۹ فروردین ۱۳۸۷

جیوه را من در قوطی کبریت شناختم. پدرم آهسته قوطی کبریت را باز کرد و محتویات دماسنج را که شکسته بود، نشانم داد. دیدم که چطور متلاشی می شود و باز به هم می پیوندد و یک قطره گرد و قلمبه براق می شود. محو جیوه بودم. مدتی تمام اسباب بازی هایم را رها کردم و جیوه بازی کردم تا دقیقا وجود جیوه را شیرفهم شدم (از نظر خود شش ساله ام البته!). حالا این چراغ خوابی که عیدی گرفتم، مرا یاد سرخوشی روزگار جیوه شناسی ام انداخته. زل زدن کیف آور به این سیالیت ناشناخته نارنجی شناور در آب های ماژنتا شده تفریحم. هیچ کاری نمی کنم جز نگاه کردن به چرخش های آرام و نرمش. مثل تماشا کردن جفت گیری چیزی شبیه عروس دریایی در اقیانوس است. به همان آرامی. یکی می شوند. جدا می شوند. نفس می گیرند و باز از نو. انگار در یک بوسه ازلی به سر می برند. انگار سیر نمی شوند از این هم آغوشی رخوتناک مثالی ابدی. لطفش در این است که هیچ دو لحظه ای شبیه هم نیستند

۶ فروردین ۱۳۸۷

عمو ایرج از عمو ترین ها بود. روز چهار فروردین ساعت چهار صبح از دنیا رفت. در تمام این دوسال که با این بیماری بی رحم دست به گریبان بود، فکر کردم به فرصتی که دوباره سردسته ی رقص لری مان باشد. به این که با قدم های بلندش و بدون این که مثل ما برای هماهنگ بودن به قدم هایش نگاه کند، کنارمان با گل نیشان برقصد. به این فکر کردم که به ما ماموریت بدهد آخر هفته، برویم کاباره گورابجیر. به این فکر کردم که یک بار دیگر ببینمش که قد بلندتر از ماست. که روی ویلچر نیست. که ایستاده روی یال کوه پیپش را چاق می کند. که عمو ایرج سابق است. نشد

۲ فروردین ۱۳۸۷

یک. اولین گریز را از مهمانی های بی مزه زدم. حالا نشستم و هیچ کاری نمی کنم... اما برایم روشن شد سال عوض شدن مثل چی می ماند. دیدید وقتی عزیزی می میرد می گویند: مرگ حق است؟ سال نو هم حق است. چه قبول کنی چه نکنی... نمی توانی بگویی نمی خواهم. مثل عزیزی که رفته و هرقدر اشک بریزی که نمی خواهم، افاقه نمی کند. ناچاری. باید حس پذیرش داشت ولی من هیچ حوصله ندارم امسال. شاید اولین سال تحویلی بود که با همین عقلم با پیژامه نشسته بودم و هیچ فرقی نداشت با سالی که با پیژامه نبودم
دو. کجا همت می فروشند؟ آدم برود، بخرد. آن وقت بکندش! (همت را) و کارهایش را انجام بدهد.
اگر من ادامه تحصیل ندادم یا حتی ترک تحصیل کردم، به خاطر همین اختاپوس پایان نامه است که دست و پای لزجش باز می شود و خودش را به همه جای زندگی آدم می مالاند و نه تمام می شود و نه آدم را راحت می گذارد که برود زندگی اش را بکند. از روزی که توی برگه انتخاب واحد می نویسی پروژه نهایی : ده واحد. انگار یک کنه ای می چسبد گوشه ی مغز آدم که نه خواسته ی خودش را روشن و واضح می گوید، نه می گذارد آدم خواسته های روشن و واضحش را انجام دهد. سه هفته است که واقعا هیچ کاری برایش نکردم ولی صبح که بیدار می شوم، یک نفر آن گوشه هی وغ می زند که پایان نامه... پایان نامه... من هم با تمام قوا گوش نمی دهم بهش اما داد می زند! تازه جاهای اختاپوسی اش هنوز نرسیده. می دانم چه کوفتی می شود دو ماه دیگر که مثلا در آستانه شکل گرفتن است. من می دانم. آن دفعه هم همین کار را با من کرد! هی می گفتم تمام شد، بی انصاف یکی دیگر از آن پاهای لزج زشت و سیاهش را می زد توی صورتم
سه. پرتقال هرچقدر هم که خوشمزه باشد، من حاضر نیستم پوستش بکنم و انگشتانم را بویی کنم. چون هر چه صابون می مالی باز هم در اعماق انگشتان و ناخن هایت می ماند. پس همان یک پرش را گاهی شما به من تعارف کنید
چهار. کتاب باریک و معمولی مهمانسرای دو دنیا از اریک امانوئل اشمیت به من اثر کرد. نه این که فکر کنید نمی دانم چرا. خوب هم می دانم. دلم یک چیز ماورایی می خواست و آن کتاب یک خیالبافی نازک دو ساعته بود در این باره. دلم می خواهد جادوگری کنم یا دلم جن و پری خواسته. دلم خواسته یک چیزی تکانم بدهد. از شدت متریالیسم احساس خفگی می کنم. از شدت این که هرچیزی همان هست که می بینی و لابه لایش هیچ چیزی نیست، دلزده ام... روزه که گرفتم، فهمیدم از این حال خوشم می آید. از دریغ کردن از خودم. از درگیر شدن با بدیهیات خوشم آمد. از این که غذا خوردن وقتی گرسنه ای بدیهی نیست. آب خوردن بدیهی نیست. این که می شد نداشته باشمشان مرا راضی کرده بود به نوعی. دلم خواسته یک روش آکادمیکی برای تمرین صبوری پیدا کنم. برای قدر شناسی. برای درستی. می خواهم یک میلیارد بار از این که هستم ساکت تر باشم. می خواهم خودم را برای تمام هوارهایی که توی زندگیم زده ام تنبیه کنم. خیال برم داشته بود که خونسردم. اما نیستم آن قدری که دلم می خواهد باشم. دلم می خواهد به چیزی آویزان بشوم. خسته شدم از این سقوط آزاد بدون این که به زمین برسم. حالا امروز می گویم متافیزیک. دیروز می گفتم فلسفه. قبل ترش می گفتم عاشقی. لابد فردا هم ملقمه (یا ملغمه؟) این ها
پنج. بیست و پنج روز دیگر بیست و پنج ساله می شوم.
شش. زن همسایه مان فوت کرده. دخترش یکهو شروع می کند به جیغ کشیدن. جیغش می آید توی اتاق خوابم و می آمیزد یا نوشته هایم. توی آسانسور به پسرش تسلیت می گویم. می گوید ممنون از همدردی تان. من فکر می کنم من هیچ وقت بلد نیستم به کسی بگویم ممنون از همدردی تان.نهایتا شاید بگویم ممنون... می نویسم سال نو (حالا شاید بهتر باشد بگویم گذر زمان) مثل مرگ است از جنبه ناگزیری و پذیرش

