تمام شد. دوست دیشب عروسی کرد. من روی پا بند نبودم. دوست روی پا بند نبود. ما خسته بودیم. ما امروز بسیار خوابیدیم. اما تمام شد. هفته آینده برمی گردد وین. یک ماه گذشته انگار زنجیره ای از کارهایی تمام نشدنی بود که من باید انجام می دادم. نه فقط وظیفه ام. نه. میلم بود. اما همه جا درد گرفته ام. همه چیزهای عجیبی که می شد برای به تاخیر انداختن کاری پیش بیاید، پیش آمد اما ما از رو نرفتیم. آرایشگر بدقولی کرد. ژپون او بد ادا بود. کمر لباس من قفسه سینه ام را فشار می داد. نوک کفش هردومان تنگ بود. اشک هامان می خواست سرخاب و سفیدابمان را به هم بزند. برق سالن ساعت چهار می رفت اما من ساعت سه و نیم با موهای خیس آن جا نشسته بودم. شوهر او خسته بود. بلتوبیا می خواست زودتر از چهار صبح خانه باشد. دوست باید ساعت دوازده از سالن می رفت اما دو ساعت بعد بیرون رفت. عکاس نق زد. عطر دوست جا ماند در ماشین من. من وسط اتوبان پیچیدم جلوی ماشین سیاه که عطر رسانی کنم. دوست هر پنج دقیقه به من زنگ زد و از من چیزهای بدیهی می پرسید. شوهر دوست هر پنج دقیقه زنگ زد به من و از من چیزهایی می پرسید که جوابشان را نمی دانستم. همه از من می پرسیدند چرا عروس حاضر نیست و من می خواستم جیغ بزنم که به خدای مجید تقصیر من نیست. همه زنگ می زدند به موبایل دوست که دست من بود و بس که لحن و صدامان شبیه است، گوشی را که برمی داشتم، می گفتند سلــــــام! عروس جــــون! و من توضیح می دادم که متاسفانه من عروس جون نیستم و عروس جون نمی تواند حرف بزند! ما رقصیدیم. ما عکس گرفتیم. دوست های دیگر بودند. من تمام بار و بندیل دوست را جمع کردم از هزار گوشه. خواهر همه ش از ما عکس گرفت که اگر نبود من آن قدر گیج بودم که عکسی نمی گرفتم. صدبار به همه گفتم عروس پدر ندارد اما هرکس آمد، هی گفت پدر عروس... قرآن جا ماند زیر سفره عقد. من برگشتنی نشستم روی شمع صورتی، شمع صورتی شکست. دست آخر عکاس از دوست، عکس گرفت با زنجیر! دوست خوشگل است. عکس با زنجیر هم که خیلی پلی بویانه است، به نظرم اشکالی نداشت. شاید چون دوست، دوست است. شاید شما ببینید بگویید:"وا!". شاید داماد را از عکس قیچی کنیم، بتوانیم به قیمت گزافی این عکس را بفروشیم! شوهر دوست نشست کنار سفره عقد و من قطره ریختم توی چشم هایش و دوست از دست تمام مردم جهان حرص خورد و سر من و شوهر هی داد داد کرد و ما هی گشاده رویی کردیم. همه توی سفره عقد فلش زدند و عکس هاشان مثل عکس های تبلور و ظهور ناجی، بسیار معنوی و شبیه یک گلوله نور شد! هی من توضیح دادم که فلشتان را خاموش کنید. هی دوست توضیح داد. هی عکاس توضیح داد. همه عینکشان را موقع عکس درنیاوردند. همه حالت دگرگون داشتند. دوست حرص خورد. من حرص خوردم. شوهر دوست حرص خورد. اما ما بیشتر از حرص خوردن، خندیدیم. خوب بله کمی هم گریه کردیم. من هزار پله را پایین و بالا رفتم. با آن کفش ها! خدای من با آن کفش ها! پدر شوهر دوست هی گفت لاله. خواهرش گفت لاله. خاله عروس گفت لاله. مادرش گفت لاله. خواهرش گفت لاله. دوستانم گفتند لاله. عمویش گفت لاله. عمویم گفت لاله. دایی اش گفت لاله. من همه اش گفتم بله. من همه اش گفتم چشم. من همه اش لبخند زدم. من همه اش رقصیدم حتی با چاقو! یک دفتر آوردم همه یادگاری بنویسند کنار عکس ها. من هی توضیح دادم که آشناهای درجه اول بعدا بنویسند که وقت هست. دورترها بنویسند که نمی بینیمشان. آشناهای درجه اول هرکدام نوشتنشان را نیم ساعت طول دادند. من حرص خوردم. دوست حرص خورد. شوهر دوست در باقالی ها بود. نمی فهمید چه بلایی به سرش می آید! عروسی خانه دور بود. مسافرت بود کاملا. ما تشنه مان بود برگشتنی، اما فقط پنچری ها باز بود. خیلی ها نگاه منتظر کردند. خیلی خواستیم که همه راضی باشند. خیلی صحنه های عجیب دیدیم. بعدا شاید روزی بنویسم
...
