ژاپنی بلد نیستی؟
خانم طراحی آمده توی شرکت ما. ما اوج کارمان است. همهچیز بههم پیچیدهاست. من چنان مسئولیتهایی را پذیرفتم این میان که هیچ تصور نمیکردم یک روزی قبول کنم. چنان با اعتمادبهنفس کار میفرستم لیتوگرافی که بیا و ببین. شاید دوسال پیش اینموقع که هیچ کار چاپشدهای نداشتم، اصلن خیال نمیکردم امروز اینهمه پررو باشم توی چاپ اما حالا هستم. (قصدم ظاهرن در جملات قبل فقط فخرفروخی بود و بس. هیه)
یکنفر هم بود که این میان باید بهش بگویم مرسی که متاسفانه الان دیگر اینجا نیست. آنموقع بود که میپرسیدم لبپنجهی کار چیه؟ آنموقع که میگفتند تیغ کار فلان شده است. میگفتم: ها؟ آنموقع که میگفتند رنگ فلان گیجی میدهد. میگفتم: ها؟ آنموقع که تمام آدرس تلفنها را میچسباندم لبهی کار. آنموقع که بلد نبودم رنگ سیاه را توی نوشتهها و توی بکگراند تمپلات چهخاکی باید بهسر درصدش بریزم. آنموقع که فونتها را ریز میکردم یکهو میدیدی فونتم با شادمانی شده چهار. که او باحوصله و با هرهر کرکر همهش را یادم داد. من هرچی بلد بودم قر و قمبیلهایی بود که توی دانشگاه آدم یاد میگیرد که حداقل ربط را به کار اجرایی دارند... خانم نگار. خانم عزیز نگار که جات خیلی خالیست، ممنون.
حالا زدم به صحرای کربلا این وسط. خانم طراح جدید را میگفتم. طفلی آمده انگار میدان جنگ. بعد ما یک نامردی بین خودمان داریم که سربهسر تازهوارد به مجموعه بگذاریم. سردمدار ماجرا هم یک همکارمان است که تحقیقن عظیمالجثه محسوب میشود. یکخانمیست که راه میرود، زمین زیرمان میلرزد. دستش را که روی شناسنامهی طراحی میگذارد یک نکتهای را نشانم بدهد که مثلن حواسم بهش نبوده، یک برگهی آچهار زیر دستش گم میشود بس که دستهای بزرگی دارد. بس که کلن قویهیکل است. بعد اوایل که این خانم آمدهبود، یک روز یک مشتری ما که در ولایت جاپون بهسر میبرد، قرار بود برای ما فایل عکسهایش را بفرستد. طرف ایمیل کرد و توضیح داد پای تلفن که مشخصات هر کدام از اجناسی که فرستاده توی همان ایمیل هست. خانم طراح جدید که کار را دست گرفتهبود و میخواست خودی نشان بدهد، ایمیل را باز کرد که اجناس برند وارده را تماشا کنند و عکس انتخاب کنند برای آگهیشان در مجله. به ناگاه خانم طراح دید که تمام توضیحاتی که ضمیمهی کار است به زبان شیرین ژاپنیست. خانم عظیمالجثه را صدا کرد. خانم عظیمالجثه رفت بالای سرش.
خانم طراح: خانم فلانی این نوشتهها همه ژاپنیست.
خانم عظیمالجثه: خب؟
خانم طراح: خب من چهکار کنم؟
خانم عظیمالجثه: خب ژاپنی بلد نیستی؟
بعد طفلی خانم طراح یک لحظه فکر کرد که واقعن باید ژاپنی بلد باشد. ساکت شد. مستاصل. یک وضع به غایت خندهداری بود. بعد ناگهان همه منفجر شدند. من که رسمن گوشهی آتلیه پهن بودم از خنده. بعد خودش دستش آمد که خب واقعن چرا یک طراح باید ژاپنی بلد باشد خب؟ حالا درست است که ما وحشی هستیم ولی آخر ژاپنی؟
۳ نظر:
الان من درست ایستاده ام جای دو سال پیش شما ، با این تفاوت که هیچگاه نگار نامی نبوده و نیست که توی گه گیجه های بنفش دستم را بگیرد و گاهی هم بخندد به اشتباهم، آنقدر که دلزده ام از هر چی طرح ، چاپ ، لیتوگرافی و...
اون بنده خدا اگه يكم از نت سر رشته داشت اينطور فان نميشد
http://www.frengly.com/
http://www.microsofttranslator.com/
http://babelfish.yahoo.com/
http://translate.google.com/#
سلام
اتفاقی به وبلاگتون برخوردم...خیلی هم نه اتفاقی...گوگل ریدر پیشنهاد داد
منم از نوشته هاتون خوشم اومد و طبیعاتا به لیست اضافتون کردم تا سر فرصت بشینم و تمامش رو بخونم
--------------
بگذریم، یه سوال
شما مشکی تمپلات رو چند می دی به تجربه، که بور نشه و نه به رنگای دیگه بزنه
با این فرض که فومت ریز هم روش نداریم
پیشاپیش ممنون
ارسال یک نظر