۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹


این‌ور آب‌ها و من- سه
دوستم توی یه کافه‌ی بیو کار می‌کنه به اسم پراوینز. حالا برانچ خوشمزه‌ای که داره بماند. از در وارد شدیم یک مردی قد هاگرید توی هری پاتر نشسته بود اون‌جا. دوستم باش سلام کرد. شماره‌ی پاهاش شاید پنجاه و هفت بود مثلن. یک کلاه سرخابی سرش بود. ریش بلند. لباس‌های کتون کرم و قهوه‌ای. بعدن فهمیدم کشاورزه و خارج از وین زندگی می‌کنه. شراب و میوه و کمپوت و آرد و چرت و پرت‌های خوردنی طبیعی میاره برای کافه. ظهر می‌رسه. غذاشو می‌خوره . یک ساعتی می‌شینه و می‌ره. عصر شده بود. کلیساهه زنگ می‌زد. من دلم تنگ شده بود برای همه و هیچ کس بهم تلفن نمی‌زد. رفتم توی کافه. چای یاسمین برایم ریخته بود دخترک. هی می‌خوردم و این بغض پدرسگ قلمبه‌تر می‌شد جای این‌که قورت بره. صدام کرد. آمدم جواب بدهم، ردم زیر گریه به‌جاش. گفت چته؟ گفتم که با هیچ‌کس حرف نزدم از دیروز. گفت هفته‌ای یک بار حرف می‌زند حالا بعد از سه سال که این‌جاست. بعد دستش بند بود، خواهرش را فرستاد که من را بغل کند. بعد انقدر طبیعی بود زر زر من به‌نظرش که زدم زیر خنده. بعد یکی یکی آدم‌های سر میزمان که جز دوتاشان بقیه مال اتریش نبودند، برایم تعریف کردند که چه‌قدر گریه‌زاری می‌کنند گاهی و بعد خوب می‌شوند. بعد گفتم خب. بعد تلفنم زنگ زد. خواهرم بود. بعد رفتم بیرون کافه هی قدم زدم و باهاش حرف زدم و لرزیدم. آمدم توی کافه، دوست دختر صاحب کافه بهم گفت توی ایران مزرعه‌ی دخترهای خوشگل دارید؟ که بسی سبب فرح خاطرم شد و حسابی خندیدیم. بعد می‌خواستند بشکه‌ی آب‌جو را عوض کنند و هاگرید رفته بود پشت بار کمک می‌کرد بهشان و من هم یک لیوان غادلر خواستم و این‌طوری بقیه‌ی شب گذشت. ساعت دوازده که از اوبان پیاده شدم که برم سمت خانه‌م، باد هی خورد به صورتم. خیابانمان ساکت بود. من نمی‌دانم چرا هر دری را که می‌کشم باید هل بدهم. هر دری را که هل می‌دهم باید بکشم...

۸ نظر:

مژده گفت...

سلام
من چند وقتيه بلاگت رو ميخونم و كلاً بلاگت رو دوست دارم.
گفتم واسه اينكه خوشحالت كنم و حواستو از غم غربت و اينا پرت كرده باشم... برات كامنت بزارم!

و اينو بگم كه از رو نوشته هات بنظرم از اون آدم هايي هستي كه خيلي بامزه و معاشرتي هستي.
اميدوارم كه موفق و سلامت باشي

enda گفت...

اگه فکر می کنی خیلی تنهایی و رفت آمد با ایرانیها می تونه کمکت کنه این وب سایت http://andischeh.com/wpfa/ جمعی از ایرانیها است که هر ماه جلساتی دارن و تا جایی که من می دونم متعلق به هیچ گروهک سیاسی هم نیستن ولی برنامه جالبشون پیاده روی یکشنبه هاشون هست که اگه هوا خوب باشه برگزار می کنن شرکت هم برای عموم آزاد هست اگه فکر می کنی از دلتنگیت کم می کنه حتما برو (برنامه پیاده رویشون رو توصیه می کنم) البته من خودم دو سه ماهی هست باهاشون آشنا شدم. من که از بودن تو جمع چهار تا آدم تحصیل کرده لذت می برم حالا برای تو که جوونتری شاید فرق کنه.
موفق باشی

Unknown گفت...

نگران نباش..وین همین شکلی است.مخصوصا درها
بارانهای این هفته که تمام شود حدس میزنم هوای خوبی جایگزین باشد
خوش آمدی

دروغگوی خوش حافظه گفت...

توی امریکا که همه درها به بیرون باز می شن
امتحان کن

ناشناس گفت...

kheili ghashang minevisi Laleh.

Kia

Lia گفت...

Drueken: hol bedahid (usually green)
Ziehen: bekeshid (usually red)

:(
I really experience what you explained. the first few months would be "schreklich".

Lia گفت...

I forgot to tell you in Germany they usually write, drueken or Ziehen on the doors. first days.. I had the same problem without any background in German Language. Thats why I mentioned in the previous comment.

maziar گفت...

اوضاع من هم تو آلمان همین جوره متاسفانه :( حالا که داریم وارد تعصیلات بهار میشیم و دانشگاه هم نمیرم فکر کنم 1 هفته ای ساکت باشم. این سمت ما که ایرانی هم نیست کلا!
پ.ن: راستی در های اینجا هم همین جوره. چرا واقعا؟ تا حالافکر می کردم ایراد از منه؟ چقدر با خوندن این پست به شکل تصادفی به خودم امیدوار شدم