۱ فروردین ۱۳۸۷

ساعات کمی از هشتاد و شش مانده. خوب بود؟ خوب شد؟ خوب می شود؟ خیلی بهتر عجیبی در انتظارمان است؟ نه آقاجان. همه چیز درست به همان حالت قبل ادامه پیدا می کند. اگر خوب بود، خوب می ماند. نبود هم ناگهان حالی، حول نمی شود! گیرم در یک لحظه ای حالا قرار است توجه کنیم که داریم دور خورشید می چرخیم دیگر. گیرم سنه ی یک هزار و سیصد و هشتاد و هفتی باشد که بعد از هجرت دور شمس چرخیدیم. این آب و آینه و سین سین ها چیست که آن اتاق به طرز شدید و خودکشانه ای علم کردم؟
یک بابایی بود که در نوجوانی کلاژهایم را نشانش می دادم. هروقت می خواست جوگیری من را یادآوری کند، می گفت: "چیه؟ باز می خواستی کار خوشگل درست کنی؟" این خوشگل را که می گفت، می خواستم بمیرم. معنی اش این بود؛ ای بدبخت فرمالیست کار خوشگل کش بی محتوا! حالا امسال که داشتم به حالت دگرگون و برانگیخته ای هفت سین را می چیدیم یادش کردم. جو می دادم به خودم. این ارگانزا خوب است روی میز نه آن یکی. کار دست باشد. توی بلور بارفتن باشد. سماقش ارغوانی باشد، نه قهوه ای. مولی گفته برنج و حبوبات سر سفره مان بگذارم. شمع هایش خوشبو باشد. دیر بسوزد. هیجانی باشد... خلاصه یاد استاد قدیمی کردم که حواسش بود به ما هش دار (!) بدهد که گرفتار خوشگلی نشوی بچه دماغو! خوشگلی هم شد کار؟ اما کو گوش شنوا؟ همینم دیگر. فردا روز باز می بینی دارم ساعت هایم را صرف خوشگلیت چیز دیگری می کنم حتی اگر این جا ده خط لکچر خوشگلیت حاد، مضر است! داده باشم. به هر حال من شخصا هنوز ننشستم این ها را برای خودم تعریف کنم که اضافاتش را دور بریزم. همان کاری را می کنم که مادربزرگ والا مقامم حضرت مولی (!) انجام داده است پیش از این. شاید هم خوب است. نمی دانم. با تمام این ها یک سوال می ماند: سال نو مبارک؟

پ.ن

خدایا ما را از مهمانی های بی مزه معذور بفرما
خدایا سعی کن یک چهارم تعطیلات را لایعقل باشیم
خدایا وجدان ما را بخوابان که برای هیچ کس عیدی نخریدیم
خدایا مسافرت خلوتی به ما عطا بفرما
خدایا دوست جان پیشی فسقلی اش را به ما بدهد توی این روزها کمی برایش مادری کنیم
خدایا سال هشتاد و هفت را دیر بگذران
خدایا همانی که خودت می دانی در دو بند (!) و توی جمع نمی شود گفت
خدایا برای عهد و عیال هم ایضا

۲۸ اسفند ۱۳۸۶

دخترهایی توی تهران زندگی می کنند که اغلب اسم هاشان سونیا، ملیکا، آنیتا، کتی، ژوزفین و امثال این هاست و ابدا اسمشان سوسن و شهلا و ثریا و فریبا و فاطی نیست. این دخترها کارشان این است که پشت میزهای مربعی بنشینند که کشوهای کوچک زیادی دارد و پشت سرشان و کنارشان قفسه های چوبی با در شیشه ایست که مثل مداد رنگی تمام تنالیته های لاک های جهان تویشان چیده شده و بلدند که روی ناخن آدم چنان گل های کوچولویی بکشند که دلت ضعف برود و یا اسپیرال های نازکی که فکر کنی چه قرابتی دارند با قلم موهای سه صفر! خلاصه آدم را می مانیکورانند. الان سر همه شان شلوغ است. گل های فریز شده روی ناخن می پراکنند. به قول دوستمان لاک می زنند به دستتان رنگ تف. بالایش را هم برمی دارند یک حاشیه سفید می کشند و چند تا گل و بوته درج می کنند آن پایین و بعدی! ناخن شما الان کلی قرتی ملان و ژیستانگ شده. این گل های کوچولو را روی دست هرکسی دیدید، بدانید کار یکی از همین ژوزفین ها و ملیکاهاست. خودت هرچقدر طراح خوبی باشی، وقتی راست دستی، نمی توانی روی دست راستت گل و اسپیرال بکشی. در بهترین حالت می توانی همان حاشیه ها را سفید کنی و زیگزاگ نامتقارن بزنی. ما عاشقان گل فریزیانی از همین تریبون به آن ها سلام و درود می فرستیم و می پرسیم چطور است ما هم بزنیم توی خط این کار! چرا که هم فانش بیشتر است و هم پولش و هم هرروز کلی دختر خجسته دل می بینیم که آمده اند روی ناخن هاشان گل و بلبل بکشند و فقط خودشان متوجه طرح های فسقلی روی دوتا از ناخن هایشان هستند. با این حال خدای من شاهد است که چنان راضی از پشت میز مانیکور بلند می شوند که انگار تصادفا به تخفیف پنجاه درصد اسپریت رسیده اند و تمام سی و هشت ها و سی و شش ها هنوز روی رگال است. ما دخترهای فرهیخته که فردا نمی خواهیم برویم سراغ این ها که تمام خوشحالیشان همین است. ما داریم الان درباره علم پیرامون موجود بما هو (!) مطالعه می کنیم و گرفتار اصالت وجودیم و دلمان همش پیش این نیست که فردا ناخن هامان خوشگل می شود یا نه! و اصلا فکر و ذکرمان طراحی ناخنمان نیست و معتقدیم که اول فروردین و بهار چه ربطی به این دارد که آدم روی ناخنش گل بکشد، که برداریم درباره اش پست هم بنویسیم

۲۵ اسفند ۱۳۸۶

دست خود آدم نیست. وقتی اسمت لاله باشد، ناخودآگاه با گل لاله احساس همبستگی می کنی. حالا هرقدر هم که از خون شهیدان رویانده باشندش به زور. یا زرپی سپهری گفته باشد: " گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟" میان همه گل ها، یکیشان توی چشمت می رود و آن، گل هم اسمت است. از تمام دخترهایی که اسمشان، اسم یک گل است بپرسید. از تمام دخترهایی که اسمشان فروغ است بپرسید. اگر اعتراف نکردند که ته ته ته دلشان با فرخزاد احساس هم دستی می کنند. همه شان بالاخره یک جایی به خودشان می گویند آغاز فصل سرد یا می گویند پوست کشیده شب یا انگشتان جوهری... باور کنید دست آدم نیست. من یاد گرفتم که بپذیرم سر ماه که می شود میلیون ها زن همین حالت بیولوژیک مرا دارند. اما در عین حال هیچ کدام هم حالم نیستند. مثل همین یک عکس که مثل تمام عکس های دیگر از گل هاست و مثل هیچ عکس دیگری نیست. نه بخاطر رنگ و نورش. به خاطر این که مرا یاد یک جنبه آبستره از اسمم می اندازد. این گل لاله برای شما شاید بی معنی باشد ولی من با گلبرگ هایش احساس صمیمیت می کنم. همین است که این بغل می گذارمش. عکس این گل برای من یک گل معمولی یا یک عکس لزوما زیبا نیست. مثل ساق پایم صمیمانه است با وجودم. می خواهم بگویم این عکس تزیینی نیست. برای من مثل این می ماند که عکس ساق پایم را گذاشته باشم این جا. همان قدر که این نوشته ها دست خطم نیست و هست. این هم عکس من نیست و هست
گاهی دیوی که توی دل آدم است، ورم می کند و آن وقت است که از توی دلمان بزرگ تر می شود و می زند بیرون. آن وقت هر طرفش را فشار بدهی که جا شود، از یک طرف دیگر می زند بیرون. جنسش هم نرم ترین سخت جهان است. نه می شود اضافاتش را قیچی کرد نه چپاند توی دل. باید تحملش کنی تا سندرم ورم حادش بخوابد. دیو هم همان طور که از نامش برمی آید دیو است دیگر! تنوره می کشد. بی عقل است. هوس باز است. مبنای روشش غافلگیری است. سفید دارد. سیاه دارد. فقط همه چیز را تمامیت خواهانه می خواهد. بی رحم و بی تاب و ددمنش است. نوزادها را می بلعد. سنگ را توی مشتش که فشار می دهد، مایع زردی لای انگشت های ضخیمش جاری می شود. شرور و بی انصاف است. لامروت و لاکردار و لادین و لا شرف و همه "لا" هاست. ور دیوانه آدم است. دیوانه نه ها! دیو + انه مثل منصف + انه.مثل هوا همه جا هست. حالا مال بعضی ها کوچولو شده قد گوشت صنوبری قلبشان. مال بعضی ها از گوشهاشان دارد بیرون می زند. اما هست. ور دیوانه آدم است که تنوره می کشد و می بینی داری کر می شوی از فرطش. هیچ وقت یک راه برای خواباندن سندروم ورمی اش دوبار جواب نمی دهد. دفعه دیگر باید شامورتی دیگری پیاده کنی که بخوابد. اینجوری است کلا

