۵ اردیبهشت ۱۳۹۰


بیته‌شُون
اینجانب جناب ما که سابقن طراح گرافیک بوده و از آن راه نان می‌خوردیم، اخیرن با پیراهنی سفید و دامنی سیاه توی یک عدد رستوران شیکان پیکان پشت بار هستیم و نوشیدنی درست می‌کنیم و سرو می‌کنیم و البته غذا.
این کاری‌ست که از ده روز پیش شروع کردم. اولش خیلی فکر می‌کردم که وای وای وای. چطوری می‌خواهم این کار را بکنم. همین‌طور که می‌گذرد بیشتر دارد بهم خوش می‌گذرد. جالب‌ترین بخشش این است که حقوق یک هفته‌م از حقوق ماهیانه‌م وقتی به عنوان گرافیست یک مجله کار می‌کردم بهتر است. هفته‌ای که سه روزش را فقط کار می‌کنم.
از آن بهتر بخش تفریحاتی‌ش است. یک شغل غیر جدی‌ست. کلن این‌طوری‌ست که گپ می‌زنی، نوشیدنی درست می‌کنی، می‌دهی دست مردم، لبخند می‌زنی، استرسی که برای کار داری قابل مقایسه نیست با استرسی که داری وقتی کار را می‌دهی ده‌هزارتا چاپ بزنند. طبعن رستوران که شنبه‌شب‌ها شلوغ است، حالت دگرگون بهم دست می‌دهد. عین قرقی می‌دوم. غذا می‌برم. حساب می‌کنم. لیوان جمع می‌کنم. رومیزی عوض می‌کنم. پاهایم را حس نمی‌کنم اما زنده می‌مانم.
روز معمولی غیر شلوغ که باشد باید بروم سر میز. شمع روشن کنم (با فندک و فقط با فندک. چرا که یک بار یک عدد همکار ما شمع یک میزی را با کبریت روشن کرده بود و خانمی که مهمان بود به خاطر این اهانت غذا نخورده بود)، سفارش می‌گیرم. سفارش را می‌دهم آشپزخانه، غذا را می‌برم. نوشیدنی‌ها را درست می‌کنم دو کلام راجع به هوا و زمین و زمان با مهمان‌ها حرف می‌زنم، شوخی می‌کنیم، گاهی از من می‌پرسند چه‌کاره‌ام. من هم یک جوابی سرهم می‌کنم می‌دهم و بعد هم یک انعام تخیلی به من می‌دهند و می‌روند.
یک حقوق ساعتی دارم و یک بخش دیگر حقوقم که همیشه با غافلگیری همراه است، انعام است. هیچ‌وقت نمی‌دانی چقدر می‌گیری. شاید من چون تازه‌کارم برایم همیشه غافلگیری دارد. یک روز مثلن صد و بست یورو ممکن است بگیری یک روز چهل یورو. بامزه‌ست.
طبعن آرامش روان پیدا کردم از لحاظ مالی بعد از یک‌سال که این‌جا هستم. کارهایی که قبلن می‌کردم خیلی هر از گاهی بود. یک موقعی کار بود یک موقعی نبود. هیچ‌وقت نمی‌توانستم روی درآمدم حساب کنم. الان می‌توانم. شف خیلی خوبی دارم که خیلی مواظبمان است.
بعد هم کلن رستوران سوژه‌ی خنده‌ست دیگر. انقدر آدم‌های غریبی می‌آیند که روزت را می‌سازند. اعتماد به‌نفس آلمانی‌م روز به روز بیشتر می‌شود. کاملن روز‌به‌روز. این بخشش خیلی خوب است. کلی هم نوشیدنی درست کردن یاد گرفتم که برای رزومه‌م خوب است به عنوان گرافیست.
اولین میزی که رفتم سفارش بگیرم. به طرف گفتم سفارش می‌دهی یا چی؟ (با ضمیر "تو" با طرف حرف زدم. خیلی شیک) نه غذاهای توی آشپزخانه‌مان را بلد بودم. نه بلد بودم حساب کنم، نه هیچ چیز دیگری. با پرروگری تمام. بعد چشم‌هاش که گرد شد و دو سه تا میز که رفتم، آدم نرمال‌تری شدم.
اولین روز کارم روز تولدم بود. آخر شب که شف فهمید که تولدم است چون شصتاد نفر از دوست‌هام آمدند رستوران که من را ببرند بیرون، به افتخارم زکت باز کرد و خواننده را آورد روی میز من و دوستانم و خواننده را مجبور کرد که به هشتاد زبان برایم تولد تولد بخواند. من هم تا مغز و ملاجم قرمز شدم و زودتر از موقعی که کارم تمام می‌شد مرخصم کرد که تولد خوبی داشته باشم. لااقل آخرِ تولد خوبی. بعد هم رفتیم یک باری نشستیم و برای خودمان شادمانی کردیم و رقصیدیم و هی به من گفتند این پیراهن جدی را دربیار چرا که زیرش یک تاپ تنم بود و پیراهنم خیلی یقه داشت و دکمه داشت و امام جدی بودن بود. کیک هم فوت نکردم. خیلی تولد متفاوتی بود.
کلن؟ کلن حال خوبی دارم. خسته هستم اما خوشحالم.

۳ نظر:

دروغگوی خوش حافظه گفت...

خب من هم مدتی داون تاون توی یه رستوران کار می کردم -البته از اونجا که امریکا مجوز کار نمی دن، باید بگم غیرقانونی- آشپزی می کردم، توی یه جایی شبیه همین که تو کار می کنی. مشروب نمی تونستم سرو کنم، چون بارکارد نداشتم و صد البته به شدت کنترل می کردن. بنابراین هیچ وقت لذت انعام رو نچشیدم.
شاید به همین علت خیلی برام روزگار بدی بود. روزگار که نه، شب گار. 5 عصر می رفتم، 2 و نیم تعطیل می شدیم، 4 صبح میومدم خونه.

الان باز آشپزی می کنم. توی یه رستوران توی مال. بازم بی انعام

لاله گفت...

حسودی مان در شد!!

لاله گفت...

هی! وایسا بینم؟ شوخی می کنی؟ یک سال؟!؟؟