۲ دی ۱۳۸۸

من؟

من مریضم عین چی اما حالم خوب است عین پیچ‌پیچی. یک سرحالیِ بیخودی زیر تک‌تک سلول‌هام دارد می‌جوشد. توجیهی هم برای این کار سلول‌هام ندارم. از در که آمدم تو، سلام دادم، بس که خروس بودم، خانم همکار فکر کرده که من آقا مصطفی هستم. آقا مصطفی یعنی پسر پیک شرکت. من تا حالا یک بار آقا رضا بودم فقط. الان آقا مصطفی هم شدم. البته یک نظریه هست که من الان رفتم قم مجاور شدم و من دیگر من نیستم. یعنی منِ خودم نیستم(سلام هامون). من یک آخوند خجالتی جوانی هستم که عاشقش شدم. مال و منالم - یعنی یوزر پسوردم- را هم دادم بهش. خودم ماندم آن‌جا دم حضرت معصومه. گریه‌زاری می‌کنم . طلب مغفرت می‌کنم. این‌طور کارها. یعنی یک ملغمه‌ای از بی‌ئینگ جان لالویچم با فوت آیت‌الله و سرماخوردگی‌های مکرر. صدام هم همچین بم شده که بیا و ببین. سربه‌زیر هم شدم. نیست که درس طلبگی می‌خوانم، برای همین. یعنی همان.

بعد؟

بعد حتی نمی‌ترسم اندوهی سر رسد از پس کوه. با همه چیز در صلحم. چه‌می‌دانم شاید عمر این حالم دو روز باشد. حالا که دو روز است، ننویسم؟ هرگز. می‌نویسم. فقط عیبم این است که بعد از سه روز آمدم کار، اما طراحی‌م نمی‌آید. بغلم می‌آید. نرمالویی‌م می‌آید. زمزمه‌ی تب‌دار در گوشم می‌آید. گره‌خوردنم می‌آید. نوازشم می‌آید. اوه اوه. همین‌طوری برای خودش دارد می‌آید پدرسوخته...

۲۸ آذر ۱۳۸۸

That’s how it came

بعد خودش می‌داند دوست دارم صدایش بزنم. نه فقط چون اسم خوش‌آهنگی دارد. نه. من صدا زدن را دوست دارم.

دوست دارم گاهی اسمش را خالی بنویسم. گاهی اسمش را بنویسم، جلویش بنویسم دو. یعنی مثلن دوبار صدایش کردم الان. یعنی زودی حواسش را بدهد به من. گاهی بنویسم آچغالی. گاهی جلوی آچغالی بنویسم هفتصد و بیست و دو. یعنی مثلن از الکی من خیلی عجله دارم. گاهی بنویسم آچغالی گرامی. بنویسم موشغ. بنویسم ببین! نگاه کن! که بگوید چی را؟ کجا را؟ که جدی‌تر که باشم، فقط اسمش را خالی بنویسم. توی اسمس بنویسم(مطمئنم کلی اسمس از من دارد که تویش فقط اسمش را نوشتم. هیچ نگفتم چه‌کار دارم). توی تلفن بگویم. مکث کنم. توی گوشش بگویم. چندبار بگویم.

بعد کم‌کم بود که بازی شد برایم. که صدا که می‌زنم، ببینم الان چی جواب می‌دهد به این صدایی که می‌زنم او را. گاهی می‌گوید جان؟ گاهی می‌گوید ها؟ گاهی دل‌به‌کاربده‌تر است، می‌گوید جانم؟ گاهی غرق کار است، یک علامت سوال خالی می‌فرستد. گاهی می‌گوید بعله جلویش می‌نویسد هفتصد و بیست و دو. گاهی می‌گوید جانِ دل... این آخری را تازگی‌ها می‌گوید. من خب پنهان نمی‌کنم بارها صداش کردم ولی کاری‌ش نداشتم. بعد گفته جان؟ یا گفته جانم؟ بعد من گفتم هویجوری یا گفتم مممم... دلم می‌خواهد سرم را ببرم بیخ گوشش وقتی می‌گوید جانِ دل یک جوری ببوسمش که بفهمد چه خوشم از جان دل گفتنش می‌آید. نیست که حالا. من مجبورم سرم را ببرم توی وبلاگم ببوسمش.

When are you going to show us your future break up honey?

من نمی‌دانم چه‌طوری‌ست که بارها و بارها آدم چیزهای یکسانی را امتحان می‌کند. آدم هربار خیال می‌کند چیز تازه‌ای را فهمیده. خیال می‌کند جوری که خودش همه‌چیز را می‌فهمد، کیفیت بسیار منحصربه‌فردی دارد که هیچ‌کس دیگری در جهان آن را تجربه نمی‌کند. خب واقعیت که این نیست. جوری که ما چیزها را می‌فهمیم بسیار می‌تواند شبیه به‌هم باشد. پروسه‌ای که طی می‌کنیم، می‌تواند بسیار تکراری باشد اما نمی‌دانم چرا باز هربار آدم علی‌رغم دانشش، طوری رفتار می‌کند انگار تازه برای اولین بار همچین چیزی را می‌بیند.

من فکر می‌کنم در زندگی آدم‌ها لحظات درخشان یکسانی هست. لحظاتی که ماهیتشان بسیار شبیه به هم است اما طوری که ما آن‌ها را برای هم تعریف می‌کنیم، با هم متفاوت است. یعنی مثلن شما یک بوسه را در نظر بگیرید. در نهایت بوسه همان بوسه است، هورمون‌ها همان هورمون‌هاست، گرمی تن آدم‌ها همان است. جورش که بوسه‌ی من را از بوسه شش میلیارد بشریت دیگر متمایز می‌کند، این نیست که گرم بوده، مال همه گرم است. این است که مال من بوده اما اشکال این‌جاست که ما وقتی می‌خواهیم تعریفش کنیم از یک بوسه‌ی گرم حرف می‌زنیم و شاهد مثالمان برای این‌که این چیزی‌ست که هیچ‌کس دیگری نمی‌فهمد، این است که گرم بوده و هیچ حواسمان نیست که گرمی‌ش نیست که بوسه‌ی ما را بوسه‌ی ما کرده است.

من فکر می‌کنم جذاب‌ترین چیزهایی که آدم‌ها خلق می‌کنند اعم از نوشته و نقاشی و فیلم و غیره و ما با تمام وجود فکر می‌کنیم خوشمان آمده یا چه‌قدر تازه است یا چه‌قدر هم‌حسی‌مان را برمی‌انگیزد، یک وجه بسیار شخصی از یک تجربه‌ی عام را نشانمان می‌دهد. یعنی ضمن این‌که بسیار حال یونیکی‌ست، حال بسیار تکرارشونده و مشترکی‌ست بین آدم‌ها. اغلب آدم‌ها همچین‌چیزهایی را در زندگی‌شان شناخته‌اند. فقط جورش است که ممکن است آن را از بقیه‌ی حال‌های درخشانی که بوده و بشریت امتحانش کرده، سوا کند.

خب آدم همه‌ی این‌ها را می‌داند. حتی بلد است وقتی بازیکن کس دیگری‌ست تمامش را برایش توضیح بدهد با ذکر مثال‌های معرکه اما باز وقتی خودش توی زمین بازی‌ست، یادش می‌رود. باز خودش را و همه را ارجاع می‌دهد به داغی یک بوسه‌ای و هیچ هم نمی‌خواهد قبول کند که این داغی همان داغی‌ست. که اگر ازش بپرسند خب این چه‌طور است؟ می‌گوید این فرق می‌کند. این خیلی پیچیده است. این داغ است...

