قند قزلآلا خب چه کار کنم؟ ژوژمان دارم
ذهنم را نمیتوانم جمع کنم. خیلی کار دارم. خیلی وقت کم دارم. یک عیبش میدانم چیست. همیشه دم ژوژمان به پذیرایی مهاجرت میکردم از لحاظ میز ناهارخوری.
اینجا سالن و میز ناهارخوری خبری نیست. بهانه؟ ها. دروغ چرا. کمی هم بهانهست. دلم میخواست دو هفته بیشتر وقت داشتم. تازه ایدههام دارند متبلور میشوند. تبلور. بلی. ایدههای من اینطور چیزهایی هستند که متبلور میشوند.
میز کارم هم کوچک نیست. گمانم صد و شصت در شصت باشد اما نمیتوانم قدر یک میز ناهارخوری دوازده نفره جا داشته باشم دیگر. میبینید؟ سخت است.
مینویسم که حواس خودم را کمی جمع کنم. جمع که نمیشود. میدانم. اما زورمان را میزنیم. به چایی پناهنده شدهام. انقدر از صبح تا شب چایی میخورم که حالم بههم میخورد. تمام مدت هم پنیک دارم که بزنم لیوان چایی را برگردانم روی کارهام. دلم میخواست انقدر سرد نبود که مجبور نباشم اینهمه لباس بپوشم و کار کنم. آخرش هم نوک انگشتها دو قالب یخ است انگار. هی هم باید بری قلممو بشوری پالت بشوری. ایش ایش.
بعد یک لحظههایی حالت دگرگون بهم دست میدهد. همه چیز را میبندم پرت میکنم آنور که نمیخواهم. نمیتوانم. ولم کنید. نمیرسم. نمیرسم. نمیتوانم. (برای درک بهتر این صحنه به فیلم هامون مراجعه کنید. خانم بیتا فرهی در قسمت طراحی لباس عروس. املیه؟ داهاتیه؟ حیف من که این همه زحمت کشیدم. ولم کنید. ولم کنید. اینطور حالتهای برانگیختهی دگرگون جهنمی - ضمنن هر کی رفت هامون را دید، کوفتش که نشود حالا ولی خوش به حال خرش- . با سلامی نهفته به پاورقیهای عاشقیت در پاورقی) بعد میآیم مینشینم اینپشت. کارهای بیخود میکنم. بعد شل میشود. بعد همینطور که دارم یک کار دیگر میکنم. مزخرف مینویسم یا مزخرف میخوانم. دولوپ دولوپ ایدههایم متبلور میشوند. بعد خودم را پرت میکنم روی کارهام. یک ساعت کار میکنم. باز دوباره میخورم به پیسی. نه ایدهای. نه چیزی. کار جلو نمیرود. کار فرو میرود. بعد گیش گیش گیش سرم را میکوبم به بالش. چیه؟ فکر کردین میکوبم به دیوار؟ نخیر.
لوپ. منم و این لوپ. منم و این لوپ. منم و این لوپ.
بعد دوباره ولو شدن توی اینترنت و زنگ زدن به نا که من میدونم من نمیرسم کارمو برای ژوژمان جمع کنم و من بدبخت شدم و اینها هیشوخ تموم نمیشن و اوهو اوهو... و او که میگوید گه نخور!
بعد دو ساعت بعد در حالی که من در حال تبلور و اینهام او زنگ میزند که من خیلی بد ساز میزنم. ویولونم صدای سگ میدهد. من گند میزنم امتحانم را. بعد من همانهایی که به من گفته به خودش تحویل میدهم. اینطوری داریم زندگی میکنیم فعلن.
روز ژوژمان من با روز امتحان شُخمیِ سازش یکیست. سه هفتهست همین بساط را داریم.
لوپ.
الان تا ژوژمان پنج روز مانده. دیوانگی و پنیکشدگی و خودزنیمان شدت گرفته. همینطور هم احتمالن بدتر میشویم. عملن شنبه یکشنبه را فقط وقت خوب مساعد دارم.
نگرانم.
۳ نظر:
پس این یعنی من دیگه کانتی نذارم!؟ـ
سخت نگیر لاله جان
تو خارج مااستاد سر امتحان بیشتر دلش می خواد گپ بزنه اون وسط هم چند تا سئوال می کنه که با روش لاست این ترانسلیشن حلش می کنیم. ولی مهم ترین چیز همیشه اعتماد به نفسه ... اره
موفق باشی
اون وقتا که اینترن بودیم و خیلی بدبخت بودیم و مریض هامون یا می مردن یا طلبکار بودن و رزیدنت ها اب یوز مون می کردن و اتندها از سر راند می انداختنمون بیرون و چهل و هشت ساعت توی بخش ها می دویدیم و فحش می خوردیم و به ها می رفتیم با دوستم می نشستیم سر تکون می دادیم که وضع ما رو نگا. وضع این هنری ها رو. کل مشکل دو عالمشون اینه که ژوژمان دارن. ژوژمان. ژوژمان.
:)))
الان البته مدتی از اون دوران گذشته و من تعداد متنابهی دوست ژوژمان دار پیدا کرده ام و یه ذره توجیه شده ام و می فهمم.
موفق باشی کلا
ارسال یک نظر