۱۸ آذر ۱۳۹۰

ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود؟ چرا... بود.
جدایی نادر از سیمین را بالاخره دیدم. آن‌طوری که شایسته بود. توی سینما. بالاخره توی این مملکت آمد تو سینما. این‌که فیلم مال پارسال بود مهم نبود. خیلی خوشم آمد از فیلم. خیــــلی خوشم آمد. فکر می‌کردم مثل این فیلم‌هایی می‌شود که همه گفتند خوب است و می‌بینم و بعد فکر می‌کنم نه. خوب نبود. خوشم نیامد. اما خوشم آمد.
دیدن فیلم بهانه‌ای شد که به این موضوع فکر کنم که باز هم این فیلمی نبود که بروم ببینم بعد بگویم وای این آدم‌ها چقدر مثل ما بودند. نشد که بروم سینمای ایرانی (و خارجی) یک فیلمی نگاه کنم بگویم ئه این خانواده‌ی ما بود. این قصه‌ی ما بود. سینمای ایران هیچ‌وقت قصه‌ی من را نگفت. قصه‌ی ما را نگفت. سینمای ایران همیشه قصه‌ی یک آدم‌های دیگری را گفت. ما همیشه اقلیت بودیم. نه که ناله کنم که چرا ما اقلیت بودیم اما خب این همه فیلم ساختند یکیشان نخواست بیاید از عشق و نکبت زندگی ما بگوید که توی ایران اقلیت بودیم. من که می‌گویم باز این‌جا نمی‌نویسم که ما چه اقلیتی بودیم. باز نمی‌توانم بنویسم من در چه خانواده‌ای بار آمدم. چرا ما اقلیت بودیم. چرا ما فرق داشتیم اما فرق داشتیم. بابای ما آخر هیچ‌کدام از قصه‌هامان دست به دامن این نشد که به‌طرف بگوید دستت را بگذار روی قرآن قسم بخور تا ما باورت کنیم. این توی زندگی ما هیچ‌وقت نبود و توی تمام این فیلم‌ها همان‌جایی که طرف دعا می‌کند، نذر می‌دهد، نماز می‌خواند، امامزده می‌رود من را از دست می‌دهد. ما را از دست می‌دهد. بقیه‌ی فیلم را با غصه تماشا می‌کنم که ای‌بابا این هم از همان آدم‌هاست که ما نیستیم. که ما هیچ‌وقت نبودیم.
نشد که یک فیلمی ببینیم راجع به زنی که شوهرش را اعدام کردند. که تنهاست و یک بچه‌ای دارد و توی زندان بچه را دنیا آورده و هیچ‌جایی دلش برای هیچ ایمان و دینی نمی‌لرزد. که همین است که هست. نشد که یکی بیاید صادقانه نشان بدهد ما از چی راضی بودیم. از چی راضی نبودیم. به چی خودمان افتخار می‌کردیم. از چی زندگی‌مان می‌نالیدیم. نیامد نشان بدهد که بعله یک خانواده‌ای هست که بچه‌هایش با ادبیات روسی بزرگ می‌شوند. توی همان ایران است. مدرسه می‌رود و تبدیل می‌شود به یک آدم دوشخصیتی. شخصیت در مدرسه. شخصیت در خانه. حرف‌های خانه که هیچ‌وقت نباید به مدرسه بروند. که خطرناک است. که هیچ‌کس تجربه‌ای مثل تو ندارد پس ساکت باش.
همیشه آخرش یک جایی تقِ فیلم درآمد. یک‌جایی مسیرش از ما جدا شد و دیگر قصه‌ی ما نبود که نبود.
نیامد بابای من را نشان بدهد که با من می‌آید برای دوست‌پسرم کادوی تولد بخریم. بعد من به دوست‌هام می‌گویم که من با بابایم رفتم کادوی تولد دوست‌پسرم را خریدم بعد همه‌شان رَم می‌کنند که وا چه بابای عجیبی داری.
که همان بابا بابایی‌ست که بهم یک روزی می‌گوید که دوست‌پسرم آدم مزخرفی بود که من را گذاشت و رفت و حق ندارم برایش گریه کنم یا حق ندارم درباره‌ش حرف بزنم. برایش کاری کنم. که با من از دست او عصبانی می‌شود و دیگر دوستش ندارد و نمی‌خواهد ببیند که من برای مردی گریه می‌کنم که من را گذاشت و رفت.