۲۴ اسفند ۱۳۸۶

نمی دانم خاصیت هواست؟ زمین و زمان است؟ من عیبی کرده ام؟ چیست که به قول مامان جان عین زن سعدی ول شده ام توی خیابان ها! از این سر شهر می روم آن سر برای رفتن به بانکی که دم خانه مان هم هست. می روم بیمه. می روم کارهای عقب افتاده پدر و مادرم را که صدسال خواهش کنند، در حالت عادی انجام نمی دهم را داوطلبانه پیگیری می کنم. شیشه را پایین می کشم. هوا می خورم. یک آهنگ ملو می گذارم وزوز می کند و همه اش رانندگی می کنم. بنزین می زنم. با کمال آرامش توی ترافیک حتی یک بوق هم نمی زنم. در عوض با آقای بنزین فروشی دعوا می کنم. از سوپر ماست می خرم. توی ماشین تنهایی یک ساندویچ گاز می زنم و دست هایم بوی بنزین می دهد و وانتی که جلوی ساندویچی توقف کرده، برایم صدای آهنگ نازی نازی امشب فلان و بهمانمش را بلند می کند و زل می زند به ولع ساندویچ خوری ام در چهار بعدازظهر. به مردمان خرید شب عید کن، نگاه می کنم. به صف طولانی آجیل فروشی نگاه می کنم. به کفش های پاشنه تق تقی گران قیمت نگاه می کنم. نمی خرم. هوا می خورم. نفس عمیق می کشم. آرزو می کنم زودتر از این جا بروم و برویم. توی آینه خودم را نگاه می کنم. آرایشی نکردم. دلم می خواهد پوستم هوا بخورد. با خودم فکر می کنم منظورم از پوستم، همه جای پوستم است. ماشین سبزها را می بینم. حجابم را درست می کنم. یقه ام را می پوشانم بیشتر. دکمه پایین مانتوام را می بندم. کلیپس سرم را سفت می کنم که موهایم یکهو به قول زی زی جان عین معشوقه حافظ ول نشود روی شانه ام جلوی این ها. خانه هم که می آیم از حرص دلم درست عین همان معشوقه مذکور حافظ (!) موهایم را ول می کنم روی شانه هایم. پیژامه راه راهم را می پوشم. این جا می نشینم. عینک می زنم. میل باکسم را نگاه می کنم ببینم نامه ی هیجانی ای ندارم. می بینم ندارم. دوش می گیرم. با حوله می نشینم پای قوطی بگیر و بنشان. به بلتوبیا می گویم هستی؟ یک (؟) می فرستد. یعنی چه کار داری؟ دلم می خواهد حرف بزنیم. کاری ندارم. جواب سوال های سه خطی و معاشقه هایم را با اهم اوهوم و هایپر مینی مالیزم کشنده اش می دهد. می بینم نوشته ها روی مانیتور باز دارند می لرزند، یادم به عینک می افتد دوباره. می زنم. نوشته ها واضح می شود. آشپزخانه می روم. ظرف ها را می شویم. دست کش را درمی آورم. چای می ریزم. تکیه می دهم به صندلی چای را فوت می کنم، عینکم را بخار می گیرد، همه جا مه می شود. از این که نمی توانم با عینکم مسالمت آمیز زندگی کنم، خنده ام می گیرد. خاموش می کنم. پرت می کنم خودم را روی تختم. بار هستی را برمی دارم. یک کشمش سبز را پهن می کنم دور یک نخودچی زرد. یاد توپ لایی کردن می افتم و می گذارم توی دهنم. مدت زیادی نگهش می دارم بعد قورتش می دهم. ورق می زنم. مسواک تنبلی ام را که شارژ شده برمی دارم، شش دقیقه با دقت ترین حالتم را به کار می گیرم و دندان هایم را دانه دانه مسواک می زنم و نخ می کشم. از بطری آب می خورم. باز پای قوطی بگیر و بنشان می نشینم. از شدت انفعال خوابم هم نمی آید. چند گیومه بی خاصیت با ارجاعات صحیح (!) به پایان نامه ام اضافه می کنم. باد خوبی می وزد از طرف پنجره. زن سعدی که منم

