۳۰ دی ۱۳۸۹

افاضه‌هایی در باب من چگونه دارم در خارج می‌زیم یا مه‌شکن‌ها را روشن کنید
روی استپر نفس‌نفس‌زنان به این فکر کردم که باید این را بنویسم. شاید هزار نفر مثل من باشند. شاید یکی این را خواند حالش بهتر شد. این یک نوشته درباره‌ی بدحالی بعد از مهاجرت است و این‌که من برایش چه کردم.
اوایلی که آمدم این‌جا، یک دوره‌ای حالم خیلی بد بود. بعد اصلن نمی‌خواستم قبول کنم من، همین منی که دوست داشتم از ایران بروم، درس بخوانم، تنها باشم، زندگی کنم، مال خودم باشم، حالم بد است این‌جا. اما حالم بد بود. دلتنگ و بیچاره و پریشان بودم و کاری نمی‌توانستم برای خودم و روح و روان و مغز و ملاج و سایر اعضا و جوارحم انجام بدهم.
فکر می‌کردم این‌که خودم خودم را مجبور کردم که بیایم این‌جا و هیچ جبری به ماندنم نیست و هیچ جبری (جز جبری که خودم برای خودم تعریف کرده بودم) به رفتنم نبود، حق ندارم حالم بد باشد.
آلمانی‌م خیلی بدتر از حالا بود (نه که حالا مالی باشد اما حداقل می‌دانم که در زندگی روزمره آدم‌ها را مثل بز نگاه نمی‌کنم). سیستم دانشگاه را نمی‌فهمیدم. سیستم اداری و بیمه و بانک و همه‌ی چیزهایی که بدیهی بود توی ایران را نمی‌فهمیدم. نمی‌دانستم کجا چی بپوشم. الان خیلی رسمی باشم؟ راحت باشم؟ چه‌طوری حرف بزنم؟ شما؟ تو؟ همه چیز گیج‌کننده بود و همه‌ی این‌ها که بهم وارد می‌شد، می‌خواستم همه چیز را پس بزنم و فرار کنم. در عین حال اصلن حق فرار کردن برای خودم قائل نبودم. فارغ از هزینه‌ی مادی و معنوی که برای این‌جا بودن کرده بودم و برایم کرده بودند، نمی‌خواستم از چیزی که همیشه فکر می‌کردم، می‌خواستمش، جا بزنم. به خودم بدهکار بودم این‌که بتوانم این‌جا خوب زندگی کنم.
مرحله‌ی بعد یک افسردگی‌ای بود که از همه پنهانش می‌کردم. اقلن سعی می‌کردم پنهانش کنم. چطوری لاله؟ خوبم. همه‌چیز خیلی خوب است. خوب نبود. اگر دانشگاه نداشتم، امکان نداشت از خانه بیرون بروم. واقعن امکان نداشت. تمام مدت پای کامپیوتر بودم. نه که حالا نباشم. هستم. خودم اما می‌دانم جورش جور دیگری‌ست. حالا تنها دریچه‌ی جهان هستی نیست. آن روزها بود اما.
 نمی‌توانستم قبول کنم که به‌طرز بارزی تنها شدم. توی ایران که بودم، در یک مرحله‌ای از عمرم بودم که دوستانم را داشتم. معاشرت روی روال بود. دوست‌های بسیار زیاد خانوادگی بود. فامیل بود. من اصلن چیزی از تنهایی نمی‌دانستم. من اصلن چیزی درباره‌ی این‌که چه‌طور ممکن است در یک شهر فقط چهار نفر را بشناسی نمی‌دانستم که تازه از آن چهار نفر هم ممکن است به یکی‌شان زنگ بزنی. جالب این‌که همیشه خودم را آدم تنهایی دسته‌بندی می‌کردم. آدمی که خودش دنبال معاشرت نمی‌رود و همیشه معاشرت دنبالش می‌آید. نمی‌فهمیدم که زمینه‌ی خانوادگی‌م، زمینه‌ی فرهنگی‌م و هزار المان محیطی دیگر است که باعث می‌شود معاشرت جذب کنم. نمی‌فهمیدم که این‌ها چیزهای بدیهی زندگی نیست. خودبه‌خود به وجود نیامده و یکی برایش زحمت کشیده.
بعد حال خرابی‌ها زیادتر شد. همه چیز به گریه‌م می‌انداخت. منی که اصلن آخرین آدم زر زروی جهان بودم، با همه چیز گریه می‌کردم. پیرزن توی اوبان که شکل مامان مولی بود، صدای مادرم، ایمیل خواهرم، هر چیزی درباره‌ی خانواده‌م، خواندن نوشته‌های دوستانم که حالا دیگر بینشان نبودم، همه چیز.  احساس می‌کردم پرت شدم بیرون از جایی که خیلی دوستش داشتم و همه را خودم با همین دست خودم کرده بودم. حق نداشتم اعتراض کنم ولی خب حالم هم بد بود. این را با خودم نمی‌توانستم نادیده بگیرم. ژست من آدم سفت و محکم و جهان‌ناک‌بودگی‌م نمی‌گذاشت که موقعیتم را ارزیابی کنم.
یک جایی نمی‌دانم چه‌طور شد بالاخره دو زاری‌م افتاد. یک علتش شاید دیدن آدم‌هایی مثل خودم بود که سه چهار سال جلوتر از من این راه را رفته بودند. قبول کردم که با انکار نمی‌توانم ادامه بدهم. بیشتر از چیزی که فکر می‌کردم خودم را باخته بودم.