یا بابایی که تمام زندگی‌ش گفت من امکان ندارد از ایران بروم. تمام سال‌های سالی که توی ایران زندگی کردن برای خانواده‌مان دشوار شده بود تاب آورد و گفت نمی‌روم که نمی‌روم، اما من که گفتم می‌خواهم از ایران بروم، من را فرستاد این‌جا و هرکار ممکنی را کرد که من این‌جا آدم خوشبختی بشوم.
کسی داستان صبوری‌های مادرم را نگفته. داستان این‌که چه زن قوی‌ای‌ست. که چقدر کله‌خر بوده. چقدر آدم جالبی بوده. که چه‌طوری با تمام تجربیاتی که بیست و پنج سال پیش از سر گذرانده حالا رئیس یک اداره‌ی مالیاتی‌ست توی همین مملکت. که سال دیگر می‌شود شصت سالش و هنوز کار می‌کند. که با مقنعه می‌آید توی سالن می‌پرسد بچه‌ها شام چی درست کنم. خسته و کوفته. خسته و خیلی کوفته. که چقدر لامصب این آدم منعطف است. چقدر بالا پایین رفته. کسی قصه‌ی شوخی‌های مامان و خاله شوکو و بقیه دوست‌های آن‌وقت‌های مامان این‌ها را نمی‌داند. کسی نمی‌داند مامان باباهای ما وقتی می‌خواهند خاطره تعریف کنند، یک روزهایی دارند که برایمان تعریف کنند که مو به تن هر کسی را راست می‌کند و ما بارها آن داستان‌ها را شنیدیم از آدم‌هایی که دیگر میان ما نیستند. 
یاد بعضی نفرات روشنم می‌دارد.
کسی نمی‌داند که مادر من من را دوماهه داشت و دو ساله پس گرفت. بعد باید منِ دو ساله را قانع می‌کرد که مادرم است. که عمه‌م مادرم نیست. که همان شد که دل بریدن برای من کار آسانی شد. نه حالا آسان. اما آسان‌تر از بقیه.
هیچ فیلمی نبود نه که همه‌ش، کمی و فقط کمی از این‌ها را نشان بدهد. بی حاشیه. بی این‌که لای صد لایه متافور بپیچاند و آخرش تهش یک نذر و دعایی بچسباند که نشود داستان ما. این یک کمی بی‌انصافی نیست که هیچ باری نشود که من بروم سینما و بگویم ئه این ما بودیم؟
هیچ کس داستان نا را نشنید که هیچ‌وقت پدرش را ندید. که مادرش... ننویسم که مادرش چی. که خاله‌هاش چه کردند. که بعدها چه تنها ماند. که با چه سخت‌جانی جایی‌ست که حالا هست. نشد یکی واقعن بفهمد که بهش چه گذشته‌ست.
این داستان را پس چه کسی یک روزی تعریف می‌کند؟ بی سانسور؟ بی ترس این‌که ما یک جور دیگری بودیم. که ما را دوست نداشتند ما اما هم را خیلی دوست داشتیم.
یعنی هیچ‌کسی ما را ندید واقعن؟ ما توی خودمان که هستیم، خوب زیادیم. توی مهمانی دوره شصت نفریم همه با داستان‌های مشابه. اما می‌دانید ما فقط همان‌هاییم. هیچ‌کدام ما فیلمی نساخت. ما همه آدم‌های متافور باقی ماندیم. متافور ریشه در ترس و سانسور دارد. وبلاگ منِ ترسو سراسر متافور است. می‌دانم نمی‌شده و نمی‌شود که توی ایران فیلم ما را بسازند اما نادر و سیمین را که دیدم فکر کردم من این آدم‌ها را می‌شناسم اما باز هم ما نیستیم.چه دوغی می‌شد اگر می‌شد...
دق‌ترین جای فیلم آن‌جایی  بود که قاضی به بچه‌هه (بابا این پرستوئه نیاین بگین نیست) گفت خب حالا تصمیمت را گرفتی؟ بعد بچه‌هه می‌گفت با اشک که باید یعنی "همین الان" بگم؟ بعد هی دلش می‌خواست این لحظه‌ی لعنتی را عقب بیندازند. که دیگر عقب‌تر از این نمی‌رفت. عجب فیلم خوبی بود.

