چند وقت خیلی وقت است؟
من تقریبن شش ماه است که اینجا هستم. شش ماه برای من خیلی وقت است. از ماه دوم برای من خیلی وقت بود که ایران نبودم. خیلی را میتوانم از روی میزان دلتنگیم بگویم.
خواستم یک نقی بزنم.
دوست عزیز، مهاجر محترم سال چل و دو، ایرانیای که ایران دنیا نیامدی، دانشجوی اراسموس، شمایی که پروندهی مهاجرتت باز است، ایراننشین گرامی
برای هر کسی خیلی وقت از یک جایی شروع میشود. نمیشود مقایسه کرد. نمیشود به آدم بگویید وا. شش ماهه اونجایی؟ چرا انقد خودتو لوس میکنی؟ مردم پانزده سال، بیست سال دور از ایران بودند، بعد برمیگردند. اصلن برنمیگردند. خودت رفتی اصلن. برگرد ایران. چه کسی جلوت را گرفته؟ خواستم بگویم خوش به حال مردم. مردم برای خودشان زندگی میکنند. من هم برای خودم زندگی میکنم. پانزده سال نه؟ باشد. سه سال. فلانی سه سال است ایران نرفته. مثل تو دانشجوست، فلان است بیسار است. خوش به حالش که سه سال است نرفته. من سه سال نروم ایران حالم احتمالن بد خواهد بود. این نمونههای آماری هم که شما میشناسید و همیشه در موقعیت من که شش ماهه اینجا هستم، به دردتان میخورد، نمیدانم چرا فقط همیشه یک سری اسامی شامل دوست دوستم و دختر فامیلمون و پسر خالهی پسر عمهی بابام هستند. یک کدامشان یک آدم واقعی نیستند. مگر اینهایی که نمیتوانند به هر دلیلی (مالی، ویزایی، پناهندگی، دستگیری و ....) برگردند.
من اینجا تنها هستم.
کسی را ندارم اینجا. خودم آمدم. دنبال تکتک مراحل هفتخان رستمش خود خرم دویدم که بشود. نمیتوانستم ایران بمانم دیگر. آمدم اینجا ببینم بلدم زندگی تازهای را درست کنم یا نه؟ معنیش این نیست که زندگی توی ایران را دوست ندارم. معنیش این نیست که دلم تنگ نمیشود. معنیش این نیست که اینجا زندگیم خوب نیست.
هر بار دهنم را باز میکنم بگویم فلان شد، یکی در میآید که بابا اول برو کمی بمان، بعد اینقدر حرف بزن. بابا جان من رفتم. یعنی آمدم. شش ماه هم برایم خیلی است. من نمیدانم چرا صدای همه از جای گرم بلند میشود.
هر بار میآیم اینجا پست هوا کنم، فکر میکنم اه باز من یک چیزی مینویسم یکی درمیآید که شوآف کرد. حالا مثلن فکر میکنی کجا داری زندگی میکنی؟ یا بچه پررو میخورد و میخوابد هی زرت و پرت هم میکند.
خودم میدانم. شما هم بدانید. من همینم. جای اینکه هی به آدم بگویید فلان شد بیسار شد، یک لحظه، فقط یک لحظهی کوتاه خودتان را بگذارید جای آدمی که آمده یک جای جدیدی که چیزهای کمی ازش بلد است. دارد سلانهسلانه یاد میگیرد. گرفتار موقعیت آدم تنهای مهاجر است. این یک موقیعت واقعیست. حالا شما هی مسخرهبازی دربیار. من هم به موقعش درمیآورم... اما وقتی من جدی دارم این را میگویم، هی مسخره نکن آدم را.
زمان که پرواز نمیکند یکهو بشود بیست سال. اولش یک ماه است که آدم آمده، بعد دو ماه است. بعد سه ماه است. من که نمیتوانم احساساتم را پاز کنم تا خیلی وقت بشود که آمده باشم اینجا که اجازه داشته باشم از نظر شما اظهار نظر کنم راجعبه زندگیای که دارم زندگی میکنم. گیرم شش ماه است. شاید شش ماه برای یکی مثل من که توی ناز و نعمت خانوادهی عزیزش بزرگ شده، سخت باشد. شاید یکی مثل من، دلش بخواهد اینجا بنویسد این را. شاید من یک آدم ننرم و اینجا وبلاگ من که یک آدم ننرم، است. امان بدهید به آدم.