۲۴ آذر ۱۳۸۸

خشونت ط دسته دار کنار لاق یا زناشوییِ باتلاق


اولین باری که من کلمه‌ی طلاق را شنیدم مدرسه نمی‌رفتم. یادم می‌آید که در زدند. من داشتم بدو بدو می‌کردم توی خانه. همان‌موقع جلوی در بودم. در را که باز کردم چهار طاق، خانم سابق فعلی (یا حتی خانم فعلی سابق) یکی از دوست‌های پدر و مادرم دم در بود. قشنگ یادم است که دستش را گذاشته بود روی چهار چوب در و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. خیلی زن خوشگلی بود. من بچه که بودم، می خواستم بزرگ که می‌شوم، آن شکلی شوم. من یادم است که فکر می‌کردم آدم وقتی این‌قدر خوشگل باشد، چرا باید گریه کند خب؟ بعد گرمی مادرم را پشتم حس کردم. مادرم گفت: چی شده فلانی جون؟ بیا تو ببینم. بعد گفت: اصغر می‌خواهد طلاقم بدهد. این جمله را دم در گفت. طلاق یک کلمه‌ی جدید بود. من اصلن معنی‌ش را نمی‌فهمیدم. قشنگ یادم است که دور سرم علامت سوال بود که طلاق چی هست که برایش این‌همه ناراحت است.

من یادم است که مامان این‌ها نشستند با او حرف زدند. بغلش کردند. نوازشش کردند و هی به ما گفتند برو. هی ما خواستیم بفهمیم عمو اصغر چی می‌خواهد بدهد که خوشگل این‌همه ناراحت است اما نفهمیدیم. بعد مادرم توضیح داد که یعنی می‌خواهند با هم زندگی نکنند. باز هم نفهمیدم چرا. می‌دانید خوشگل خیلی خوشگل بود. چرا آدم باید می‌خواست باهاش زندگی نکند خب؟

...

بیشتر از همیشه‌ی زندگی‌م دور و برم جدایی‌ست. از این که آدم‌ها این همه جدا می‌شوند افسرده‌ام. از این که به این‌جا می‌کشد. از این‌که هر چی دور و برم را نگاه می‌کنم یک زوج نمی‌بینم که دلم بخواهد بعدن هزار سال بعد شبیهشان باشم، احساس پوچی می‌کنم. سوای این‌، ماجرا کلن هارش است. باید انتخاب کنی با کدامشان بیشتر دوست بمانی. این در حالی‌ست که تو نسبت صمیمیتت با هردوشان دقیقن همان‌قدری‌ست که قبلن بود. اصلن چرا باید عوض شود؟

اما عوض می‌شود. مجبوری. سخت است. اصلن زناشویی باتلاق/باطلاق خر است.


۲۲ آذر ۱۳۸۸

خارت‌خارت‌کنان کاهوی خیس خورانیم ما

من حرفی ندارم واقعن. فقط خواستم خاطرنشان کنم که امروز وجود داشتم. کمی معاشرت‌های دم در سفارت‌بیس کردم(حالا یکی هم باید حوصله کند بنویسد که برای خودش ژانر است کاملن). دوست قدیمی دیدم. با هم حرف مزخرف زدیم و این‌جوری‌ست که فرهنگ‌هایی در دنیا وجود دارند که آدم از سال هشتاد و چهار اگر ندیده باشدشان، باز وقتی می‌بیند، دلش می‌خواهد وسط خیابان بغلشان کند بس که همان شکلی‌اند که بودند. گیرم موهای فرفری آشفته‌شان کمی آقاتر و مودب‌تر شده. گیرم خسته به‌نظر می‌رسند. گیرم ما توی سلف نیستیم که چای بخوریم و چرت و پرت بگوییم و کارمان در جهان هستی فقط همان باشد. بعد آدم احساس صمیمیت کند، اصلن هیچ‌وقت هم معلوم نشود کجای کار درست بوده که وقتی بعد از چهار سال طرف را می‌بینی انگار دیروز هم را دیدید و از بقیه‌ش شروع کنید به حرف زدن.

بعد کمی خودم را غافلگیر کردم. کمی مرا غافلگیر کرد. بعد حتی زمین خوردم و برای خودم ساقی کبود و بنفش و سبز به ارمغان آوردم و هارهار تنهایی خندیدم. بعد حتی نرسیدم به ناهار کوفته دلمه خورشتی اراذل. بعد حتی امتحان دادم. بعد حتی با کسی به ترک دیوار خندیدیم. بعدتر که الان است خارت‌خارت کاهو خوردم. از این‌ها که شکل کلم است اما مزه‌ی کاهو می‌دهد آچغالی. بعد با خودم فکر کردم خیلی خوب نیست که من زنده‌ام الان؟ واقعن خیلی جالب نیست؟

دست‌هام خیس از کاهوست. می‌مالم به پیژامه‌ی صورتی تنبل نرمالویم. تایپ می‌کنم که خارت‌خارت‌کنان کاهوی خیس خورانیم ما...

۲۱ آذر ۱۳۸۸

پشت لبخندی پنهان، هرچیز

یک. من؟ من دارم تقریبن همه کاری می‌کنم و تحقیقن هیچ‌کاری نمی‌کنم. دقیق‌تر که بگویم من هرکاری می‌کنم الان جز درس خواندن که تنها کاری‌ست که باید امشب بکنم. این یک قلم کار را بلدم و الان مطمئنم این لاسی که دارم با کتاب‌هام می‌زنم به همه‌کاری شبیه است مگر درس خواندن. نمی‌آید. دست من نیست. مغز و ملاج من بازار شام است. چنان درگیر هزار و یک ماجرا کردم خودم را که نمی‌دانم چه کنم. زندگی من یک ادایی دارد و من مچ ادایش را گرفته‌ام. اداش این است که به صورت پریودی دچار شلوغی‌های دیوانه‌کننده می‌شود. از آسمانم میکروفون می‌بارد. من را می‌گذارد وسط انتخاب‌هایی که نامردی‌ست. چرا دروغ بگویم بهتان؟ خودم، خودم را می‌گذارم وسط انتخاب‌هایی که نامردی‌ست. بازی‌م شده لعنتی. بازی‌ای که هی سخت‌تر شده. بی‌ساختارتر شده. وحشی‌تر شده و در عین‌حال خواستنی‌تر شده. راستش همین جاش نقطه‌ضعف من است. این‌که هربار خواستنیِ جدیدی است و من هربار می‌خواهم بدانم این‌بار چیست.

دو. چند وقت پیش یک فیلمی دیدم. مزخرف بود اما این‌جاش خوب بود که آقایی بود که توضیح می‌داد که وقتی می‌خواهید برای اولین بار کسی را ببوسید، باید آرام بروید جلو. بعد خودتان تصمیم نگیرید، خودتان ببوسید، خودتان تمامش کنید برود. یعنی متجاوزانه نباشید. یک قدم برای کسی که می‌خواهید ببوسیدش بگذارید. مثلن از ده قدم نه‌تای اولش را شما بروید. بعد مکث کنید. همان‌جا روبروی صورتش. بگذارید بفهمد که خودش هم هست که می‌خواهد شما را ببوسد. خب بعله شاید به شما این انتظار یک‌کمی سخت بگذرد اما امان بدهید که آخرین قدم را بردارد. بعد خب واقعیت این است که این انتظار کاملن دو طرفه‌ست و طرف مبیوس (یعنی مورد بوس واقع‌شده) ناگهان طرف بایس (بوس‌کننده) می‌شود پیش از این‌که بفهمد از کجا خورده. ساچ ئه مومنت اگر همه‌چیز خوب پیش برود. اقلن به عنوان مبیوسی که بایس شده خیلی خوش گذشت به من. هیه.

