اما مایل است من هم ازدواج کنم و بدانم که باید ازدواج کنم وگرنه کار بیخودی کرده ام! ساکت می مانم. حتی شاید لبخند ابلهانه ای هم می زنم. مایل است راجع به سالاد میوه با خامه و ژله صحبت کند. مایل است راجع به شوهرش حرف بزند. من مایلم ساکت باشم. مایل است از خانواده شوهرش که دست بر قضا فامیل من هستند حرف بزند و از آن ها تعریف بکند. من مایلم بداند که در همان خانواده بزرگ شده ام و بهتر از او آن ها را می شناسم و لازم نیست به من بگوید چطور آدم هایی هستند(یعنی در واقع هستیم). اما ساکت می مانم. می گذارم حسابی برایم بگوید که عمویم که بیست و پنج سال است عمویم است چه اخلاقی دارد. از اولین دیدارش با عمویم یک سال هم نگذشته است. مثل این می ماند که بخواهند شما را از توی آینه برای خودتان توضیح بدهند منتها آینه مقعر باشد یا محدب یا اصلا در بهترین حالت مواج! مایلم به جای صدایش که قربان صدقه فامیل خجسته دل ما می رود، به فردی مرکوری گوش بدهم که می گوید آی وانت تو برک فری. مایل است بدانم که دوست دارد زود بچه دار شود. احساس می کنم واقعا عاشق شوهرش شده! شوهرش همان است که ما در بچگی دوست نداشتیم همبازی مان بشود. با احتیاط از وسواس شوهرش می گوید. شاید فکر می کند نمی دانم. شاید شک دارد که می خواهد بگوید یا نه. لیستی از وسواسی های فامیلمان از دو نسل قبل تر تا حال حاضر را بهش می دهم. اطمینان می دهم به او که وسواس شوهرش را می شناسم! منتها با لحنی بسیار محافظه کارانه که دلخور نشود. می گویم خاله جان بهمانی هم خدابیامرز که خواهر مولی (مادربزرگم) بوده و مادر عموجان فلانی، وسواسی بوده. چنین و چنان بوده. گیج می شود و نمی فهمد از که حرف می زنم. مجبورم از اول همه را توضیح بدهم. پشیمان می شوم که چرا هوس روشنگری به سرم زده. لیست را تکمیل نشده، قیچی می کنم. راهی که می خواهیم برویم دور است. هر دو ساکتیم برای چند لحظه ی طلایی. باز شروع می کند. حرف که می زند از شوهرش یادم به بچگی هامان می افتد. باورم نمی شود این حس بزرگ را به همان کسی که من می شناسم دارد. واقعا مهربانانه دوستش دارد. اگر به من می گفتند آخرین اتفاق دنیا چه خواهد بود؟ من می گفتم این که کسی عاشق فلانی بشود! اما این واقعا عاشقش شده! تا برسیم، شوهر مذکور دوبار زنگ می زند و عزیزم عزیزم است که تکه پاره می شود. خنده ام گرفته و دست خودم نیست. هی خودم را کنترل می کنم و می گردم دنبال آن لاله انسان دوستی که هستم. همان که وقتی دوتا کبوتر عاشق(!) می بیند نمی خندد! و به جای مسخره بازی، همراه و دراک (بسیار درک کننده!) است. اما پیدایش نمی کنم! می دانم. می دانم جو خوبی است این که تازه با عزیزت هم خانه می شوی و خوشحالی و در حال تجربه ای. اما من الان خیلی دورم از این جو. خیلی دورم. خیلی خیلی خیلی دورم. شاید برای همین نمی فهمم. برای همین نمی خواهم که بفهمم. می خواهم ساکت باشم. دلم نمی خواهد راجع به چیزی بدانم که به من مربوط نیست. فرض کنید وسط ده تا دکتر اقتصاد نشسته اید و آن ها فقط درباره تخصصشان حرف می زنند. کسالت بار است. قبول کنید. گریل و چاقوی وی ام اف و زعفران مادر ساب و آداب تخت دو نفره و بسته های فریزری پاگوشتی و خورشت کرفس و آیین هایش از من بسیار دورند
