عصر جمعه
جغرافی من هیچوقت خوب نبوده. اطلاعات عمومیم در مورد جغرافی حتی اگر در حد همان اطلاعاتی که توی مدرسه به ما میدادند، بود هم من راضی بودم اما خب اطلاعات من خیلی کمتر است. همیشه جغرافی را با حافظهی سطحی یاد گرفتم و امتحان دادم. همین است که این روزها که هی به نقشهی جهان نگاه میکنم و گوگلمپ شده صفحهای که همیشه لای برازرها باز است، خیلی همه چیز برایم تازه است. یعنی میخواهم بگویم هرگز از این بچههایی نبودم که اسم کشور را بگویی، من اسم پایتختش را بدانم. یعنی حتی گاهی شهرهای معروف را هم نمیدانم توی کدام کشور است.
حالا چرا اینها را دارم مینویسم؟ که بگویم خیلی بیسوادم؟ نه.
وقتی به نقشه نگاه میکنم خیلی احساس خوبی میکنم. هی حساب میکنم از کجا چهقدر دورم. به کجا چهقدر نزدیکم. باز میکنم نقشه را و میبینم دو ساعت است محو تماشا شدهام. هی میبرم عقب، میبرم جلو. فواصل را چک میکنم. بلیطهای قطارها و هواپیماها را چک میکنم. هر شهری برایم یک آدمیست. فکر میکنم اااا فلانی اینجاستها. بهمانی اینجاستها. پس اینها غرب فلانجا هستند. پس مرکزند شاید و میخواهم بدانید همه را هم یادم میرود دوباره. یعنی خیال نکنید اینها در خاطرم میماند اما خیلی تسلی خاطر پیدا میکنم وقتی میبینم خیلی چیزها از من دور نیست.
نقشه تماشا کردن شده یک چیزی مثل عادت جدول حل کردن که هرچند این عادت را هم نداشتم هرگز اما یعنی میخواهم بگویم یک فضای بیضرر کمانرژیبر آنطوری بهم میدهد تماشا کردنش. که فلانجا چقدر بزرگ است. چهقدر جمعیت دارد. کجاهاش را باید دید. با قطار اگر بروم چهقدر خوب است و چه مناظری میبینم احتمالن و اینطوری ساعتهایی از روز ناپدید میشود. نگاه میکنم میبینم هفت شب شده و من هی اسکرول کردم و فرو رفتم توی یک کشوری و هی اسکرول کردم آمدم بیرون.
عصر جمعه است. همهشان امامهاند. با هم حرف میزنیم. همینطور که حرف میزنیم، روی نقشه میروم روی تهران و باز میروم جلو میبرم روی امامه. همهشان آنجا هستند. گرم است هوا حتمن. لنا از جم شیرینی گرفته شاید. از خواب عصر بیدار شدند لابد. کمکم میخواهند بروند تهران. اسکرول میکنم. دیگر امامه را نمیبینم. نقطه هم نیست. میروم سمت چپ یک کمی بالا. بعد یک دریای سیاه هست. بعد دوباره زمین خدا. خب رسیدیم. فکر میکنم دور نیست که. چهار ساعت و نیمه. چهارهزار و اندی کیلومتره همهش. تازه تو گوگل مپ در صد و نوزده پله برایم نوشته که اگر بخواهم با ماشین بروم از کجاها باید رد بشوم. راهی نیست...
اما میخواهم بدانم حکمش چیست؟ اینطور مواقع آدم نباید یک سیگار روشن کند؟
۳ نظر:
آره باید سیگار روشن کنی، باید، وقتی دوری دیگه دوری یکم و خیلی نداره آدم یا دور یا نزدیک ، خیلی و کمم نداره...هی وای
نکن
دِ نکن لالــــــه
چه کاریه آخه؟!ـ
خاموش کن
بهتره
جای سر و ته پستتو عوض کن!! درست میشه.. خوب شروع شد، بد تموم شد
....
:)
ارسال یک نظر