هوم
خانهها، ساکتترینشان حتی، صدا دارند. اشیا، ساکتترینشان حتی، صدا دارند. صداهایی که کمکم میشوند هویت خانه. هویت اشیا. صداهایی که اولِ اول که میروی به خانهی نو، نمیشنوی. بعدتر میشنوی. وقتی تازه شروع به شنیدن صداهای خانهی تازه میکنی، باهاش احساس غریبگی میکنی. از جا میپراندت. دلت میخواهد منبعش را پیدا کنی. کمکم یادش میگیری. صدای یخچال، صدای دیوارهای مشترک با خانههای بغلی، صدای ساعت، صدای پر شدن آب توی سیفون توالت فرنگی، صدای باز کردن پنجرههاش، صدای درها، صدای آسانسور که هنهن کنان از همکف میکَنَد و بالا میآید. صدای آشپزخانه، صدای انبساط و انقباض مبلها، پردهها، قالیها، صدای سرامیک لق ورودی اتاقخوابها، صدای جابهجا کردنهای خانم همسایه بالایی که وسواس دارد، مدام درحال فعالیتهای خانهدارانهست. همهچیز صدا دارد. این مثالهای ملموسش است. همهی خانهها صداهایی دارد که هیچ تا آخرین روز زندگیت نمیفهمی چیست و از کجا میآید اما یادش میگیری. نمیشود تعریفش کرد اما یاد میگیری چه اوقاتی این صدا میآید. نمیتوانی بگویی دقیقن چه صدایی میدهد، یاد میگیری از جا نپری، دلت شور نزند، حواست را پرت نکند. یاد میگیری از ابهامش لذت ببری.
میدانید دنیا اصلن جای ساکتی نیست. چیزها اصلن ساکت نیستند.
همین اورلاندو، لپتاپ من، یک صداهایی دارد توی خودش. منظورم صدای کار کردنش نیست. صدای فنش نیست. مثلن من که حروف سمت راست کیبورد را تندتند فشار میدهم، یک انقطاعی توی صدایش پیش میآید اما حروف سمت چپش اینطور نیست. صدای تایپ کردن باهاش مثل صدای باران است. بهنظرم آدم گاهی حواسش نیست ولی چیزی که آدم را با وسیلهای، جایی، چیزی صمیمی میکند همین آشنا شدن گوش با صدایش است. مثل آدمها که کمکم با بویشان صمیمی میشوی. که صمیمیت با بویشان یکجوری آدمها را مال تو میکند. که از در آغوش گرفتنشان و اینکه میدانی - پیشبینی میکنی- چه بویی میدهند احساس امنیت میکنی.
با صداهای ملایمِ آشنا هم میشود همینکار را کرد. میشود که چشمهات را ببندی و فرو بروی به داستانهای اشیا. که فکر کنی به وجود. وجود داشتن یک حسیست که لحظهای به آدم دست میدهد. مثل گاهی که خیره میشوی در عمق چشم خودت توی آینهی دستشویی با صورتی که تازه شستی. تهِ تهِ تهِ چشمت را نگاه میکنی، به خودت میگویی این منم ها. این تصویر منیست که صدایش را میشنوم. وجود دارم.
حالا هم نه که جمعه باشد و خانه در خلوت و سکوت رخوتانهای فرو رفته باشد. نه که مهمتر و بحثبرانگیزتر از صداهایی که آدم را صمیمی میکند با اشیا، چیزی نباشد که ازش بنویسم. نه که الان نگرانی دیگری ندارم. نه! کلن مینویسم. کلن میشنوم، کلن بو میکنم. کلن وجود دارم.
پ.ن
دلم میخواست اینجا بودی، مینشستی روی مبل، میآمدم بغلت، پاهام را حلقه میکردم دور کمرت، سرم را میگذاشتم روی سینهت، ریزریز حرف میزدیم. بعد تو هی موهام را میگذاشتی پشت گوشم، من که حرف میزدم یکجوری که انگار گوش نمیدهی، هی خط گونه را میگرفتی میرفتی تا چانهم، گردنم، بعد درست همانلحظهای که فکر میکردم حواست نیست، ازم سوال میپرسیدی. خیالم راحت میشد. توضیح میدادم. میگفتم تو چی فکر میکنی؟ بعد لابد میگفتی دیگر. نمیگفتی؟
گرفتاری؟
۲ نظر:
cheghar man neveshtehaye to ro dost daram!
ziba minevisi va samimi, kheili ghashng minevisi az zendegi va tamame delmashgholihaye ghashangat :)
har vaght biam sar mizanam va mikhonamet
movafagh bashi
اين پست خيلي به دلم نشست اين احساس هميشه ته مغزم بود و ميدونسمش اما هيچ وقت مستقيم نگاش نكرده بودم، هيچ وقت ندونستم كه ميدونمش ، مرسي كه اشاره كردي
Thumbs UP!
ارسال یک نظر