هه...
امروز توی دانشگاههای اینجا یک اعتراضی بود به کم کردن بودجهای که دولت برای دانشگاهها اختصاص میدهد یا باید بدهد اما نمیدهد. تقاضا چی بود؟ دو درصد اضافه شدن این بودجههه. چرا؟ چون بودجه بههرحال خوب است. چون دانشگاه فقیر است و این داستانها. فقیرشان هم که اشک آدم را درمیآورد در مقایسه. لازم به ذکر نیست.
من وقتی رسیدم به لابی، مانیفست و فلان و بیسار را خوانده بودند. از شعارها و غیره این را فهمیدم که درخواست برای بودجهایست که منجر به این میشود که همه راحتتر دانشگاه بروند. فراوانیِ جا در دانشگاهها رخ بدهد و تحصیلات مجانی فراهم شود و همه چیز طوری طراحی شده بود که در طول چهار سال خیلی دستاوردهای قشنگ و بلایی بهدست بیاید اگر دو و تنها دو درصد به بودجه اضافه شود و این داستانها.
قرار بود که ما برویم سمت دانشگاه موسیقی. از آنجا برویم دم دانشگاه تکنیک و هَمَه با هم برویم دم پارلمان.
خیلی کار مثبت و خوب و همه چیز. همه هم دست میزدند. سوت میزدند. پلاکارد داشتند. بادکنک داشتند. سیگار داشتند. آبجو داشتند. یک خوک گندهی صورتی بادی بالای سر همه داشتند که یعنی قلک و یعنی بودجه مثلن و هنریها درست کرده بودند. شعارهای اغراقآمیز داشتند که مثلن چی؟ مثلن مرگ دانشگاهها با این عمل شنیع دولت اتفاق افتاده است و کلن رویکرد این مدلی.
راحتتان کنم؟ تظاهرات شنگول و منگول بود انگار. پلیس آمد. خیابان را برایمان بست. راه رفتیم. آواز خواندیم که کدام دانشگاه؟ دانشگاه ما. کدام خیابان؟ خیابان ما. کدام فیلان؟ فیلان ما. یعنی شنگول و منگول سپری شده بود. از همهمان بادکنک آویزان بود. رویمان نوشته بود دو درصد. بیپ. بودجهی ایران ما رو پس بدین... فراتر از شنگول و منگول. تنها خطری که ما را تهدید میکرد این بود که باد میوزید و سرد بود.
بعد همینطور راه رفتیم. همه افتخار میکردند به جنبش خوب دانشجویی. به جمعیتی که آمده بود. یکی میگفت من اولین بارم است که توی یک اعتراض به یک چیزی شرکت کردم. همچین هیجانی شده بودند که نمیدانید.
بعد همینطور که راه میرفتم، یکهو یک موتور پلیس با سرعت از لاین بغلم با سر و صدا رد شد.
پرت شدم توی خیابان شریعتی. مسجد قبا. چقدر مثل سگ داشتم میترسیدم. پلیسها باتومشان را میکشیدند به نردههای خیابان. صدای وحشتناک. گاز اشکآور. دوستهام که گم میشدند و پیدا میشدند. اینور و آنور دویدن. پلیس ضد شورش. انگار مثلن ما داریم چهکار میکنیم. یا چه خواستیم مثلن یا چه آنارشیستهای خفنی بودیم.
هه.
پلیس از بغلم رد شد. رفت جلو که یک چراغی را سبز کند یا قرمز کند یا کوفت کند که یکی خداینکرده در طول تظاهرات به ما نگوید که بالای چشممان ابرو است.
تظاهرات تمام شد. من نشستم توی اوبان. بادکنک به کوله پشتیم آویزان بود. فکر کردم سلام بطری آب معدنی. هیچ کس من را نخورد. هیچکس من را نکشت. هیچکس سیگار فوت نکرد توی چشمهام. نان سنگک نخریدیم که کسی نفهمد چرا آنجاییم.
مثل جوک بود. حالا اگر دو درصدشان را گرفتند، میآیم بعدن برایتان مینویسم که اینجا مملکتیست که خودشان برایشان اجازه تظاهرات میدهند، تظاهرات شنگول و منگول میکنند و در نهایت بودجه به دانشگاهها اختصاص میدهند.
هه.
۱۰ نظر:
دلم گرفت لاله:(
عاشقتم ینی. بس که خوب بود
delam shekast.ashkam daroomad.
چه خوب احساس من رو هم گفتي لالا. "هه". همين
interessant!
بعضی وقتا به این فکر می کنم که از ایرانی بودن و فهمیدن بعضی کلمات مثل گرسنگی و فقر و اعتیاد به خاطر فقر و خشونت و تعصب و آزادی راضیم یا ترجیح می دادم یه اروپایی یا کاناداییه راحت باشم
... قصه ایست پر آب چشم
ميان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمين تا آسمان است.........
:(((((((((((((((((
بغضم گرفته، در نمیاد لعنتی
لعنتی ی ی ی
حوصله تعریف و تمجید از این پستتو ندارم چون خوب بود
بد بود
خوب بود
دلگیر بود
بددددددددددددددددد
گریم نمیاد
چه بدد
بد
چقد همه پشت هم بودن، مردم همو دوس داشتن
چقد همه عاشق بودن
عجیب بود
عاشقیت غریبی بود اون روزا
فکر کنم همه پرت شدند تو خیابون شریعتی. هه!
عالی ...
ارسال یک نظر