۲۱ اسفند ۱۳۸۶

بالاخره یک روزی ممکن است که علی رغم میلمان صحنه های دلخراش درست شود توی زندگی مان. کشمکش و مجادله... یاس... عشق هامان چاره ای ندارند که دیوانگی های ما گریبانشان را بگیرند... با چنگال افتادیم به جانشان و مثل سیب زمینی سرخ نشده ای که به ماهیتابه می چسبد، پیش از زمانی که وقت کندنش است، می خواهیم از کف ماهیتابه جدایش کنیم و خوب واضح است که جراحت برمی دارد. از صبر برای عشق های کف ماهیتابه ای مان چه چیزی مهم تر است؟ از تر و فرز بودن برای برداشتن طلایی ها چه چیز مهم تر است؟ الان خودم نسبتا صدایم از جای گرم بلند می شود. سیب زمینی هایم تقریبا طلایی شده اند (نمی گویم بی جراحت... اما آن قدر که به گمان من قابل اغماض بوده که الان این جاییم) و فقط باید کمی صبر کنم و بعد بکشمشان توی بشقاب و نمک بزنم. همین. منتها می ترسم. می ترسم. می ترسم تلفن زنگ بزند و بروم و بسوزند تا برگردم. از همین لحظه کوتاهی که فاصله هست بین سوختنشان و طلایی ماندنشان. می ترسم غافل بشوم. می ترسم تکان بخورم. انگشتانم سر شده از بی حرکتی. می ترسم. خیلی می ترسم که بخواهم خودم را دوباره در مواجهه با سیب زمینی های خاکی ببینم. که آب که بهشان می زنی تازه گل می شوند... و از آن سیب زمینی های گلی چه راه درازی هست تا این سیب زمینی های طلایی! احساس می کنم این لحظه چقدر می تواند شکستنی باشد. خوشم می آید بگویم فرجایل. انگار حالم را بهتر بیان می کند. فرجایل مومنت. می خواهم با تمام قامتم مواظبش باشم. دلم نمی خواهد غفلت کنم. بس که این خوبی برای زندگی ام اندازه بوده است. نمی گویم بزرگ. واقعا اندازه ی این جای زندگی ام بود. این روزهایی که داریم. این تجربه عزیز... و او خوب است... خوب... خوب... و من می ترسم که خوب نباشم. او صبور است... صبور... صبور و من می ترسم نباشم. نمی خواهم این جایی که باید کار درست را انجام بدهم، موفق نباشم. اما "درست" چه کاری است وقتی هیچ وقت مقیاس وجود ندارد. یک زندگی را فقط یک بار زندگی می کنیم. بر نمی گردیم که دوباره یک جای زندگیمان را از نو امتحان کنیم، ببینیم اگر فلان کار را می کردیم، بهتر بود یا نه؟ یک بار هیچ وقت حقیقت را روشن نمی کند. فقط می شود بداهه زندگی کنیم. هیچ تجربه ای برای ما ویژگی اصالت را نخواهد داشت. واقعیت این است که کسی نمی تواند ما را نصیحتی بکند. همه آن چه درباره گذشته می گوییم حرف مفت است و همه آن چه درباره آینده می گوییم خیالبافی. اصیل همین لحظه است. همین لحظه ای که همان فرجایل مومنت است. همین لحظه ای که هست. آه! همین لحظه ای که رفت

۲۰ اسفند ۱۳۸۶

میلان کوندرا درباره "طنازی"می گوید:" طنازی چیست؟ می توان گفت طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را القا می کند، بدون آن که این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. به عبارت دیگر، طنازی وعده آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده." * من این را خواندم و با خودم فکر می کردم آیا واقعا نوشتنم در این جا و نوشتنمان در این جا عمل طنازانه نیست؟ و بعد به عادت همیشگی م سعی کردم گسترشش بدهم. چه رفتارهایی در زندگی روزمره مان طنازانه است؟ چرا طنازی جذاب است؟ بی تعهدی اش است که آدم را پایبند می کند؟ این که چیزی را به هوا پرت کنی و فکر کنی هر که گرفت خوش به حالش و خوش به حال ما و اگر هم قلاب کسی به طنازیمان گیر نکرد مهم نیست؟ طنازی آگاهانه یکی از محافظه کارانه ترین کارها نیست؟ خواهش می کنم با خودنمایی و بدتر از آن با لاس زدن عوضی اش نگیرید. طنازی به گمانم جنسش با این ها تفاوت دارد. به قدر این ها مبتذل نیست. آدمی که ذاتا خجالتی است برای ذهن های جستجوگر ما سوژه طنازی می تواند باشد، نه با ما لاس زده شده و نه خودنمایی ای درکار بوده. اما وعده ای داده شده است. طنازی اکت نیست، بیشتر اینتراکشن است. می تواند هرچیزی بر وزن تفاعل باشد. می تواند عمل مشخصی نباشد، می تواند چیزی باشد که در جو ما منتشر می شود. باید مستعد دریافت امواج طنازی بود تا دیده شود و علاوه براین می توانیم طناز ناخوآگاهی باشیم و شخصا معتقدم طنازهای ناخودآگاه صدها بار شیرین ترند