سه. خوب بود گاهی یک جرثقیلی چیزی می‌آمد آدم را ناغافل بلند می‌کرد از روی زمین. کتابی که دست آدم بود تالاپ می‌افتاد پایین، بعد آدم را می‌برد بالا. بعد آدم نگاه می‌کرد به چیزی که آن پایین دارد برای خودش درست می‌کند و تویش می‌لولد و شاد است. حالا جرثقیل خیلی سورئال است؟ خب گاهی خوب است آدم عینکش را بسراند روی نوک دماغش سرش را بلند کند از توی کتابی که دارد می‌خواند و دور وبرش را و خودش را نگاه کند، یک نفس عمیق درست و حسابی بکشد. یک قدمی بزند. آگاه بشود به لحظه‌ای که هست. به لحظه‌ای که الان دیگر نیست. که رفت.

۱۷ آذر ۱۳۸۸

گرم و نمناکی که می‌شویم گاهی- یک

بیدار می‌شوم. خواب است. دست راست من هم خواب است. صدای خوابش می‌آید. پشتم بهش است. نفسش پس گردنم است. گرم و نمناکم. دست راستش روی بازوی راستم است. تکان نمی‌خورم. خُرخُر می‌کند عین شترگاوپلنگ. دروغ گفتم. توی وبلاگ که می‌شود ناکسی را کنار گذاشت. فقط یک کمی بلند نفس می‌کشد. خرخر نمی‌کند طفلی. تا همین الان که این را بخواند، فکر می‌کند که خرخر می‌کند. هی برای من توضیح می‌دهد که بخدا خرخر نمی‌کند. نمی‌داند چرا الان خرخر کرده. من هم که خبیث... آخر خیلی بامزه توضیح می‌دهد که بخدا خرخرو نیست. خودش را هم نمی‌بازد هیچ. ولش کنی تا صبح برایت توضیح می‌دهد که اگر خرخر کرده چرا کرده! حیف نیست بگویم خرخر نمی‌کند، بعد این استدلال‌های بامزه را برایم نگوید؟

احتمالن بغلم کرده بوده وقتی داشته خوابمان می‌برده اما حالا فقط دستش روی بازوم مانده. دستش چنان سنگین است که نمی‌توانم جُم بخورم. فکر می‌کنم به این‌که یک دست چند کیلو است؟ دستگیر شدم کاملن. هی می‌خواهم خودم را از دستش نجات بدهم. مثل اسب هم خنده‌م گرفته که خب آخر این چه وضعیت ناهنجاری‌ست. کمک خب! کمک! هیولا دستت را بردار خب. برنمی‌دارد که! سنگین! هیولا! آقا انگار نه انگار. با جهاد عظیم می‌چرخم. طاق باز خوابیدم حالا. نفس می‌کشم. دستش را فکر می‌کنید برداشتم؟ خیر. دستش حالا روی سینه‌م است. دهانش دقیقن بغل گوشم است. من را خنده گرفته وحشتناک. همین‌طور سقف را نگاه می‌کنم برای خودم می‌خندم. صداهای یواش درمی‌آورم که بیدار شود. وول خفیف می‌خورم. فایده ندارد. یک نفس عمیق می‌کشد. خوابِ خوابِ خواب است. خوشم می‌آید این‌جور بی‌هوش است. نیشم باز می‌شود. آتش سوزاندیم خب. بی‌حرکت می‌مانم...

کمی بعد انگار یک‌هو سینوس خوابش می‌رسد جای سبکش. با آن صدایش که برای این مواقع خیلی بلند است می‌پرسد بیداری؟ من نمی‌دانم چرا وقتی خوابِ خوابِ خواب است و بعد بیدار می‌شود صدایش انقدر بیدار است. می‌گویم نه خوابم. جابه‌جا می‌شود. لبخند می‌زنم بهش توی تاریکی. سرم را می‌برم توی گودی گردنش. گرم و نمناک است. دستش را می‌گذارد این‌بار روی شانه چپم... قرار می‌گیرم کم‌کم. پلک‌هام سنگین می‌شود. بعدش را یادم نیست.