تقصیر این هوای نرم تعاشقیست اما تو باور نکن
داشتم قدم زنان میآمدم دفتر، بعد دیدید یک لحظهای آدم آگاه میشود به نفسش. من هم یکهو حواسم رفت پی نفس کشیدنم. نفس عمیق کشیدم. گوش کردم به صدای خودم. همینجور که گوش میدادم یادم افتاد به او که میگفت عاشق نفستم. نه... جملهش این نبود. یک چیزی بود راجع به صدای نفس کشیدنم توی گردنش که دوستش داشت. که وقتی میگفت مرا موظف میکرد که نفس بکشم و هواییم میکرد بدجور. یعنی مرا نه فقط به نفسم، به همهچیزم آگاه میکرد. یکجورِ منآگاهکنبهخودمی بود. یکجوری بود که من دوست داشتم خودم را لای حرفهاش پیدا کنم. لای زندگیکردنش. لای تمام هستیمان.
نفس را میگفتم... گاهی هم بدجنسی میکردم. اینجور معشوقهی سربهراهی نبودم هیچوقت. حواسش که پرت میشد، توی بناگوشش نفس میکشیدم. لِمش دستم بود. یک جوری نفس میکشیدم که آن واکنش از خود بیخود شدهی لعنتیش را نشان دهد. بازی بود. بازی من و واکنشهای او. من هیچ خسته نمیشدم از نفس کشیدن برایش. او هم هیچ خسته نمیشد از اینکه هربار نفسم را دوست داشته باشد...
بعدتر بود که من عاشقش شدم. فکر میکردم کسی که عاشق نفس کشیدن آدم میشود یعنی تمام است. آدم عاشقش میشود. من هم طبیعتن عاشقش شدم. گاهی حالا که سالهایی گذشته، فکر میکنم، میبینم عاشق این بودم که عاشق من شده. اعترافم این است که من عاشق کسی شدم که به طرز عاشقپیشهگانهای رفتار میکرد با نفسم. یعنی میدانید آدم هرقدر هم سفت باشد وقتی یکی عاشق نفسش میشود، دلش یکجور لعنتیای میلرزد. حال شدیدیست. حال شدید خواستنیایست. خب حالا هوار نشوید سر من. آدمش هم مهم است. او یک آدمی بود با استانداردهای ملایم جهان هستی که عاشق نفسم بود. ما هم معصوم نیستیم دیگر. هستیم؟ دلم ضعف میرفت برای سبکی که دوستم داشت...
اما دقت کردید فعلها همه از دم ماضیست؟
تقصیر هواست. من را یاد آن کسی که بودم، میاندازد.
من هیچِ هیچِ هیچ آن آدمِ نیستم حالا...
پ.ن
خوانندهی گرامی، گاهی که مینویسم خیلی به شما آگاهم. بگذارید خودم را تصحیح کنم. بعضی از خوانندههای غیر خاموش گرامی و نه همهتان، شما گاهی وقتی مینویسم توی یک ابری بالای سرم مثل یوگیها نشستید و لازم است بدانید که گاهی سختم است.
۵ نظر:
حتی یادرآوریشم آتیش به جون آدم میزنه و جالبه که لحظه به لحظه اش تو یاد آدم ه لامصب!
لعنتی
من را بردی به گذشته
ولی برای من اینطوری آغاز نشد. آن مجلس عقدکنان لعنتی مسبب همهی فجایع بود. اینکه میگویم «لعنتی»، یقین بدانید دلیل دارم. آن زن و شوهری که آن شب عقد کردند، الان سالهاست از هم طلاق گرفتهاند و هرکدامشان در یک گوشه از این دنیا دارند زندگیشان را ادامه میدهند. از من نخواهید برایتان از زندگی آنها بگویم. به قصهی زندگی مردم چکار دارید؟
میگویند مستی و راستی! آن شب سرم گرم الکل بود. ولی باور کنید اگر دلتان با دیدن کسی پایین ریخت، نباید کوچکترین تردیدی برای آغاز یک آشنایی به خودتان راه بدهید. حتی اگر مجبور باشید از آغوش گرم و یا نرمای تن یک نفر دیگر جدا شوید.
بلیطهای اتوبوس، جور زبانام را میکشید؛ با شمارهی تلفنام که روی هر بلیط مینوشتم.
بعضیها زنگ هم میزدند. اما رفاقت با آنها، فقط در حد کنترل هورمونهای بدن بود. بیشترشان در فاصلهی بین نوشیدن دو استکان چای، شروع میشد و پایان میگرفت. کمتر پیش آمد که به ادامهی رابطهها فکر کنیم.
عشقهای آن روز از جنس اسطوره نبودند. کاراکتر نداشتند و بیشتر شبیه پرسوناژ بودند. فقط در حد یک پلان کوتاه به کار میآمدند.
ولی تو صبوری افسانهای داشتی. عشقات فرصت میکرد پیش از آنکه دچار روزمرهگی شود، پیش از آنکه اسیر حاشیههای لاجرم بشود، ریشه دهد و به قلب من نفوذ کند. از آن عشقهایی که فرصت میکرد درون من را هم ببینند. در شرایط نامتعادل، من را محک بزند و در تمام این مدت در تمنای وصال بماند و در راه عشقاش پرهیز کند.
اینها را الان میفهمم. آن موقعها دچار یک بلاهت پیچیده و سرگیجهآور شده بودم.
میدانی. در آن موقع کمکم وارد دههی سوم زندگیام میشدم. دیگر سالهای غرور و تکبر از سرم میگذشت. احساس میکردم دیگر زمین زیر پاهایم نمیلرزد. از خیلی از رؤیاهایم عقبنشینی کرده بودم. در فکر کنفیکونکردن نبودم. بیشتر یکجورهایی داشتم به وضعیت موجود رضایت میدادم. شده بودم مثل سلحشورانی که با شعار «نجات دنیا»، به دنبال انتقام های شخصی و فردی هستند. به دنبال فرار از دردی درونی که خودشان هم نمیدانند چیست.
در این گوشهی دنیا و در کشوری که من زندگی میکنم، ورود به دههی سوم زندگی؛ یعنی ورود به سراشیبی مرگ. خیلی بد بود اگر نیمهی پایانی قصهام را بدون یک کاراکتر زن قوی نقشاول به پایان میرساندم.
در عشقهای آن روزها، چیز تازهای پیدا نکردم.
راستاش را بخواهید، یکجورهایی تقصیر خودم بود. توقعاتام خیلی مرموز و اهورایی بود. پرستوها مثل معروفی دارند که میگوید: «بهار خیلی دستپاچه میآید». من تا همین چند روز قبل، پرستوها را خیلی دوست داشتم و از این مثلشان خوشم میآمد. اما الان نمیدانم چرا از اعتقادات چند روز قبل خودم هم برگشتهام و فکر میکنم پرستوها هم مثل آدمها، مدام مزخرف میبافند.
باورش سخت مي نمايد كه تو دگر آن آدم نباشي! حق بده باانصاف!
دلم برای خودم تنگ شده برای کسی که بودم . نکنه دیگه عاشق نشم. نکنه کسی چشماش برام نلرزه . اونطور که چشمای اون می لرزید ..
آخ كه لاله چقدر چقدر چقدر اين پستت رو دوست داشتم.ياد تمام لحظه هاي نفس كشين و واكنش ها افتادم.
ارسال یک نظر