بشمر به یاد ایوم قدیم
یک. پیتر نمیدانمچیچی بود آنجاییش که تازه داشت اسپایدرمن میشد هی از بدن خودش تعجب میکرد. عینک لازم نداشت دیگر و از دستهاش تار درمیآمد و اینها، در یک حال آنطوریای هستم. مثلن امروز انقدر گرمم بود که دستکش نپوشیدم، هوا را چک کردم صفر درجه بود. برای منِ سرمایی بسی غریب بود. اما همهی تغییراتش خوبی نیست. کمرم باز خودی نشان داده. چند روزی انکارش میکردم ولی امروز بالاخره به خودم گفتم بگیر بخواب بدبخت. دوباره زده بالا. نخوابی باید بخوابی. و شما چه میدانید خوابیدن چه وحشت بزرگیست. بهویژه حالا که تنهام. ایراد اینجاست که پاک روحیهم را میبازم وقتی درد میگیرد.
دو. حالم از این خمیر دندانی که دارم بههم میخورد. نه ماه شده که دارم میزنمش اما تمام نمیشود که نمیشود. من حداقل یک بار و حداکثر سه بار در روز مسواک میزنم یعنی دلیل اینکه خمیردندان من تمام نمیشود این نیست که من مسواک نمیزنم چرا که من خیلی هم مسواک میزنم. بعد هم بمیرم، بمانم، تا این تمام نشود، یکی دیگر نمیخرم. خواستم مراتب غری که هر بار مسواک میزنم جلوی آینهی توالت، به نظرم میرسد را با شما در میان بگذارم. (شمارهی دو به این علت نگاشته شد که من وسط شمارهی یک و دو رفتم مسواک زدم و این غر یادم آمد و بنابراین شمارهی دو شد مسواک)
سه. سفر عالی بود. آرامش مطلق، خانوادگیبازی، غذاهای خوشمزه، رامی بازی کردن تا ساعت هزار شب، کادوی هیجانی گرفتن، تنبلی و هر چیزی که از تعطیلات بخواهی. اما یک لطف معکوس دیگری که داشت، این بود که برای اولین بار دلم برای اینجایی که حالا زندگی میکنم، تنگ شد. یعنی کاملن دلم میخواست برگردم و برسم خانهم و ببینم گلدانهام سالمند یا نه و ببینم دوستهام چی میکنند و تعطیلات چهکار کردند و ببینم پسره که توی بیلا کار میکند و همیشه به من لبخند میزند، هنوز هست یا نه و ببینم هنوز برف روی زمین مانده یا نه و هزار تا چیز لوس و بیمزهی دیگر را چک کنم. اما این موضوع خیلی جالب بود. برایم روشن شد که هرچند خیلی کمرنگ و ملو اما دلبستگیهای کوچکی برای خودم اینجا درست کردم. حتی دلم میخواست بروم دانشگاه. یعنی چه بسا در این حد.
چهار. گمانم چند روز پیشها تولد وبلاگم بود. چاهار سال شد. مثل این زنباباها که دل به کار نمیدهند، حواسم به بچهم نبود اصلن. میدانم کمتر مینویسم. یک فیدبک جالب اما متاسفانهای که گرفتم این بود که کمتر کلمه اختراع میکنم نسبت به قبلن. یک دلیل عمدهش این است که روزانه سعی میکنم به آلمانی آدم معمولیای باشم. نه حتی آدم خلاقی که کلمههای بامزه بلد است. آدم معمولیای که میخواهد حرف بزند. گاهی خیلی توانفرساست و خب گاهی خیلی باحال است. برای بعضی چیزها اول کلمهی آلمانیش یادم میآید چون مغزم را مجبور کردم که اولویت اولش آن باشد. گلاب به روی ماهتان گلباران کرده فارسی حرف زدنم را. در مرحلهای از زندگی زبانیم هم نیستم که بخواهم جلویش را بگیرم. احساس میکنم باید بهش امان بدهم که خوب توی مغز و ملاجم برود و تهنشین شود. اصلن خودم را دعوا نمیکنم که چرا اینطوری هستم. شاید یکی از چیزهایی که روی وبلاگ نوشتنم اثر گذاشته همین است. نمیتوانم الان کاری برایش بکنم. وقتی به روزم فکر میکنم مغزم خودبهخود به آلمانی فکر میکند. چون احساس میکنم مجبورم. چون تمام روز به یک زبان دیگری زندگی میکنم. اصلن در این مرحله فکر نمیکنم ترجمه کردنش ایدهی خوبی باشد. شاید چون خیلی روزمره نویسم، اینطور شده. نمیدانم. فعلن همینم.
پنج. یک جوجهمقالهای باید راجعبه نقاش اسپانیایی "گُویا" مینوشتم، بعد یک چیز عجیبی خواندم، یک مجموعه دارد به نام "فجایع جنگ". مجموعه وحشتناکیست. اصلن وحشتناکها. بعد گفته بود که هدف من نشان دادن زشتیها بود، برای کسانی که هیچ علاقه (آرزو) و حتی ارادهای برای دیدنش ندارند و بعد نویسنده میگفت که این یک بخشی از فرهنگ نقاشی اسپانیاییست. یعنی اینطوریست که توی چشم آدم فرو میکنند اگر فکر کنند باید ببینی یک چیزی را.
خواستم درینباره اعلام موضع کرده باشم که من خودم را بیشتر آدم برعکسی میدانم. یعنی گمانم طرف ویرجینیا وولف هستم که نوشته بود ادبیات (یا بهطور کلی هنر؟) نسخهی دوم واقعیت نیست چون از آن نکبت همان یک نسخه کافیست. (طبعن همه چیز را نقل به مضمون کردم چون پایاننامه نمینویسم که چپ و راست ارجاع بدهم که. دارم برای تفریحات خویش وبلاگ مینویسم)
۴ نظر:
لاله جوووووووووونم
خيلي دوست دارم نوشته هاتو، حرفاتو
مرسي كه مي نويسي
هر وقت مي خونمت شارژ مي شم
مراقب خودت باش
دوستت مي دارممممممم
لاله جان! شما بنویس؛ هر جور دوست داری بنویس (ولی ترجیحاًاش زودتر و فارسیئه خب)
ارجاع بدهی، ارجاع ندهی...ـ
:)
خوبه دیگه داری میشی دو تا لاله:) (در اشاره به زبان آلمانی و اینا)ـ
یه لینک اینترنتی از این کارهای گویا که گفتی پیدا میشه بیدی ببینیم؟
سلام خانم لاله
یکباری د ریکی از پستهاتون از آقایی که در ایرانشهر هستند و تکنسین ماشینهای چاپاند گفته بودید. و گفته بودید انسان شریف و با انصافیاند. به ادبیات خودتون البته:)
میتونم ازتون خواهش کنم آدرس ایشون رو بهم لطف کنید؟
ایمیل بنده
abamajd@gmail.com
همینجا هم مکتوب فرمایید میآیم و میبینم.
سپاس
ارسال یک نظر