کمکم... نمنم
تمام روز باران باریده. چشمم را که باز کردم داشت میبارید تا حالا. هنوز مریضم. مریضیم مثل اژدها میماند هر سرش را که میزنم سه سر دیگر درمیآورد. ساعت دو میخواستم بروم یکجایی، دوش گرفتم. پنجره را باز کردم ببینم چه هواییست، دیدم شر شر میبارد. گفتم حریف این باران نیستم من. پایم را بیرون بگذارم یک هفتهی دیگر هم خوابیدهام. برگشتم زیر پتوم. فهمیدم منظورش این است که امروز خانه حبسی. گفتم میخواهی بپالی؟ بیا من میخوابم تو بپال. تمام روز توی رختخواب ماندم. حالا بهترم واقعن. یک چایی هست به اسم "گریپ تی" انگار کن که بدبوترین سبزیهای جهان را توی یک لنگه جوراب بوگندو خشک کردهاند و ازش تیبگ درست کردند. نوشیدنی قالبم است الان.
گاهی انگار آدم باید بگذارد یک چیزی پدرش را دربیاورد. بعد تمام میشود. دو سه روز حالم خراب بود. همهچیز به گریهم میانداخت. بعد نشستم مفصلن گریه کردم. فکر کردم آدمم خب. دلم تنگ شده. آدمم خب. بابابزرگم دو روز قبل از اینکه بیایم اینجا مرده. دوستهایم را جا گذاشتم. تنهاام. حق دارم گریه کنم. صدای تکتک اعضای خانوادهم را که میشنوم دلم فشرده میشود انقدر دلم میخواهد بغلشان کنم.
بعد فکر کردم در عوض الان کلی زندگی تازه دارم. نگاه کردم به اتاقم که چهقدر از چهل روز پیش که تازه آمده بودم تویش بیشتر شبیه جایی شده که من تویش زندگی میکنم. دیدم آدمهای تازه میبینم. درس میخوانم. دیدم باز یک چیز بزرگی را گذاشتم جلویم که باید مثل سگ بدوم تا بهش برسم. دیدم زندگیم هر چیزی که هست، هرچند که هنوز به گریهم میاندازد اما لااقل خیلی دور است از آن روزمرگی کشندهای که این اواخر گریبانم را یکهو میگرفت و ول نمیکرد و صدبار در روز از خودم میپرسیدم یعنی همین؟ یعنی من یک گرافیست نه صبح تا پنج بعدازظهرم؟ حالا نیستم و حالا البته دورم از چیزی که میخواهم باشم هنوز.
حبیب میخواند:
صدای پای بارون... رو سنگفرش خیابون... صدای چیکچیک آب... تو کوچه و تو ناودون... وای که چه آرومآروم از تو برام میخونه... بی تو دلم میگیره تو این سکوت خونه...
این چیزها با هم است دیگر. منِ جوزده که باید بروم زندگیم را فتح کنم دلم خب برای بعضی چیزها تنگ میشود. برای یک بغلی خیلی تنگ میشود و دتس ایت. من نه اولیام نه آخریام. این را هی صدبار به خودم گفتم که یادم باشد که هزار تا آدم قبل از من همینجایی بودند که من هستم. خاص بودنش برای من این است که منم این بار نقش اول داستان خودم.
تصمیم گرفتم ناله نکنم اینجا دیگر. بهقول پدرم مسئولیت تصمیمش را آدم باید بپذیرد. بعله... دارم آهستهآهسته و با کمی گریهزاری عواقب تصمیمم را بالغانه میپذیرم و لابد شبتر که بشود مینشینیم توی یک لوکالی و مینوشیم بهسلامتی آدمهایی که عواقب تصمیماتشان را میپذیرند هرچند که گاهی از شدت بلندپروازانه بودن احمقانه بهنظر بیاید. پغوست.
۲ نظر:
سلام
سفر و اقامت در یک محل تازه از جمله تغییرات بزرگ زنده گی محسوب می شوند و روزهای و هفته های اول دوری آدم به همه چیز شک می کند.. به تصمیمش.. به اهمیت درس.. به برنامه ریزی هایش..
فقط میخواهی به امنیت همه چیزهای آشنا برگردی. کنار کسانی که خوب می شناسندت و دوستت دارند. در عوض اما در محلی نا آشنا با انسان های بسیار متفاوت ناگزیری خانه ساختن و دوست یافتن را از صفر شروع کنی
اسان نیست.. اما یکی از سازنده ترین تجربه هاست به نظرم
و گریه..عیبی ندارد.. و بی تابی... و گاهی بیزاری...
موفق باشی
بهسلامتی آدمهایی که عواقب تصمیماتشان را میپذیرند
ارسال یک نظر