این را نوشتم که بگویم از این بهبعد بیملاحظهی شمای جاجو مینویسم. نمیتوانم ننویسم. روزانه صدها اتفاق میافتد که دوست دارم بیایم بنویسم: ااااا میدانید چی شد؟ اینطوری شد. اااااا میدانید چهقدر باحالم؟ اینکار را کردم. هی ملاحظه میکنم. بس که چوب دستتان است، هی تقی میزنید توی کلهی آدم. بابا جان چوب بالای سر آدم نگیرید. اینجا وبلاگ یک آدمیست که شش ماه برایش خیلی است و دوست دارد بیاید بنویسد من چهار تا دوست اسرائیلی پیدا کردم و خیلی بیشتر از مثلن ژاپنیها از اسرائیلیها خوشم آمده با توجه به جامعهی آماریای که دیدم. شاید هم سال دیگر یک سری ژاپنی هیجانی شناختم آمدم اینجا نوشتم من یک سری ژاپنی باحال شناختم. حالا چون یکی مثل شما خیلی اسرائیلیهای زیادی را میشناسد مثلن، من ننویسم؟ یکی هم مثل من اولین بار است که یک اسرائیلی میبیند. کلن اسرائیل را وقتی تو مدرسه بهش فحش میدادیم، فقط شناخته بودم من. الان برایم کمی و فقط کمی ملموس شده. یکی هم لابد درمیآید میگوید نه با اسرائیلیها حرف نزنیها. جیزن. یکی هم مثل من ماه پیش هم برای اولین بار رفته روی نقشه نگاه کرده، دیده اسرائیل کجاست اصلن. هفتهی پیش هم فهمیده با پاس ایرانیش نمیتواند برود اسرائیل پیش این دوستهای تازهشناختهش. چون قدغن است و آدمی که نویسندهی این وبلاگ است چیزی به این مسخرگی تا حالا نشنیده بوده. شاید من دلم بخواهد بیایم به شما بگویم این آدمهایی که من دیدم، بهطرز وحشتناکی احساس قرابت باهاشان کردم. کمتر ملیتی اینجا دیدم که اینجور حس قرابتم را تحریک کند. خفه شدم توی وبلاگ خودم از بس ملاحظه کردم. اه. هر کی به نوعی آقا جان.
این را بگیرید مانیفست دوبخشی. بخش اول: من هر چه دلم بخواهد توی وبلاگم مینویسم لطفن و بخش دوم و بین خطوطی: انقدر آدم را در منگنه نگذارید. بیانصافیست.
اصلن مگر شما پلیس وبلاگ آدمید؟ (نگارنده در حالی که با سنگ زده شیشهی پنجرهی خانهی همسایه بداخلاقه را شکسته، بدو بدو ته کوچه ناپدید میشود)
۱۰ نظر:
نگران آن شش ماه و این دلتنگی نباش
من هم شش ماه اول همینطور زپرتم در رفته بود..سال اول بروی و هوایی عوض کنی ؛ خوب میشود همه چیز..یعنی راستش؛من رفتم و آمدم و الان همه چیز بهتر شده
حالا نگی که فیلان و بیسار..من پلیس وبلاگی نیستم
راستی..چقدر سرد شده D:
نگارندهی عزیز کم از چهار ماهه که رفتی. نمیگم کمه یا زیاده. میگم درست گزارش کن زمان رو. دقتت کمه. منم تاریخ درست رو یادم نبود. توی وبلاگت دیدم که نوشتی 25 اردیبهشت و این یعنی هنوز چهار ماه نشده
اگه من بگم که کلی خودمو جات گذاشتم و فکر کردم ببین چند سال دیگه می خوای بری اینجوریه ها و به دوستم که می خواد بره هی می گفتم بیاد جزئیاتی که گفتی رو بخونه که ببینه چه جوریه ها و هی ناراحت بودم که چرا رودربایستی می کنی از دلتنگیات بگی، کمکی می کنه آیا؟
تا جایی که من می دانم همه همین طور هستند تا الفبای زندگی جدید دستشان بیاید، اما آموخته شدن و رضایت مندی از وضع جدید ممکن است سالها طول بکشد و ربطی به دل تنگی ندارد عزیز جان
لاله جان کاملا میفهمم چی میگی. آدم حق داره راه خودش رو انتخاب کنه و حق داره غر هم بزنه.
می فهمم چی می کشی..:)
شش ماه خیلی زیاده بدون شک.این موضوع بستگی به میزان وابستگی به آدمها و زندگی قبلی آدم داره.شش ماه یک عمره.من یکماهه که برادرمو ندیدیم،از زور دلتنگی میخام بترکم.حیف تو نیست که بابت حرف چرت چند تا آدم غرغرو انقدر توضیح بدی و حرص بخوری.باسن لقشون.
عزیزم چقدر دلت پر بود
خوب راست میگه دیگه چیکارش دارین آخه.
بگو لاله جان هرچی دلت می خواد بگو مادر.
اتفاقاً حتماً بیا بنویس امروز فلان اتفاق افتاد و من فلان کارو کردم
من که خیلی نوشته های این مدلی رو دوست دارم
در این مورد تاحالا کامنت نذاشته بودم و کامنت هارم نخونده بودم چون اشتباهاً فکر می کردم لابد همه مثل من دوست دارن!
har chi delet mikhad benevis,aslan ham molaheze ye hichkaso nakon!kam kam dige bayad yad begiran police ke che arz konam,gashte ershade weblogi nabashan! :D
ارسال یک نظر