رانندگی می کنم و ساکتم. او اما مایل است پر حرفی کند. مایل است از زندگی مشترک حرف بزند. مایل است از تخت خواب دونفره برایم بگوید. من مایل نیستم. مایل است به من بفهماند که چیزی از زندگی مشرک نمی دانم. من هم می گذارم به من بفهماند. من توی دلم دارم ورجه وورجه می کنم و گوش نمی کنم او چه می گوید. مثل موقع مدرسه که سر کلاس جبر دو نفری با یک هدفون از زیر مقنعه ترانه ای گوش می دادیم! خیلی هم قیافه فهیمی می گرفتیم که داریم جبر گوش می دهیم. (یادت بخیر خانم نوربخش! معلم سیاه پوش جبر دبیرستان نرجس! یادت بخیر نوار کاست!) او اما مایل است من هم ازدواج کنم و بدانم که باید ازدواج کنم وگرنه کار بیخودی کرده ام! ساکت می مانم. حتی شاید لبخند ابلهانه ای هم می زنم. مایل است راجع به سالاد میوه با خامه و ژله صحبت کند. مایل است راجع به شوهرش حرف بزند. من مایلم ساکت باشم. مایل است از خانواده شوهرش که دست بر قضا فامیل من هستند حرف بزند و از آن ها تعریف بکند. من مایلم بداند که در همان خانواده بزرگ شده ام و بهتر از او آن ها را می شناسم و لازم نیست به من بگوید چطور آدم هایی هستند(یعنی در واقع هستیم). اما ساکت می مانم. می گذارم حسابی برایم بگوید که عمویم که بیست و پنج سال است عمویم است چه اخلاقی دارد. از اولین دیدارش با عمویم یک سال هم نگذشته است. مثل این می ماند که بخواهند شما را از توی آینه برای خودتان توضیح بدهند منتها آینه مقعر باشد یا محدب یا اصلا در بهترین حالت مواج! مایلم به جای صدایش که قربان صدقه فامیل خجسته دل ما می رود، به فردی مرکوری گوش بدهم که می گوید آی وانت تو برک فری. مایل است بدانم که دوست دارد زود بچه دار شود. احساس می کنم واقعا عاشق شوهرش شده! شوهرش همان است که ما در بچگی دوست نداشتیم همبازی مان بشود. با احتیاط از وسواس شوهرش می گوید. شاید فکر می کند نمی دانم. شاید شک دارد که می خواهد بگوید یا نه. لیستی از وسواسی های فامیلمان از دو نسل قبل تر تا حال حاضر را بهش می دهم. اطمینان می دهم به او که وسواس شوهرش را می شناسم! منتها با لحنی بسیار محافظه کارانه که دلخور نشود. می گویم خاله جان بهمانی هم خدابیامرز که خواهر مولی (مادربزرگم) بوده و مادر عموجان فلانی، وسواسی بوده. چنین و چنان بوده. گیج می شود و نمی فهمد از که حرف می زنم. مجبورم از اول همه را توضیح بدهم. پشیمان می شوم که چرا هوس روشنگری به سرم زده. لیست را تکمیل نشده، قیچی می کنم. راهی که می خواهیم برویم دور است. هر دو ساکتیم برای چند لحظه ی طلایی. باز شروع می کند. حرف که می زند از شوهرش یادم به بچگی هامان می افتد. باورم نمی شود این حس بزرگ را به همان کسی که من می شناسم دارد. واقعا مهربانانه دوستش دارد. اگر به من می گفتند آخرین اتفاق دنیا چه خواهد بود؟ من می گفتم این که کسی عاشق فلانی بشود! اما این واقعا عاشقش شده! تا برسیم، شوهر مذکور دوبار زنگ می زند و عزیزم عزیزم است که تکه پاره می شود. خنده ام گرفته و دست خودم نیست. هی خودم را کنترل می کنم و می گردم دنبال آن لاله انسان دوستی که هستم. همان که وقتی دوتا کبوتر عاشق(!) می بیند نمی خندد! و به جای مسخره بازی، همراه و دراک (بسیار درک کننده!) است. اما پیدایش نمی کنم! می دانم. می دانم جو خوبی است این که تازه با عزیزت هم خانه می شوی و خوشحالی و در حال تجربه ای. اما من الان خیلی دورم از این جو. خیلی دورم. خیلی خیلی خیلی دورم. شاید برای همین نمی فهمم. برای همین نمی خواهم که بفهمم. می خواهم ساکت باشم. دلم نمی خواهد راجع به چیزی بدانم که به من مربوط نیست. فرض کنید وسط ده تا دکتر اقتصاد نشسته اید و آن ها فقط درباره تخصصشان حرف می زنند. کسالت بار است. قبول کنید. گریل و چاقوی وی ام اف و زعفران مادر ساب و آداب تخت دو نفره و بسته های فریزری پاگوشتی و خورشت کرفس و آیین هایش از من بسیار دورند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر