ساسات
بچه که بودم عاشق هندل بودم. انقدر دلم میخواست یک باری هندل یک ماشینی را بچرخانم و هن و هون کند و روشن بشود. اصلن معرکهترین صحنه بود برام اینکه هندل میزدند. دل تو دلم نبود هربار که روشن میشود یا نه.
بعد عشقم بهصورت عملی که درآمد سوییچ شد روی ساسات. رنو داشتیم. بابام میگذاشت وقتی صبحها ماشینمان روشن نمیشد، من ساسات را بکشم. بهنظر خودم کارم آخرِ مهم بود. لقمهی نونپنیر بدست مینشستم جلو تو پارکینگ منتظر لحظهی فرمانِ الهیِ ساساتو بکش بابا! هی میگفتم الان بکشم؟ الان بکشم؟ دیوانه میکردمش احتمالن. حتی قشنگ یادم هست که من چهقدر از اینکه ماشینمان روشن میشد و ساسات را لازم نداشت ناامید میشدم و بابا خندان. حتی یادم است که بابا گاهی یادش میرفت به من بگوید بکش و خودش زرتی میکشید و رنو تنوره میکشید و من میماندم ساساتنکشیده.
همینطور ولو بودیم، این را برای دوستم تعریف میکردم. یک چیز بهتر یادش بود. اینکه ماشین هرکسی یک لِمی داشت برای روشن شدن. برای سربالایی. برای پارک. برای شیشه بالا پایین دادن. بعد میگفت اگر میخواستی ماشین کسی را بگیری، باید کلی برایت توضیح میداد که چهجور باهاش رفتار کنی که خوشحال باشد از معاشرت با تو. اینها را که میگفت من صرفن یاد "لادا" بودم. لادای عمو رضا. یک لادای داغان سفید. بعضی جاهاش صافکاری شده. قراضه. باحال. یک وضعی.
یعنی میخواهم بگویم ماشینها یک جوری کرکتر داشتند انگار. تنبل، قوی، نرم، شوخوشنگ، سربالاییبرویِشاخ، جیپآدم تکونتکونبدهیحالتتهوروبیباکیایجادکن، کوچولویقارتقارتی، صندلیناراحت... اغلبش صفات مزخرفی بود. هر کی به نوعی.
بعد یاد ماشین هنک مودیِ کلیف افتادم. میدانم مثلن یارو یک چوب گلف گرفته دستش، شاپاراق زده چراغ جلوش را هم شکسته که مثلن کرکترش دربیاید. همه هم گفتند ایول دراومد. همینه. خودش شد. حالا کار ندارم درآمده یا نه ولی کلن آدمیزاد عاشق این با شخصیتی اجناسش است.
نمیدانم مرض عمومیست یا نه. من یک چیزی که برای خودم میخرم دوست دارم یک اتفاقی برای دوتامان بیفتد که مال من بشود آن چیز. یک حادثهای را تجربه کنیم دوتایی. یعنی این فرآیند تا اتفاق نیفتد چیزی که خریدم مال من نمیشود. حالا مثلن نوک کفشم پاره میشود. یک نگین انگشترم گم میشود. لمینیت دفتر مشقم ور میآید. توی باران ماشینم بوق نمیزند. اینطور چیزهای ساده.
پ.ن
مامان این نوشتهی روند سیال ذهن باید میشد یک پستی که برای تو مینوشتم. اصلن در باب مقام شامخ لامصب چریکمنش شخص تو. اینجا نوشتنش نیامد که نیامد. ملاحظات. لابد با هم حرفش را میزنیم یک روزی که تو انقدر با اخم نگاهم نمیکردی و قهر نبودی. الان شد هشت مارچ. روزت مبارک الاغ عزیزم. یک کارهایی باهام میکنی گاهی که فکر میکنم مامان هیچکسی باهاش نکرده. واقعن هیچ کسی. جالبی کلن. خیلیها. خیلی. یعنی گاهی واقعن فکر میکنم خودت متوجه نیستی چهقدر جالبی با آن سورپریزی که روی میزم بود. فکر کرده بودی خودم ندیدم یا نمیدانم یا چی؟ از اینکه اصلن نمیدانم توی مغزت چی میگذرد، گیجم. بههرحال خواستم بدانی اگر هدفت سورپریز بود، موفق شدی. هیجانی که تویی. برانگیخته که منم.
ها. مامان یادته داشتیم با خاله ناهید اینا میرفتیم استخر؟ من و لنا و مریم و ماخی و ماندی عقب بودیم. فکر کن پنجتامان عقب رنو جا میشدیم. بعد رنو جوش آورد. توی چه خیابانی بودیم؟ ما پیاده شدیم با خاله ناهید رفتیم استخر. تو دیرتر آمدی. تو ساسات رو نمیدادی من بکشم. یادش بخیر.
۳ نظر:
البته به نظرم مامانتان کار درستی می کرده آنوقت.. اشتباه از پدرتان بوده که می داده شما بکشید
!! :D
یاد لادای سفید ما هم به خیر.. تنها ایرادش این بود که تابستان زود جوش میاورد
:)
سلام. من ليلي هستم دوست ماهرخ. شما بايد لاله باشي.
اگه بگم از كجا پيدات كردم شاخ در مي آري. من تو گودر (گوگل ريدر) وبلاگتو سابسكرايب كردم.بعد كاملا اتفاقي اون پست اتو راجع به عشقت به هندل و بچگي هات خوندم و اسم ناهيد ج.ون و بچه ها رو كه ديدم .خودم كلي ذوق كردم كه يه آشنا ديديم والبته اميدوارم درست تشخيص داده باشم چون نمي دونم چند تا خاله ناهيد با دختر خاله هايي به اسم مريم و ماهرخ و ماندانا ممكنه وجود داشته باشه.
خجسته دافروز هشتم مارچ را خدمت شما تبریک عرض مینمایم
ارسال یک نظر