چالشِ نمیتوانی و شهوتِ میتوانم
من خودم را آدم رقابتیای نمیدانستم هرگز. یعنی هیچوقت یک آدمی نبودم که خودم را با دیگران مقایسه کنم و بخواهم مثل آنها باشم یا بهتر باشم یا چی. همیشه آدمی بودم که یک راهی را برای خودم پیدا کردم و رفتهام. هیچ هم نگاه نکردم که بقیه چه غلطی میکنند.
به اینکه آدم رقابتی نبودم همیشه به عنوان نقطهی قوت خودم نگاه کردم. چون به هیچ عنوان خودم را مقایسه نکردم، در نتیجه بهطور کلی آدم حسودی نبودم. تنها جایی که رگههایی از حسادت توی وجودم دیدم توی عاشقی بوده. آن هم کمرنگ است. کلن صفتم نیست.
اینها را چرا دارم مینویسم؟ چون دیروز ناگهان فهمیدم که عوض اینکه این حسن را دارم، چه عیبی دارم. یک نقطهضعف بزرگی توی خودم شناسایی کردم که هیچوقت متوجهش نشده بودم. یعنی نفهمیده بودم چهطور سائقم است که تصمیمات بزرگ بگیرم.
ماجرا این بود که ظهر شنبه بود. آفتاب عالمتاب توی آسمان بود و ما لهله میزدیم برای یک قطره آب که دوستم پیشنهاد داد ببرتمان دریاچهای که جنوب شهر است. رسیدیم و پریدیم توی آب که بهم گفت میتوانی تا آن سر دریاچه (و یک کلبهای را دورها نشانم داد) شنا کنی یا نه؟ من هم که کلن اگر در یک رشتهی ورزشی خوب باشم، شنای استقامت است، گفتم که میتوانم و شروع کردم شنا کردن. حالا آب یخ بود و ماهیها لیز میخوردند و به تنم مالیده میشدند و چندشم میشد و پشهها دورم ویز ویز میکردند اما من قصد کرده بودم تا کلبهی آنور دریاچه بروم و البته که رفتم. وسط راه گفت چهطوری برگردیم؟ گفتم شنا میکنیم برمیگردیم دیگر. خیلی راه بود. گفت من فکر میکنم ترجیح میدهم پیاده دریاچه را دور بزنم و برگردم بهجاش. شناگر خوبی بود. این را که گفت یکهو بهصرافت افتادم که لازم نیست خیلی با هیجان هم چیزی را به خودم و او نشان بدهم. انگار که دوزاریم افتاد که چه چیزی من را اینطور شهوانی میکند توی انجام دادن کاری. طبعن من برگشتن را هم شنا کردم اما ماجرا این نیست. وقتی یکی به چالش میکشدم زود دو تا گوش دراز مخملی درمیآورم. مثل بچهها که فوری به بازی عکسالعمل مثبت نشان میدهند، هستم. فوری دم تکان میدهم. گندم بزنند. وقتی لابهلای حرفهایش میخوانم که نمیتوانی فلان کار را بکنی، چنان شهوتی برای انجام دادن آن کار وجودم را میگیرد که غیرقابل کنترل میشوم.
من با خودم در رقابتم. با "نمیتوانی" در رقابتم. شاید برمیگردد به خودخواهی عالمتابم. شاید برمیگردد به اینکه بهنظرم نقطهی صفر و صفر مختصات عالمم. به اینکه "میتوانم" کلن. نمیدانم... ولی خیلی جالب بود فهمیدنش. بعد امروز همینطور که داشتم با بدندردِ ناشی از شنای سنگین کردنم، زندگی میکردم، فکر کردم عیبم کجاست؟ تحمل ندارم فکر کنم کاری هست که نتوانم انجام بدهم. از طرفی خیلی جاهای زندگیم این احساس به چالش کشیده شدن، هُلم میدهد. بد ندیدم ازش اما نمیدانم دلیل درستی برای شهوتی شدن است یا نه. نمیدانم واقعن...
بعد حالا تا دلتان بخواهد مثال دارم از این کارم ها. رویم نمیشود بنویسم چه کارهایی که نکردم برای اینکه یک جایی خواندم که نمیتوانی... دریاچه را شنا کردن را چون خیلی انتزاعیست نوشتم. حالا بقیهش بماند.
پ.ن
عنوانِ زردم از خودم. خیلیها. یعنی در وصف نگنجم. اصن یه وضعی.
۳ نظر:
:)) :-x ....
حالا اگه خندم بند اومد شاید یه نظر جدیم بدم
!! :P
آخ که منم یه وقتایی سر همین نمی تونی ها گوشای مخملیم می زنه بیرون! یه وقتایی یعنی خیلی وقتا، منم همین چنوقت پیشا کشفش کردم، تو کوه وقتی از یه درخت صاف 20 30 متری!!! رفتم بالا
منم گوشام می زنه بیرون، اما بر عکس! یعنی تمایل دارم اون کارو انجام ندم و به خودم بگه من اصلا تحت تاثیر حرفای دیگران نیستم!!! جالبه به هر حال...
ارسال یک نظر