ساعت یازده صبح با صدای موزیک همسایه بیدار شدم. خودم را فرو کردم لای لحافم که باز بخوابم اما موزیک سمج تر بود. ساعت ده و پنجاه و هفت دقیقه بود. به افتخار تمام شدن روزهای سخت پیش از عروسی ساعت نگذاشته بودم برای بیدار شدن. گفته بودم وقتی می خواهم به خودم حال مبسوطی بدهم ساعت نمی گذارم که گناه خوابیدن تا هر وقت که بشود را انجام بدهم؟
دوست ساعت دوازده ظهر بیدار شد و زنگ زد و یک ساعتی حرف زدیم. از دیشب. از صحنه های عجیبی که آن یکی ندیده بود و باید می دانست. از حرصی که خوردیم. از چیزهایی که وقت نشد بخوریم! از خوشگلی خودمان. از لباس هامان. از حرف های عشقی- غیبتی! از مردم شناسی! از پاشنه های کفش هامان. از این که دست آخر مانتوی دوست جامانده در سالن و حالا مانتو ندارد و باید بهش برسانم. از همه چیزهایی که می شود با دوست ده، دوازده ساله حرف زد... گفت شوهر خواب است. گفت تا شش صبح فقط موهایش را باز می کرده. آخرش اما جمله جادویی را گفت. جمله جادویی این بود: "خیلی خوب بود." من لبخند به پهنای صورت بودم. من این عکس ها را نگاه می کنم. فکر می کنم که عجـــــب! این دوست است ها! در لباس به این سفیدی
...
ساعت یازده صبح با صدای موزیک همسایه بیدار شدم. خودم را فرو کردم لای لحافم که باز بخوابم اما موزیک سمج تر بود. ساعت ده و پنجاه و هفت دقیقه بود. به افتخار تمام شدن روزهای سخت پیش از عروسی ساعت نگذاشته بودم برای بیدار شدن. گفته بودم وقتی می خواهم به خودم حال مبسوطی بدهم ساعت نمی گذارم که گناه خوابیدن تا هر وقت که بشود را انجام بدهم؟
دوست ساعت دوازده ظهر بیدار شد و زنگ زد و یک ساعتی حرف زدیم. از دیشب. از صحنه های عجیبی که آن یکی ندیده بود و باید می دانست. از حرصی که خوردیم. از چیزهایی که وقت نشد بخوریم! از خوشگلی خودمان. از لباس هامان. از حرف های عشقی- غیبتی! از مردم شناسی! از پاشنه های کفش هامان. از این که دست آخر مانتوی دوست جامانده در سالن و حالا مانتو ندارد و باید بهش برسانم. از همه چیزهایی که می شود با دوست ده، دوازده ساله حرف زد... گفت شوهر خواب است. گفت تا شش صبح فقط موهایش را باز می کرده. آخرش اما جمله جادویی را گفت. جمله جادویی این بود: "خیلی خوب بود." من لبخند به پهنای صورت بودم. من این عکس ها را نگاه می کنم. فکر می کنم که عجـــــب! این دوست است ها! در لباس به این سفیدی
۲ نظر:
وای ناهید بود ها دیشب و چه خوشگل. اما امان که شما جماعت گوش به حرف ما با تجربه تر ها نمی کنید ما که آدمیم و نه حتی زنبور
az avaze man ham tabrik begu!! cheqaaaadr jaleb!!! dust daram aksesho bebinam!! to ham ehsas mikoni ke zendegi hamash dare varaq mixore???
ارسال یک نظر