۳۰ آبان ۱۳۸۶

یک . گفتم :" آخه ماشینم تو بوق ، بارون نمی زنه ! " . پقی زد زیر خنده . خودمم خنده م گرفت . هم از این که یه ماشینی تو بارون بوق نزنه ، هم از این که به نظر خودم این مسئله خیلی بدیهی و پذیرفته شده ست و چشمای اون از شنیدن بدیهیاتم گرد شده بود ، هم از جمله مضحکی که گفته بودم
دو . مملکت تهران ، فقط سیرکش کم بود که شکر خدا اون هم راه افتاد و خیال همه مون راحت شد ! شترگاو پلنگ وتمساحی که فلوت می زنه و خرسی که هفتاد تا حلقه ی هولاهوپ از فرق سر تا نوک پاش داره می چرخه و دلقک و حلقه ی آتیش وشیر و مرد نیمه برهنه ای که شمشیر می کنه توی حلقش و میمونی که رهبر ارکستر شده با فراک سفید و طبل و طوطی و صدای کف و سوت مصنوعی ! خوب ما اینا رو لازم داشتیم دیگه ! سیرک لازمه . می دونید که ؟
سه . تازگی فهمیدم چقدربه همونی که تو بوق ، بارون نمی زنه عادت و علاقه دارم . چی شد که فهمیدم ؟ وقتی تز داده شد که بفروشیمش . اما دوست داشتنم اصلا حاوی کارواش و تعمیرگاه بردن و اینا نمی شه ... اما بوشو دوست دارم ... از هشتاد و دو تا حالا ... شماره ش که مجبور شدم عوض کنم ... آینه ش ... جای سی دی هام که عین راننده تاکسی هاس ...داشبوردش که تا خرخره پره ... صندوق عقبش که ازش کیف طراحیمو دزدیدن ... این که همیشه پنجاه تا آب معدنی توشه ...کلاج سفتش ... در لقش که باید با باسن ! بسته بشه ... این که به تعداد انگشتای دستم تو این هزار و اندی روز داشتنش ، رو صندلی عقبش ننشستم ... این که با ماشین چهار ساله نود و هفت هزارتا کار کردم که باعث شد مامانم با اخم یه روز بگه ، عین راننده تاکسی ها کوچه پس کوچه بلدی ! گریه زاری هایی که پشت فرمونش کردم ... هر و کرهایی که به صورت دیسکو موبایل توکرج کردیم باهاش ... چه می دونم ... ماشین مشدی ممدلی خودمه ! خرمه ... سفیده ... آخی
چهار. آب داغ . حمام پر از بخار . بوی شامپوی فرنگی خوشبو . وا شدن یخ نوک انگشتا . موهای کفی کپه شده روی سر . خوشبختی تمام عیار ! دور ریختن ترافیک و روز مزخرف و پوشیدن یه شلوار نرم صورتی
پنج . درود بر نخودچی کیشمیش
شش . چرا من همیشه از خونه که می رم بیرون ، احساس می کنم رفتم سیرک ؟ اگه اونی که تو پارک پردیسانه سیرکه ، این که ما توشیم چیه ؟
هفت . یه زن مینیمالیست نشونم بدید . نیست . برید ، بگردید . نیست
هشت . بیا ، بیا ... مرا با تو ماجرایی هست
نه . از اونجایی که باید کرامات خاصی داشته باشی و اندر طلب بلاگر سوزشی در دل احساس کنی تا رضایت بده و باز بشه ...از شماره ی یک تا اینجا سه روز طول کشیده و در این سه روز ، من فهمیدم که بلیط سیرک کذایی هفتاد و پنج هزار تومان ناقابل می باشد
ده . گاهی همه چیز بیخودی خوب می شود
یازده . پروپوزالمو دادم ... باشد که تایید شود بعد از یک ماه مرارت و دل جوانی شاد شود . جایزه یه دفتر خریدم واسه خودم که توش هرچی خواستم راجع به پروژه م بنویسم . اما الان که تو خونه نگاش می کنم به نظرم طرح زمخت و بی ریخت و بی سلیقه و بدرنگی داره ! پس اگه یهو بهتون یه دفتر کادو دادم ، خوشحال نشید ! به نظرم واسه خودم زشت بوده ، دادم به شما
دوازده . آیا باید با غریبه ها حرف زد؟
سیزده . آسمان تهران ملنگ شده
چهارده . یه استاد ادبیاتی داشتیم ، همشهری خودمونم بود ! تبریزی فرد اعلا. حساب کنید همه ش حافظ می خوند سر کلاس با اون لهجه ی شیرین ! می گفت اشعار حافظ ، بسیار اوروتیک است . چهار سال از گفتن این جمله ی استاد گرامی می گذره و بس که کلام نمکین بود ، در خاطره ی دسته جمعی ما حک شده

۲۵ آبان ۱۳۸۶

همه با هم بلند حرف می زنند حتی در سی سانی متری همدیگر . همه با تمام قوا حرف می زنند . مردم خودشان را بیان می کنند . مردم چیز خاصی نمی گویند . فقط بی وقفه از هیچ چیز حرف می زنند و از هیچ چیز حرف نمی زنند . من با تمام قوا ساکتم . گونه ام را به خنکی دیوار می چسبانم . حتی دلم نمی خواهد بگویم هیس . احساس می کنم درس ندادن امسالم ، با این که کسی از من نپرسید که می خواهم درس بدهم یا نه و کاملا اتفاقی بود ، کار درستی است . خودم چنان شک دارم ، که نمی توانم هیچ قطعیتی را به دختران نوبالغ مردم درس بدهم . اما دلم برای هنرستان گاف تنگ شده . برای چشم های کنجکاو دخترکان هزار آرزو . برای چای های زنگ های تفریح . برای معلم های همکارم که خوابالو راس هفت و چهل و پنج دقیقه می رسیدند . برای پنج شنبه ها که برف می بارید . برای راه طولانی کرج . برای روزهایی که با دوستی از همه چیز حرف می زدیم . برای حیاط کوچک هنرستان . برای روزهایی که با هم خسته و هلاک از مدرسه بر می گشتیم و آی از عشق حرف می زدیم ... آی از عشق حرف می زدیم و آهنگ داست این د ویند گوش می دادیم و گلویمان بس که سر کلاس حرف زده بودیم ، خشک شده بود ... باید یک روز سرزده با همان مانتوی گل و گشاد و شلوارپارچه ای تیره رنگ و مقنعه ، ناگهان به مدرسه بروم . هوای کرج به سرم زده . زنگ مبانی هنرهای تجسمی و تاریخ هنر و راضی کردن دخترکان شاگردم که نقاشی های رضا عباسی از محمد زمان قابل توجه تر است ...روزهای خوبی بود . عجیب از من دور شده . جز چند شاگرد وفادار از کسی خبر ندارم . دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد