Hey schatzy!
من همیشه آدم سختگیری بودم. همیشه سعی کردم توی کاری که میکنم بهترین باشم. اصلن هم از این احساسم کوتاه نمیآیم. همیشه چیزی را که خواستم بهدست آوردم. خودخواهانهست شاید کمی اما برای خیلی کارهایی که کردم، خودم را دوست دارم و برای خودم هورا کشیدم. من از آن آدمها نیستم که به خودم بگویم من خیلی از خودم راضی هستم و تمام. اینطوری هم نیستم که فکر کنم در زندگیم دستاوردی نداشتم و هی بخواهم از خودم ایراد بگیرم. برآیند احساساتم در مورد خودم و پیشرفتم و زندگی و موفقیت کاری و تحصیلیم مثبت بوده. گاهی پایین بودم. گاهی بالا.
اینجا که آمدم، یک چیز وحشتناک این بود که من بهترین آدم نبودم. با اینکه خیلی تلاش بیشتری میکردم و میکنم. برایم بارها اتفاق افتاد که تذکر گرفتم که باید بیشتر تلاش کنم. این در حالی بود که من تلاشم را چند برابر حالت نرمالم کرده بودم. منی که نه تنها آدم تنبلی نبودم هیچوقت در عمرم که همیشه هایپر اکتیو هم بودم. بهویژه تحصیلی. خیلی بهم فشار میآمد سر این. میدیدم که دارم تمام زحمتم را میکشم و باز نمیرسم به چیزی که میخواهم درست کنم. بارها آمدم خانه و نشستم زار زار گریه کردم که زورم به دانشگاه نمیرسد. بارها طراحیهای آدمهای همکلاسم را دیدم و فکر کردم وه. چه خلاقند. چه خفنند. چه باحالند. من چه مسخرهام. با وحشت بارها دفتر طراحیم را جلوی استادم باز کردم و کارم را نشان دادم که یک اوکی معمولی بگیرد. وقتی از کارم ایراد بیسیک نگرفتند، خوشحال شدم. وقتی گفت طراحی بلدی ها! انگار مثلن دنیا را بهم دادند. خب معلوم است که من باید طراحی بلد باشم. اما انگار که برگردی اول دبستان... وقتی بهنظر خودم کار معاصر کرده بودم و بردم به استادم نشان دادم و گفت کارت کلاسیک است، آمدم نشستم زدم توی سر خودم. هی خودم را سرزش کردم. هی هر روز این عذاب همراهم بود. "کلاسیک" آخرین چیزی بود که من میخواستم باشم.
بعد امروز عصر داشتم توی خیابان قدم میزدم و حالم گرفته بود که نمرهام به خوبی چیزی که میخواهم باشد، نیست. (بله. من یک آدمی هستم که دلم میخواهد توی دانشگاه هی بیست بگیرم. برای اینکه اخلاق گهم اینطوریست که دوست دارم توی همه چیز بیست بگیرم.) همینطور داشتم غصه میخوردم. ورِ خطکش بهدست ذهنم مدام سرزنشم میکرد که خب شاید کمکاری کردی. بعد با من بداخلاقی و هاری میکرد... اعصاب درب و داغان... بعد سرم را آوردم بالا، جلوی اُپِر بودم. دیدید هر روز از جلوی یک ساختمانی رد میشوید، نمیبینیدش. بعد یکروز دوباره میبینیدش. دوباره اپر را دیدم. دیدم چه خوشگل است... یکهو گفتم اَاَاَاَ... من تهران نیستم. من یک جای دیگری هستم. بعد به این فکر کردم که ظرف ماههای گذشته چهقدر چیزهای جدید به زندگیم حمله کرده است و من سعی کردهام مقابل همهش کنترل خودم را از دست ندهم. فکر کردم که خب بابا من هم آدمم. زندگیم به کل عوض شده است. حق دارم نفهمم. حق دارم گیج بشوم. حق دارم اشتباه کنم... بعد حالم بهتر شد. اصلن یکهو انگار یک دلداری بزرگ برای خودم کشف کردم.
نمیدانم بگویم اینجا بودن توی زمان کوتاه، چیش با مسافرت کردن فرق دارد. شاید یکیش این است که قصد کردی زندگی کنی. میخواهی خارجی بودنت توی ذوق نزند. توی سفر برای آدم مهم نیست. اما زندگی خیلی فرق دارد. میخواهی دانشجوی خارجی تیپیکال گیج نباشی. شاید این وحشت که خیلی چیزها را نمیدانی که برای همه بدیهیست، از همه پدر-درآر-تر باشد. نمیخواهی رفتار مسافرت کنی. میخواهی رفتار عادی کنی و اولش خیلی سخت است. راحت بگویم؟ نمیتوانی. حتی نمیتوانی ادایش را دربیاوری.
اما یکجایی هست، که از پس نیازهای اولیهت برمیآیی. توی خیابان که راه میروی، احساس نمیکنی توی مریخی. قدم که میزنی، میشنوی که آدم بغل دستت دارد راجعبه چی حرف میزند. احساس نمیکنی زدی روی یک کانال با زبان عجیب و غریب. لهجهشان برایت کمکم آشنا میشود. میبینی که هــــا... این فلان اصطلاح است. هــــا... الان این را گفت. سرعت شنوایی و سرعت حرف زدنت کمکم با آدمها سینک میشود. راه میروی، یکی بهت میگوید هی شاتسی! خندهت میگیرد. دماغت را میگیری بالا، رد میشوی. گیج و ویج نمیمانی که شاتسی نمنه؟ حرف زدن مردم برایت از حالت اصوات نامفهوم خارج میشود. اعتماد بهنفس پیدا میکنی که معاشرت کنی، میبینی مثل روانیها صدبار ایستگاهها را تا فلانجا نمیشمری که گم نشوی. که هر ایستگاهی که جلو میروی، بگویی ها شش تا مانده. پنجتا مانده. دو تا مانده. میبینی زل نمیزنی به آدمها توی اتوبوس و خیابان و رستوران و سینما. قیافههاشان، چشمهاشان برایت آشنا میشود. از حالت وقزدگی درمیآیی.
بعد آرام و قرار پیدا میکنی که از پس چیزهای معمولی برآمدی. پروسهش خیلی کند است اما اتفاق میافتد. بعد این خیلی احساس طلایی خوبیست. یکبار دیگر تاکید میکنم خیـــــــــــــلی احساس طلایی خوبیست. بعد به همهی اینها اضافه کنید درس خواندن با زبان جدید را. اضافه کنید صدها قانون نوشته و نانوشتهی اجتماعی را. این اداپت شدن طاقتفرساترین جای این پروسه است...
اما امشب که اینجا نشستم، که صبح نمرهم دلخورم کرده. گشنهم بوده، آمدم خانه غذا بخورم، بعد دیدم نانی که خریده بودم کپک زده، که عوضش آجیلی که مامانم فرستاده را جای شام خوردم، فکر میکنم هنوز خیلی راه دارم تا درست اداپت بشوم اما میارزد. این پرخوری فرهنگی و اجتماعی و درسی، که این همه باعث رودل آدم میشود، میارزد به تجربهای که دارد کنارش برایت فراهم میشود. لابد یکجایی هم آدم میتواند پرخوری روحی نکند. نرمال بشود.
نمیدانم. شاید... این را میدانم که زمان میبرد و این یک شعر نیست.
عصری همینجور که قدم میزدم چشمم خورد به یک گلدان. برگهای پایینش ارغوانی و سرخ و آتشی بود. همینطوری که بالای ساقهش میرفت سبز تیره و بعد سبز نورس و زرد میشد. رنگهایش خوشخوشان بود. برگهاش هم خیلی خوشفرم بود. یکهو احساس کردم این گلدان من است. باید بروم برای خودم بخرمش. بارها جلوی گلفروشی فکر کرده بودم آخر من چهطور آدمیام که یک گلدان توی خانهم ندارم؟ اما همیشه این احساس موقتی بودنم توی اینجا بهم این اجازه را نداده بود. هی فکر کرده بودم برو بابا گلِ چی میخواهی بخری حالا؟
اما این گلدان را خریدم. بالاخره یک چیزی دارم که باید مواظبش باشم. یکی که من مامانش باشم اینجا شاید. از این حرکتهای سمبلیک سانتیمانتال شخمی شاید. نمیدانم. در نهایت اما خیلی احساس خوبی بود. خوشم آمد. احساس کردم بالاخره قبول کردم که اینجا دارم زندگی میکنم. که باید در زندگانی برای خودم چیزهای کوچولو موچولوی لالهای بکارم.
۵ نظر:
منصفانه واقعیت را نوشته بودی
حرف دل من که بلد نیستم بگویم
وق زدگیِ غریبی که آوس لندرهای این شهر توی همه جای شهر دارند...شاید هم خودشان وق زده اند (سلام کارسپلاتزی ها) و ما مجبوریم باهاشان آداپته شویم
اُپر را یکبار بهم گفتند عکس بگیر..گفتم از این؟ این که خوشگل نیست..از چی چی اش عکس بگیرم؟ همچین نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت که هزارتا برو بابا از دهانش میریخت
تو چه دست به نوشت خوبی داری دختر
راستی..گلدان من خشک شد..توی سرما طاقت نیاورد :(
ما چندتا عاشق شما باشیم خوب است؟
;)
لاله گلی
می دونی
من به وبلاگت...به دست نوشته ات
بیست می دم...
;)
حس هات و تصور می کنم..دختر..
من فکر میکنم مقصر تو نیستی یعنی فکر میکنم ما تو ایران با یک سری الگوهای ذهنی بزرگ میشیم که خیلی وقتها مانع از بروز خلاقیتمون میشه ولی اونجا بیشتر به ذهن و تخیل و خلاقیت آدمها از بچگی بها میدن و آزادشون میذارن. از صداقت توی نوشته ات خوشم اومد. امیدوارم هر چه زودتر بتونی به شرایطی که دوست داری برسی.
1- شاهکار
2- سال اول اینجوریس مبادا غریبی کنی این حس گیج و گولی و اینا ... سال دیگه سوار اسب خلاقیت و تسلط هستی تضمینی
ارسال یک نظر