وقتی ملوجماعت هارت و پورتش میگیرد
یک قسمتی از داستان هم این است که من آدمِ شلوغ کردن نیستم توی زندگیکردنم. نه بلدم، نه برنامهای برای بلد شدنش دارم. یعنی نمیتوانم (شاید بیشتر نمیخواهم) که بعضیچیزها را شلوغتر از اینچیزی که توی مغز و ملاجم میشود، بکنم. یعنی جوری که منم اینطور است که وقتی توی عزاداری نشستم جز ساکتها یا خیلی ساکتها هستم. من بلد نیستم بلند گریه کنم. من بلد نیستم برای کسی مرثیهای بخوانم. من بلد نیستم بزرگش کنم. من حتی بلد نیستم با کلمهها کسی را دلداری بدهم. من فوقش بتوانم بغل کنم آدمها را. هاها! اعتراف میکنم که بعضیها را هم جانم درمیآید اما نمیتوانم بغل کنم. صادق باشم از این نابلدی خودم راضی هم هستم. گاهی اینهایی که بزرگش میکنند را که تماشا میکنم، احساس میکنم دلم میخواهد نبینمشان. فکر میکنم شاید خرابکاری عالمتابی است که اینجور با داد و بیداد گریه میکنند. سوراخهای دماغم برایشان گشاد میشود. فکر می کنم مثلن الان بهترند؟ راستش جوابم مثبت نیست. بعد شما الان میتوانید دربیایید که خب مدل یک آدمهایی آنطور است، من هم قبول میکنم اما توی دل بدذات سیاه خبیث ملوی خودم که نشستم، فکر می کنم این بابا چش میشود که اینجور سر و صدا میکند خب؟
بعد از آنجا که دوست دارم الان راهکار هم بدهم، پیشنهادم برای اوقاتی که نمیدانیم با یک دادی چه کار کنیم، این است که اغراقآمیز بنویسیمشان. اصلن صدبار شدیدتر از جوری که بودهاست. اصلن برداریم سایه یک ابری را آنقدر بزرگ کنیم که تمام سطح نوشتهمان را بپوشاند. یعنی اغراقآمیز اینْ ملو وِی. یعنی به طرز لعنتیای تناقضدار. یعنی یکجوری که هیچکس (حتی خودمان) نفهمد ما از کجا خوردیم.
اصلن در همین جایی که هستم می خواهم تز بدهم که خوب است توی زندگی آدم با صدای آهسته زندگیکند و توی نوشتن میتواند عوضش گاهی دادوبیداد کند که حالش جابیاید تا بتواند به ملوبودن خودش - چه در نوشتن چه در زندگیکردن- (یعنی بهترین وضعیت جهان هستی) برگردد.
یعنی گاهی نوشتن مثل این دادی میماند که توی کارتونها تام نگهش میدارد، بعد میرود بالای کوه میزند یا اول گوشِ اسپایک (بولداگه) را میگیرد که از خواب بیدار نشود، بعد دادش را میزند.
بعله. اینطور آقای خوبیست نوشتن هارت و پورتها.
۳ نظر:
اگه همیشه به همین آسونی بود...حرفی نیست.خدا نصیب نکنه
تو يه مداد ناتمومي دختر...
این کامنت بالاییه طبع شعر منو ترکوند همین جوری یهو
تو یه مداد ناتمومی دختر
تو تغذیه مدرسه من، تو هلومی دختر
بین همه مداد رنگام که دوازده رنگه
تو میدرخشی آسمونم، تو بلومی (آبی)دختر
دفتر انشامو ببین، اول و آخرش تویی
از چی بگم وقتی که تو لب کلومی دختر
تو زنگ آخر که همه میرن دمه دخترونه
من نمیرم حال ندارم، تو آرزومی دختر
یه حدس بزن شبای سرد قبل از امتحان چیمی؟
حل المسایل؟ نه عزیزم تو پتومی دختر
تابسونا هم که میرم رو سقف کاه گل میخوابم
دیگه نمی ترسم، چون تو ماه پشت بومی دختر
ارسال یک نظر