*
بار هستی/میلان کوندرا، ترجمه پرویز همایون پور-تهران: نشر قطره،1382- ص171

۱۸ اسفند ۱۳۸۶

گاهی برایم پیش می آید که با وسیله هایم احساس صمیمیت می کنم. آن وقت کهنه هم که می شوند نمی توانم دور بیندازمشان. ممکن است مدت ها سراغشان هم نروم و رابطه مان مثل یک شی روزمره نباشد اما دلم می خواهد نگهشان دارم. من کلا آدم وفاداری هستم! (من همچین نتیجه گیری هایی می کنم کلا!) بعد گاهی یکهویی یکی شان را پیدا کنم و دوستش بدارم و بعد دوباره قایمش کنم تا صدها روز بعد که دوباره پیدایش می شود تا همان عشق و علاقه برایم زنده شود. انگشتری، کیفی، مدادی، لوله ی رژلبی، شلواری، شالی، دامنی، سنجاق قفلی کوچکی، کلیپسی، قلم مویی...هر چیزی می تواند این قلبلیت را داشته باشد. مسلما هوای خانه تکانی کردن هم در یادآوری این ماجرا بی تقصیر نیست... ماجرای عشقی ام با اشیای مستعمل این بار از آن جا شروع شد که آقای زکریا (یکی معتقد است که بابای زکریا الکلی بوده است و احتمالا در اپریشیت کردن مستی این اسم را گذاشته روی پسرش چون واقعا اسم بعیدی است! حالا مامان ما بهش می گوید: زکریا بالای شیشه را هم بزن یا توری پنجره ها را توی حمام بشور، بماند ) ساعت هشت صبح روز جمعه آمد که در و دیوار پنجره اتاقم را بشوید و من ویرم گرفت خانه تکانی امسالم را انجام بدهم... این را بگویم که من هم مثل خیلی ها که در این فازند، کشوهایی پر از گواش و اکریلیک و رنگ های ال بی تکستایل و گوتا و راپید و خط کش و مداد رنگی پلی کرم و زغال و جوهر پوست گردو و مداد شمعی و کاغذ و مقوای رنگی و پالت و کارگاه و کلی آت و آشغال دارم که باید گاهی تمیز شود و مثل خودم شلخته هستم. پس طبیعی است که بعد از اتاق تکانی کمر صاف نمی شود و البته خاطرات و نوشته ها و نامه ها و نشانه هایی که از زیر تخت و کتابخانه و سررسیدها می زند بیرون و می نشینی وسط اتاق می خوانیشان و یک ساعت می گذرد، هم هست. اما الان می خواهم به قل خوردن قلم مویی اشاره کنم! یکی از همان کشوهایی که بالاتر گفتم پر از چه چیزهایی است را باز کردم و شروع کردم به کشوتکانی. یکهو یک قلم مویی که تقریبا چهارسال کارشناسی دائم دستم بود غلطید بیرون. چنان نوستالژی ای برم داشت که نگو. دیدید یک کسی را که بوسیده اید برای همیشه مدل لب هایش توی مغزتان حک می شود؟ ده سال هم که فاصله بیفتد مهم نیست. تا ببوسیش فکر می کنی دیروز بوده که بوسیدیش و لب هایش تکراری و صمیمی است. من با قلم مویم همین حال را داشتم. می دانستم رنگ کجاهای دسته اش رفته، کجای موهایش بس که توی لیوان آب مانده خم شده. جای انگشت هایم هنوز رویش بود... گیرم دیده نمی شد. گیرم دوسالی بود، دستم نگرفته بودمش... اما خوب یادم آمد یک بار داشتم روی یک کارم رنگ اکر می زدم و یکهویی رنگ قرمز پس داد به کار! بس که دفعه قبل خوب شسته بودمش! و یادم آمد که همیشه آخر کار می کردمش توی دهانم که موهایش صاف و صوف بشود و بگذارمش توی جامدادیم. یادم آمد که یک بار باهاش سایه زده بودم و تا مدتی کارهایم را اکلیلی می کرد. یادم آمد که سطح بزرگ گواش را هم با همان رنگ می زدم بس که یک دست می شد یاهاش تمپلات بزنی. یادم آمد که توی دانشگاه لپ و دماغ بچه های تیم و هوادارها را باهاش قرمز کردم و رفتیم توی زمین فوتبال بالا جیغ و داد کردیم و هورا کشیدیم... یادم آمد خیلی کارهایی که باهاش کرده بودم و خیلی کارهایی که باهام کرده بود! این قل خوردن بیعار نوستالژیکش خیلی به مزاجم خوش آمد