بالاخره با یک آدم با صلاحیتی حرف زدم. حالم را گفتم. گفت این‌ها نشانه‌های افسردگی‌ست که ناشی از مهاجرت است. به همین راحتی. مثل سیلی بود این حرف. من؟ من و افسردگی؟ من هرهرکرکرترین موجود عالم بشریتم. به من یک نخ بدهید از تویش یک چیز بامزه دربیاورم که باهاش شادمانی کنیم اما خب همین من دیگر نمی‌توانستم. بزرگ‌ترین دلیلش این بود که فکر می‌کردم من حق ندارم. مدام حق غم را از خودم سلب می‌کردم. اما خب من حق داشتم و من ناراحت بودم و نمی‌توانستم این همه تغییر را تحمل کنم. همه چیز زیاد بود. همه چیز فشار بود.
بعد همان آدم بهم گفت که برای خودم انگیزه ایجاد کنم. گفت باید شروع کنم به ساعتِ این‌جا زندگی کردن. باید خودم برای خودم استارت بزنم. باید این را قبول کنم که زمینه‌ای این‌جا نیست که مثل ایران باشد، من بگویم بابام کیست مامانم کیست و پذیرفته شوم توی اجتماعی. مثلن یک چیزی را که فهمیدم این بود که خیلی آدم‌هایی که بی‌دریغ دوستم داشتند آدم‌هایی به واسطه‌ی خانواده‌م بودند و من نمی‌فهمیدم این را. نه این‌که نمی‌فهمیدم. می‌فهمیدم اما همیشه نق می‌زدم. باز مهمانی دوره؟ باز مسافرت با همین آدم‌ها؟ باز فلان؟ نمی‌فهمیدم دیگر. خر بودم. خر خوب است؟ من خر بوده و نمی‌فهمیدم.
حالا اما اقلن به یک شناختی دست پیدا کردم. حالا دقم این است که چقدر دیر کردم این کار را...
بعد شروع کردم به ورزش کردن. ماه اخیر شاید پنج بار در هفته فیت‌نس‌روم رفته‌ام. ذهنم را خلاص می‌کند. انرژی می‌سوزانم. روی فرمم. تنم را بیشتر دوست دارم. ورزش کردنم هم این‌طوری‌ست که یک هفته نمی‌روم، تنبل می‌شوم و باید خودم را با کتک ببرم اما دیگر یاد گرفته‌ام که خیلی بالا نگهم می‌دارد و باید انجامش بدهم.
آن آدم با صلاحیت یک چیز دیگری هم بهم گفت. گفت باید برای خودم دلخوشی درست کنم این‌جا. باید زندگی درست کنم. من هم حالا که می‌نویسم، نه که فکر کنید خیلی کارهای بزرگی کردم. نه. با چیزهای ریز ریز. با دل به کار دادن برای درسی که این‌جا می‌خوانم. با روزانه جلو رفتن توی این پروسه خودم را خوب نگه می‌دارم. مثلن به‌طوری که وقتی کریسمس از سفر برگشتم دلم می‌خواست پرواز کنم برسم خانه. برسم به زندگی خودم. خودم هم باورم نمی‌شد که این شهر با من این‌کار را بکند. ولی من دلم برایش تنگ شده بود.
در نهایت من هم آدمم دیگر. کماکان گاهی خراب می‌شوم. اوقات هورمونی و گریه‌زاری می‌گذرانم. عین دیوانه‌های روان‌نژند به همه‌ی موبایل‌هایشان زنگ می‌زنم ببینم خوبند؟ دراز می‌کشم و فکر می‌کنم اگر بروم ایران، وقتی همه‌شان را می‌بینم چه حالی می‌شوم. صدبار از دور توی فرودگاه می‌بینمشان. بعد چمدانم را ول می‌کنم. بغلشان می‌کنم. فشارشان می‌دهم. اشکم که درمی‌آید، ول می‌کنم.
هنوز هم خجالتی‌ام وقتی آلمانی حرف می‌زنم. هول که می‌شوم تته پته می‌کنم. خیلی خیلی خیلی می‌ترسم و بدم می‌آید که اشتباه حرف بزنم. کلافه می‌شوم وقتی مجبورم منظورم را به انگلستانی بگویم اما وضعیت خودم را به عنوان دانشجوی مهاجر قبول کردم. قبول کردم که یک چیزهایی می‌دهم و یک چیزهایی می‌گیرم.
پذیرش به نظرم اولین مرحله‌ای‌ست که آدم می‌تواند در آن پا بگذارد برای این‌که زندگی‌ش را به عنوان یک مهاجر بهتر کند. پذیرش نداشتن خیلی امکانات اغلب عاطفی که در ایران داشتی اما این‌جا نداری و در عوضش استاندارد زندگی‌ت ( این استاندارد زندگی هم از آن مفاهیمی‌ست که می‌توانم برایش ساعت‌ها روضه بخوانم و تازه اصلن حالی‌م شده که چیست) بالاتر است، پذیرش این‌که برای همه چیز باید دوبرابر یک شهروند معمولی این‌جا انرژی بگذاری، پذیرش این‌که هیچ حس نوستالژی مشترکی با این‌ها نداری، پذیرش این‌که باید در جامعه خودت را حل کنی و در نهایت پذیرش این‌که دلتنگی بخشی از زندگی‌ست که هرگز رفع نمی‌شود. همیشه آن‌جاست. گاهی بر و بر نگاهت می‌کند گاهی شرمنده می‌شود سرش را می‌اندازد پایین. رفتارش هم هیچ پترن مشخصی ندارد که بدانی مثلن امروز دلتنگ بودی، فردا نیستی. تویی که باید باهاش کنار بیایی. تویی که باید منعطف باشی. تویی که باید تغییرات بنیادی زندگی را بپذیری.

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته.
امام لاله علیها السلام. شبی سرد در خارج. بیستم ماه اول.

۹ نظر:

Unknown گفت...

سلام لاله
ببین خیلی کار خوبی می کنی که این چیزارو ثبت می کنی. من فکر کنم حدودا دو سه ماه بعد از تو اومدم اینجا. خیلی حس هامون با هم مشترکه. خیلی! مخصوصا اون قسمت زبان و هول شدن و از قبل آماده کردن و اینا! ادامه بده! :)

Unknown گفت...

دقیقآ انگاراینارو دستای من نوشتن
بسی لایک

Shaharzad گفت...

لاله عزیز سلام
من از این نوشته ات اموختم.. با وجود اینکه سال چندم است که بیرون از وطن استم.. اینجا دوستان خوبی دارم.. با زبان و سیستم راحتم..
با وجود این.. تو راست می گویی. باید پذیرفت دلتنگی همیشه آنجاست.. به نحوی که در خانه نیست.. دلتنگی همیشه در گوشه ای ایستاده.. و هیچ نمیتوان پیش بینی کرد کدام لحظه ترا از پا خواهد انداخت
پذیرفتن اش.. فکر می کنم کمی زنده گی را آسانتر می کند

و از تجربه خودم برایت بگویم.. دلتنگی می ماند اما آرام آرام چیزهای دیگر آسانتر می شود.. زبان.. فرهنگ.. پوشش.. توان برقراری ارتباط.. همدلی
با مهر

Reza Mahani گفت...

Very nice post, thanks for sharing

گلزار گفت...

سلام لاله...من در شروع ماه ششم زندگی ام در آلمانم..و برای منی که دقیقا حس هایی این چنین را تجربه می کنم..نوشته ات حکم یک همدردی بزرگ را داشت..از کجا معلوم..شاید در همین کشور؛باب رفاقتمان باز شد..
گلزار

Sharareh گفت...

Kheyli ziba bood,mersi , rooham tazeh shod ...
Sharareh

ناشناس گفت...

salam,

ehtemalan Deutsch-Perfetk ro mishnasi. Vali age na, ye negah bendaz :
http://www.deutsch-perfekt.com/

shad bashi :-)
Neda

Azadeh گفت...

Salam!
Tosife kheyli ghashangi bood! va albatte rahe hal va natijegirie khoobi ham dasht! mamnoon!
Man ham nazdike 6 mahe ke almanam va in neveshte baram kheyli jaleb bood, chon fahmidam faghat man nistam ke in halata ro dashtam o daram! :D
Sahneye foroodgah ro man ham kheyli tajassom mikonam!! va kheyli michasbe!! Gheyr az oon ham kollan shabih bood! :)

Unknown گفت...

آن روزها رفتند، آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بیرون، خیره میگشتم
!