۲۱ نظر:

فرهنگ گفت...

عجب نوشته‌ی خوبی بود.

sepid گفت...

چقدر داستانت اشناست خوب می فهممت.

R A N A گفت...

می فه مم

Bahaar Khanum گفت...

kheili vaght bood ke be [oomadam benvisam weblogestan, didam... :( ]

kheili matnet ro doos dashtam, are hanooz kheili vaght lazeme ta gheseye maha roo pardeye sinamaye iran biad...
rasti kheili tajob kardam ke commentet ro baz kardi;)

ناشناس گفت...

عاااالی
با «پرستو» بودنش بسیار موافقم
یکی بالاخره به جز من هم این رو گفت.

سین جیم گفت...

من جز همین اقلیتم. حالا دست بر قضا فیلمساز دون پایه ای هم هستم که ...( بگذریم چه می سازم) اما می دانی توی نوشته ات - که هیچ جایش هم غلط یا حتی اغراق نیست- یک حسی هست که باهاش یکی نمی شوم. شاید حس ترسش پررنگ است. شاید آدم احساس می کند هیچ چیز از آن روزهای اعدام و ترس و مبارزه در حس و حال نگارنده نیست.ولی آنچه پرواضح است همه اش عین حقیقت است.

Sep ideh گفت...

این خیلی‌ خوب بود! خیلی‌! اصلا خیلی‌!

ناشناس گفت...

man hamishe moshkelam ba filme farsi ye chizi boode ke nemidoonestam chie. ino ke khoondam fahmidam dardam chi boode. baale darde man hamin boode, darde man in boode ke in film ha ziba boodan amma yekishoon mahze rezaye khoda yekishoonam dastan e man naboode. adamayee naboode ke man beshnasameshoon. damet garm. damet garm. damet garm. aslan bavaram nemishe tahala ino nafahmide boodam. damet garm o saret khosh.

B

سپیده گفت...

همه آنچه گفتی درست است. اقلیت در ایران بسیار نامریی است، نه فقط من و تو، اقلیت هایی وجود دارند که برای ما هم نامریی اند. این روش جوامع دیکتاتوری است. این به حاشیه راندن ها و چپاندن همه در یک چهارچوب، کم کم خیلی ها را غیر خودی کرده و کم کم دریچه های کوچکی به اقلیت ها باز می شود. برای همین هم نوشتن و تولید کردن می تواند به این آشکارسازی کمک کند. البته من فرهنگ پنهان بودنمان را هم می فهمم و می دانم که دلیل نامریی بودن ما ترس به جایی است.

ناشناس گفت...