۱۴ اسفند ۱۳۸۶

فکری شدم این که نتوانی به کلیت اثر نگاه کنی و دنبال ساختارش باشی شبیه چیست؟ این که عوض نگاه کردن به کلیت یک نقاشی به تکنیک رنگ گذاری و کیفیت کمپوزیسیونش نگاه کنی شبیه چه کاریست؟ یا به یک پوستر نگاه کنی و به خودت بگویی بین نوشته ها و تصویرش چه رابطه ای است؟ ببینی کجایش را امضا کرده؟ یا نقش پارچه را که نگاه می کنی دنبال این باشی که راپورتش مستقیم است؟ پله ایست؟ چپ و راست است؟ یا فیلم را که می بینی عوض متاثر شدن از یک صحنه ی ماچی تاچی به این فکر کنی که الان دارم در واقع دارم از موسیقی فیلم تاثیر می گیرم و کادر خوبی که بسته شده، نه از این که آن آقا دارد با شدیدی تمام آن خانم را به رختخواب می برد. این مرحله در مواجهه با اثر دیر یا زود، اتفاق می افتد. آدم عوض نگاه کردن به جوهر اثر (یا شاید بهتر است بگویم آن چه خالق می خواهد مخاطب ببیند)، خودش را در حال بررسی کاتالیزورهای اثرگذاری اثر! و چاشنی هایش و ارزش گذاری چیدمانی که خلق شده، می بیند. هرمنوتیک گلوی آدم را فشار می دهد. چاره ای نیست. ضمن این که در حال گذر از این مرحله احساس می کنی که چیزی را داری می فهی که قبلا نمی فهمیدی، اما کیف دیدن یک اثر سهل و ممتنع را برای همیشه از تو می گیرد و به اندازه پرتاب شدن به دنیای بزرگسالی خواستنی و نخواستنی است و حتی حاضرم زنانه ترش کنم و بگویم مثل بی کره شدن می ماند. باکرگی در عین آگاهی به باکرگی و خود خواستگی اش، در دوشیزه ها این حس را القا می کند که پتانسیل یک لذت ناشناخته ای را دارند که هنوز بالفعلش اش نکرده اند و ناشناختگی اش زن را سرشار می کند و این جادوی سیندرلایی درست تا لحظه ای که پا به دنیای بی کرگی بگذارند، ادامه دارد. پا گذاشتن به بی کرگی آگاهانه درست مثل نگاه کردن به ساختار اثر و کشف بی مزگی اش است. همراه با حس سرخوردگی از این که پتانسیلشان را بالفعل کردند و هیچ معجزه ای رخ نداده است و پشت تمام روزهای مرموزی که بهش فکر کرده اند، یک هیچ بزرگ است. اما گمان می کنم باز امیدی هست! شاید کارکردش مثل کارکرد ص.ک.ث باشد و ارگا. ص. می هم در این مرحله ثانی باشد! آن وقت دیگر ماجرا فقط این نیست که صرفا از یک تجربه خوشحال شوی، بلکه بیشتر این است که از کیفیت تجربه خوشحال شوی. درست مثل لذت بردن از یک اثر هنری ضمن این که به ساختارش ناآگاه نیستی. بدین ترتیب در پروسه کشفی- شهودی می فهمیم این که نتوانی به کلیت اثر نگاه کنی مثل این می ماند که بی کره شده باشی در مقابلش و برای همین مجبور شوی به فکر کشف لذتی عملی در این رابطه باشی تا بتوانی نه این که باز جوهر اثر را ببینی ولی به روش بالغانه ای از دیدنش لذت ببری که بی شک درست مثل لذت بردن از امکانات بی کرگی نیاز به تمرین و تکرار و شناخت و داکیومنت و پشتکار (!) دارد

پ.ن
یک. اگر دیدید نمی توانید دوتا موضوع را به هم وصل کنید بدهید به من. شده با تف! به هم می چسبانمشان! اما راستش را بخواهید واقعا باور دارم که می توان دو موضوع بالا را با هم مقایسه کرد
دو. کامنت گذاری مقدور است
سه." ص.ک.ثی شدی! روی موجای مکزیکویی!" جان من این را شنیدید!؟

۱۳ اسفند ۱۳۸۶

وقتی به شما می گویند فلانی آچار اول افست در ایران است. نه کمتر نه بیشتر. شما کنجکاو نمی شوید؟
رفتم ببینمش و حاصلش گردش علمی (!) از ساعت شش صبح تا سه بعدازظهر بود
در خیابان آبعلی یک جایی وجود دارد به اسم شرکت افست. که مصادره ای و دولتی است و ارزش تخمینی چهار دستگاه رولی افستش که تقریبا اصلی ترین دستگاه هایش است چیزی حدود بیست و دو میلیارد تومان است. دستگاه های افست شیتی و ایمیج ستر و پلیت ستر و رول، شیت کن (دستگاهی به ارزش هفتصد میلیون تومان که کاغذ رولی را می گیرد و شیت های صد در هفتاد یا پنجاه در هفتاد یا هرچی بخواهی برش می زند! و حسابش را بکنید این دستگاه که می شود روزی شصت، هفتاد میلیون تومان باهاش پول درآورد خوابیده بود!) و لایی زن و صحافی و دوخت و تاکنی، برش سه طرف، خط کامل ماشین صحافی گالینگوری، خط کامل ماشین صحافی چسب گرم و این ها بماند. فعلا همان چهار تا برج گنده ها را می گویم که چهارسیلندر پشت و رو با سرعت چهل کیلومتر در ساعت داشت و می چاپیدند! دستگاهی که می تواند در مدت یک ساعت، هشتاد هزار متر رول پشت و رو چاپ کند با عرض یک متر. یعنی فکرش را بکن از اینجا تا قزوین را یک ساعته متر می کند! جل الخالق! مغزم پر از سی ام وای کی شده است. چشمم پر از برج های سیلندری و رول های بزرگ (بزرگ نه! خیلی بزرگ) کاغذ است که هی با تمام وجود دلم می خواست یکیشان را بدزدم! و دوستم می گفت ما اگر یکیشان را داشته باشیم می توانیم با تمام سرعتمان تا آخر عمرمان کاغذ سیاه کنیم و رولش تمام نشود. دزدیدنش هم کاری نداشت! می گذاشتیم زیر لباسمان می آوردیم! فقط به جای یک آدمی که رولی زیر لباسش پنهان شده، می شدیم رولی که آدمی زیرش پنهان شده! برای دیدن عکس های چیزهایی که می گویم همان آدرس بالا را چک کنید، کافیست. و بر خلاف تمام فضاهای کارگری که تا به حال دیده بودم، بسیار راحت بود و هیچ احساس نمی کردی دافی بین کارگرها هستی! همه شان متشخص، خوش هیکل(!) ، مودب و اجتماعی بودند. ریش هاشان هم از همه دوست جان ها تراشیده تر بود و ته ریش هم (که از نظر دوست جان ها خیلی ایتالیایی و خوش تیپانه و از نظر من خیلی کالیبری است) نداشتند! و خلاصه که ما از آن ها هیزتر بودیم. اما جای خوبش دیدن آقای آچار اول ایران (مهندس شایسته! و عجب اسم شایسته ای) بود که در تمام سوله ها "آقا" صدایش می زدند و حرف آقا چیزی بود در حد آیه و این ها. مردی بلند قد و پنجاه و چند ساله با ابروهایی که به ابروهای مارتین اسکوسیزی گفته بود زکی! با تی شرت سورمه ای که رویش نوشته بود "وی آر پرینت" و شلوار آبی بنزینی و کفش های صنعتی پت و پهن و صدای بسیار شیرین و متین. (البته این که من در آن صداهای چاپخانه از کجا فهمیدم صدایش متین است، خودش جای بحث دارد ولی خوب من فهمیدم دیگر!) و او برایمان کمی حرف زد و من بیشتر از این که به حرف هایش گوش بدهم به صدایش گوش دادم و خیره به کارگری نگاه کردم که در آن صدای کرکننده خوابیده بود. ناهار را با آن ها خوردیم و بعد می شد روی چمن ها مردانی را ببینی که سیگاری دود می کردند تا حالشان سرجایش بیاید و به آن همهمه برگردند. خلاصه که دیدنی بود. خدا قسمتتان کند! ضمنا آرم گوگولی سه سیلندریش هم کشته من را

