بشمر
یک. خواب دیدم که زیر گیوتینم. خواب دیدم که خواب بودم، بعد بیدار شدم دیدم زیر گیوتینم. بعد من از این آدمهایی هستم که وقتی میترسم، خشک میشم. بعد همینطوری خشک شده بودم زیر گیوتین. کف کرده بودم که ئه ئه ببینا! الان سرم بریده میشه. مونده بودم اصلن چرا آخه یکی میخاد یکی مثل منو بذاره زیر گیوتین بکشه. من چهکار کردم؟ به کی ضرر زدم؟ بعد بیدار شدم بی اینکه بفهمم چرا زیر گیوتین بودم.
دو. درست عین مامانم با گلدونا حرف میزنم. عین مامانم که کاری جز این نداشتیم که مسخرهش کنیم چون که از در میآمد اول با بامبوها روبوسی میکرد بعد با ما. داشتم گلدونا رو آب میدادم ساعت یک شب. چون که یکهو دیدم چندتا برگش خشک شده بیچاره. یهو دیدم دارم میگم چی شده عزیزم؟ قربونت بشم. بعد یهو کف کردم که مامان اینجا چیکار میکنی این وقت شب.
سه. گودر وادارم میکرد روزانه فارسی فکر کنم. چون دوست دارم بنویسم چیزهایی که بهم گذشته رو. حالا هیچ چیزی وادارم نمیکنه قشنگ و تعریفکردنی فارسی فکر کنم به وقایع روزانه زندگیم. بنابراین روزانه یه سری وقایع خارجی برام رخ میده. مخاطب عمدهم هم قلیست که طبعن فارسی حالیش نمیشود. احساس میکنم نثر فارسیم نامرغوب/ نامرغوبتر (الان چقدر باید کاسهی فروتنی دستم بگیرم؟) شده. نثر آلمانیم هم که کماکان اکابر است. گاهی یک حرفی میزنم میگوید که این را نگو. این بیسوادانهست یا خیلی کتابیست یا خیلی آلمانیست. اتریشیها این را اینجور نمیگن. گاهی هم شانسی یک چیزی میگم، میگه که چقدر قشنگ حرف میزنی عیزم. مثلن یکباری به جای گرسنهم نیست، گفتم اشتها ندارم، انقدر خوشش آمد بچه. گفتم که اکابرم.
چهار. آخی هربار مینویسم چهار دلم برای ورد میسوزه. هی میخواد بنویسه چهارشنبه. الان اینتر زدم، نوشت. الان روبات ابلهش خوشحاله.
پنج. یک چیز خوبی که برای من اتفاق افتاده این است که الان در سنتهای دیگری زندگی میکنم. مثلن بیست و شش سال عید من را خسته کرده بود. الان عید یک معنی دیگری دارد برایم. در عوض کریسمس برای من معنی خاصی نداشت. اما وقتی توی این سنت جدید زندگی کنی، بخشهایی را باهاش بازی میکنی. مثلن الان یک عالم سنت جدید وارد زندگی روزمره من شده که خب در عین حال که سنت است، جدید است. بعضیچیزهای خوب گاهی ضربدر دو میشود. بده؟
شش. عکاسی با دوربین آنالوگ شروع کردم. آی مزه میدهد. ده سال پیش با آنالوگ عکاسی کردم برای چهار واحد دانشگاه و بوم. تمام شد درش را بستیم گذاشتیم یک گوشه. عیسی برایم یک دوربین آنالوگ فرستاد و حالا باهاش لاس میزنم تمام وقت فراغتم را. آدم را با وسواس میکند آنالوگ. انگار یک کاری میکند که قدر تکتک کادرها را بدانی. مشغول آزمون و خطام. به بهانه دوربین شهر را دوباره میبینم. آدمها را دوباره میبینم. صبح تا غروب توی خیابان راه میروم.
چیزهای توی جیبم: چربِلب، آدامس، سیگار، چندتا سکه، کارت بانک، کلید و یک حلقه فیلم اضافه است. احساس یکلاقبایی خوبی میکنم با این چیزها که توی خیابانم. احساس میکنم یک آدم باحالی تهم هست که حیوانکی خیلی وقت است مجال بروز پیدا نکرده. هی یک کیف دادم دستش گفتم باید هدف داشته باشی. جدی باشی. امام باشی اصلن هر روز صبح که از خانه بیرون میروی، بعد حالا که کیف ندادم دستش، گفتم برو برای خودت بچر خیلی خوشش آمده طفلی. میدویدم همچو آهو میپریدم بر سر کوه. دور میگشتم ز خانه شده اصلن. (چی بود درستِ شعره؟ یادم نیست.)
هفت. یک سری چیزها هم هست که خب روی مغز و ملاج است دیگر. زندگیم همچین هم گل و بلبل نیست. تا آخر ماه ژانویه باید به ناگه پولدار بشوم خیلی چون باید ویزا تمدید کنم و این یعنی یک عالم پول و خودم را بچلانم هم ممکن نیست. بهش که فکر کنم شب خواب میبینم سرم را با گیوتین بریدند. تا همان آخر ژانویه باید خانه پیدا نموده و اسبابکشی بنمایم دوباره. سه تا امتحان دارم که خر تب میکنه سگ سینهپهلو و باید همه را پاس کنم چون همهچیز با زنجیر به هم وصل است و اگر امتحانها را پاس نکنم، سر ویزام دردسر میشود. یک پرزنتیشن دارم ده ژانویه. صفر مقدار برایش مطلب جمع کردم. کارهای اولویت دوم هم هستند که نمینویسمشان چون اگر بنویسم الان پنیکاتک بهم دست میدهد نمیتوانم شب بخوابم اما با همهی اینها نگران هستم ها اما ناراحت نیستم. ناراحت بودن خیلی بد است. مثلن من را نگاه کنید. من الان راحتم.
یادت بخیر ساقی! من بچه بودم اما یادمه یه بار بعد از مریضیت بود، مامان اینها برده بودندت توی طبیعت، نمیدانم کوه بود؟ شمال بود؟ جنگل بود؟ چی بود؟ یادم نیست. بعد توی هوای آزاد راه میرفتی بعد از مدتها، به مامانم میگفتی: میدونی زیبا، احساس گشادی میکنم. روحت گشاد شده بود از خانه درآمده بودی. مامانم هی غش خنده میشد میگفت نگو ساقی. زشته. احساس گشادی میکنم چیه؟
اما یادت بخیر... خدا بیامرزتت (هرچند که نمیدونم منظورم از این جمله چیه اما وقتی یاد یک مرحومی میافتم خدابیامرز هم باهاش میاد) خواستم بگم منم احساس گشادی میکنم.
۳ نظر:
Man ye modat kootah ke bloget ro peida kardam va khili neveshtehat ro doost daram...asheghe in negah mosbatam, maslan be sonathai jadid,...man ham ba xmas, new year inha keifi mikonam, hamchenin ba new year khodemoon. Shad bashi...
Ha oonvakh eshteha nadaram be almani chi mishe?
«می دویدم همچو آهو، می پریدم از سر جو، دور میگشتم ز خانه...» نوشته ات درسته تقریبن!ـ
و چقدر از اون قسمت مربوط به عکاسی لذت بردم. انگار یکی حسم رو نسبت به عکاسی غیردیجیتال برام ترجمه کرد! تازه فهمیدم چرا برام فرق میکنه و چرا بیشتر ازش خوشم میاد :)ـ
درضمن ، همیشه آدم به روزهایی برای بی هدف پرسه زدن داره...روح آدم از تنگنای همیشگی میزنه بیرون و به پرواز درمیاد
ارسال یک نظر