نویسنده ی عزیز
نمیدونم چرا این دید از بالا به پایینت اذیتم میکنه. این نگاه نخوت بارت. با وجود اینکه به دست همین پدر و مادری تربیت شدم که با سرود انقلابی و ادبیات روس و موسیقی روسی و تاریخ امریکای لاتین بزرگم کردن؛ با اینکه پدر و مادرم هردو چه در مقیاس پیش از انقلاب چه پس از انقلاب مورد رشک خیلی هابودند؛ ده سال بیکاری کشیده ن...اگر شما دو ماهه بودی بعد دوساله مامانتون رو دیدین؛ ما رو بردن یه جایی گفتن این خانومه رو ببین...اما هیچ وقت نه احساس تافته ی جدابافتگی داشتم و نه بچه های هم قطارای پدر و مادرم همچین حسی داشتن و البته هم مثل شما اونقدر خوش شانس در نیومدیم که ازمون خواهش کنن بیا بهت پول بدیم برو خارج درس بخون چون کنار همون طبقه ی متوسط مشغول زحمت کشیدن بودن و مراقب دخل و خرج موندن؛ اگرم خارج اومدیم از زحمت خودمون و تو شهرستان کشیک دادن و جون کندن بود و بورس گرفتن...اونقدر نه پول دار شدیم نه نفوذ دار که رییس بشیم ...هیچ وقت هم پز تخته بازی کردن دوست پسرا رو با باباها رو ندادیم چون دوستایی داشتیم از خانواده های مذهبی که باباهاشون احوال دوست پسراشونو میپرسیدن و برای ما خیلی مسئله ی مهمی نبود...جمع کنین این نگاه از بالا به پایین به مردمو. همون تفکری که پدر و مادرتون و خیلی پدر و مادرای دیگه که کم هم نیستن و ادعایی هم ندارن؛ حامی مردم بود نه بالای سر مردم...البته وبلاگ خودتونه هر چی بخواین بنویسین...من که آن سابسکرایبش کردم و یه خواننده بین خیلی خواننده اهمیتی نداره. صرفن نظر بود.

ناشناس گفت...

سلام

داستانت داستان غم انگیزیست. هیچ وقت گفته نشده اما نه به این دلیل که کسی از آن خبر نداشته بلکه به خاطر سانسور و ترس از جان و مال و نان همه از گفتنش طفره رفته اند. همین طور هم که خودت می گویی دست کم 60 نفر بوده اند که سرگذشتها و دردهای مشابه هم دلشان کرده و می کند.
حالا بیا کمی به این داستان نگاه کن. دختری که فرزند اول پدری است که به خاطر آرمانش درس و زندگی را در ینگه دنیا ول می کند و بر می گردد ایران. خیلی زود گند همه چیز در می آید و پدر می ماند و سرخوردگیهایش. آدمی نبوده که دنبال پول و پست بدود پس می شود کارمند ساده. سالها می گذرند وهر روز بیشتر و بیشتر در خودش فرو می رود و بیشتر و بیشتر سرخوردگیها در خودش می ریزد که مبادا دخترک به درد سرخوردگی او مبتلا شود. با خودش به کوه می بردش و از علی و فاطمه برایش می گوید. از انصاف و راستگویی و عدل علی و شجاعت فاطمه و زینب که مبادا تنگ نظران و مرتجعان و منافقین و ریاکاران همان چیزی از دین برایش بسازند که او را تا بدین حد سرخورده کرده. دخترک همه را می شنود اما برایش تعریف می کند که پسر همسایه نیشش را باز می کند و به او و مادرش می گوید سوسک سیاه و مادر هیچ چیز نمی گوید. فقط هر شب نیمه شب بیدار می شود که پایان نامه فوق لیسانسش را بنویسد. همان که بدون هیچ سهمیه ای و با درس خواندنهای شبانه در کنکورش قبول شد.
دختر برای پدر می گوید که بچه های مدرسه همه مسخره اش کرده اند بابت ندیدن شوی 71. به پدر می گوید که در مدرسه تنهاست چون کسانی که می شناسدایزاک آسیموف ، ویل دورانت، نهرو ، شریعتی هستند و از هنر پیشه ها و خواننده ها و شوها چیزی نمی داند.
سینمای ایران داستان مرا هم هیچ وقت نگفت. داستان خانواده ای که هیچ دوستی نداشت چون دوستان پدر و مادر یا از ایران رفتند یا درگیر پول و پست شدند. داستان دختری که به چشم دید که پدر چطور افسرده شد. داستان دختری که تنها ماند برای اینکه با جمع همراه نشد و برخلاف دوست و آشنا و فامیل و هم کلاسی برای دوام آوردن ریا نکرد.درست مثل پدرش. نه جا نماز آب کشید و نه روسریش را درآورد. فقط پدر را دید که داغان تر و داغان تر شد و آخر سر یکروز خودش دختر را به فرودگاه رساند تا برود به همان ینگه دنیایی که او از آن برگشته بود.