۱۱ اسفند ۱۳۸۶

بهار چیست؟ با کمی تحدید عید چیست؟
بهار (عید) مقادیری محرک های عطسه است که در هوا پخش می شود. محرک های عطسه شامل پرزها، کرک ها، گرده های گل و ... هستند که هوشمند و معنوی اند! چون حضورشان نه ربطی به باز بودن پنجره دارد نه لزوما وابسته به فروردین و گل ها هستند ( پس معنوی اند) و من را هرکجا باشم پیدا می کنند (پس هوشمندند). و همچنین بهار (عید) جیک جیک گنجشک هایی است که نمی فهمند آدم دیشب دیر خوابیده است و هفت صبح از ته حلق جیک جیک می کنند! بهار (عید) گاهی از یازده اسفند و حتی زودتر شروع می شود. بهار (عید) پر است از پتوهای نرم و سبک و خوابالو بودن در تمام بعدازظهرها، دلهره مشق های تلنبار شده از پیک شادی الی پروژه نهایی، کریستال هایی که سال به سال از کمدها بیرون می آیند، باران هایی که بی هوا می بارند و آسمان آبی خوشرنگ و سبزهای کمرنگ نورس، فامیل هایی که هر سال پیرتر و ثروتمندتر می شوند، شیرینی های کوچولوی قنادی شیرین، کفش های پاشنه بلند و کراوات، پر است از اتاق من که در اعماقش مرتب شده است نه مثل حالا که این وری ها می زنند و آن وری ها می رقصند، بهار (عید) پر است از خوش اخلاقی مزمن پدر و مادرم و پر است از اصرارشان برای دیدن آدم هایی که برایم فرقی نمی کند ببینمشان و پر است از "پرنده به دنبال جفت خویش" ! شدگی من و میل به تعاشق مستمر. پر بود از بابابزرگ آلزایمری نازنینم که امسال نیست و پر بود از عیدی لای قرآنی اش و دست خط لرزانش پشت یک هزار تومانی. و همچنان پر خواهد بود از دروغ سیزده و تهران خلوت و... الخ
و چه من مثل پارسال نخواهم چه مثل امسال بخواهم باز بهار (عید) می آید

پ.ن
یک. تحدید چه کلمه با نمکی است ها! سوادتان که قد می دهد!؟
دو. کامنت برای این پست باز است. روی ساعت نوشته کلیک کنید و کامنتتان را درج بفرمایید! بلکه ما هم خوشمان بیاید دم عیدی
فقط چند تا نکته ی کامنتی- منصفانه ای : اول این که خودتان را معرفی کنید. دوم این که چیزی که من این جا لو ندادم، شما هم لو ندهید. سوم این که اگر می خواهید برای پست تاریخ گذشته کامنت بگذارید در پست آخر بگذارید و ارجاع بدهید که من ببینم. چهارم این که خوشم نیاید دوباره می بندمش و همان جور منزویانه می نویسم. پنجم این که اگر دلم بخواهد کامنت بعضی پست ها را می بندم و این یعنی لازم نیست کامنتانیده بشوند و شما هم به خودتان فشار نیاورید که در پست بعدی نظر بدهید راجع بهشان
سه. اگر نمی دانید تعاشق چیست شما را ارجاع می دهم به این
چهار. عینک
پنج. چهار را نوشتم که یادتان باشد ما عینکی هستیم
شش. چه کسانی از این جا رد می شوند؟