تو زجر زیاد کشیده ای اما تنها نیستی. من زجر می کشم و تنها هستم. داستان مرا کسی نمی داند و اگر هم بداند نمی خواهد باور کند. سینمای ایران یا هر جا ،داستان مرا هیچ وقت نگفته و نخواهد گفت.

نیوشا گفت...

سلام
من مدت کمیه وبلاگ شمارو میخونم. از لینکهای پویا و گیلاندخت در واقع به اینجا رسیدم و دیدم نوشته ها هم به دلم میشینه، هم یه بخشهاییش وصف حالمه و هم یه چیزاییش برام تازگی داره. اینه که جذبش شدم و بهش سر میزنم. خواستم الان فقط بگم که نوشته هات رو دوست دارم. و خواستم بگم از همون گروه بزرگ «اقلیت»ی هستم که کسی فیلموشون رو نساخته تا به حال. من هم وقتی برای انجام دادن یه کار اداری پدرم باید میرفتم دوبی، خودش برای من و دوست پسرم اتاق گرفت که من یه هفته تنها نباشم و بهم کمتر سخت بگذره! و میدونم دست کم بین پدرهای ایرانی، پدر من هم عجیبه و هم خیلی نادر. مامان من هم وقتی دوستم من رو میرسونه و نمیاد بالا، اعتراض میکنه که براش شام گذاشته بودم! چرا این همه راه رو اومد و برگشت؟! خلاصه که من هم این فیلم رو دوست داشتم و حس کردم این آدمها و مشکلاتشون خیلی واقعین، اما جایی از فیلم خودم یا خانواده ام رو ندیدم. مگر فقط یه تشابهی در قسمت نگهداری از سالمند و مشکلاتش.
چقدر طولانی شد! خواستم فقط یه سلامی بکنم :)

نیوشا حکمی گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
نیوشا حکمی گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
قهوه قجری گفت...

از یک جهت منصفانه نیست. هیچ زندگی نیست که قصه نشود. اصلا هست. من ده ها بار شنیدم از زندگی هائی، که قبلا قصه شان را خوانده بودم. برای همین فکر می کنم گاهی که اصلا ما جز این نیستیم که مامور یک قصه ایم. نه بیشتر. بدم نمی آید از این حرف تخیل علمی ها که ما برنامه ای دانلود شده ایم در این زمان. نقطه . سر خط.

پس خیلی خوب نوشته شده اما منصفانه نیست.

امین گفت...

راس میگی چقدر داستانه که نوشته نشده،پس کی میخواد این داستانها رو بنویسه؟نکنه فراموش بشیم وداستانها مون از یادها بره

مریمانه گفت...

عالی نوشتید

نیوشا حکمی گفت...

من هم فیلم نادر و سیمین رو دست داشتم. آدمهای توی فیلم خیلی واقعی بودن، اما خب به قول شما فقط یه بخشی از آدمهای اجتماع هستن و یه گروه های دیگه ای هستن که کلن همیشه نادیده گرفته میشن. ولی فیلم باارزشی بود به هر حال. شاید زوجها رو یک کم تلنگر بزنه بلکه پیش از به دنیا آوردن بچه های بیگناه، به این فکر کنن که آیا ممکنه یه روز بخوان بچه بیچاره رو در برابر چنین تصمیم وحشتناکی قرار بدن؟! شاید به فکر بندازدشون که اگه میخوان این کارو بکنن، به چنین لحظه ای هم فکر کنن، شاید هیچ وقت نخوان اون بچه رو به دنیا بیارن...ـ

ناشناس گفت...

و یه نگاه جالب!

شاهین گفت...

هرروز خوندمت/ هرروز/ هرروز از لای سیم های خاردار جملاتت سرک کشیدم و دیدمت...

ناشناس گفت...

چقدر زیبا نوشتید.